.

























از این یادداشت‌ها که گاه به طنز آمیخته و گاه با حال و هوای جدی وحتی غمگنانه ، ولی بیش و کم در حد یک الی دو صفحه برایتان گاه گاه خواهم فرستاد . بیش‌تر آن‌ها به بهانه‌ی متنی و یا شعری و گاهی مثل آن یکی از نگاهی و یا خیالی به کاغذ راه می‌یابند .

بد نیست این تکه را از مقالات شمس تبریزی که دیشب می‌خواندم در پایان این گفته‌ها با احترام تقدیم کنم که هم فال است و هم تماشای عبرت :

شمس در جلد دوم مقالات می‌گوید که جهودی و ترسایی و مسلمانی رفیق راه شده بودند . شب حلوا درست کردند که بخورند اما هم کار به درازا کشید و هم حلوا به اندازه نشد . تصمیم گرفتند همگی بخوابند و صبح فردا حلوا را کسی بخورد که بهترین خواب را دیده باشد . صبح بعد مسیحی گفت : به خواب دیدم که عیسی فرودآمد و مرا با خود به آسمان چهارم برد . یهودی گفت : آن موقع که تو در آسمان چهارم منتظر بودی موسی آمد و مرا به تماشای شگفتی‌های بهشت برد . مسلمان گفت : محمد آمد و مرا از خواب بیدار کرد و گفت: یکی را به آسمان بردند و دیگری را به تفرج بهشت ، تا برنگشته اند پاشو و حلوا را بخور و من به فرموده ی اوعمل کردم .شمس در آخر حکایت از زبان یهودی و مسیحی گرسنه نتیجه گیری می‌کند که خواب اصلی را آن مسلمان دیده بود و آن چه آن دو تن دیده بودند خیال باطل بود .اما من گمان می‌کنم آن وقت که آن دو نفر با هم در گوشی حرف می‌زدند شمس آخر حرف آن‌ها را نشنیده بود :” به موقع خدمتش می‌رسیم ! “

* *

با یکی از دوستان به مناسبتی به دیدن یکی از این مراکز تولید مرغ رفته بودیم .صف طولانی مرغان عظیم‌الجثه جهت ورود به مکان فرود گیوتین بی هیچ قد قدی در کمال نجابت به انتظار نوبت خود ایستاده بودند . نه اعتراضی و نه تلاشی برای رهایی . آن دوست گفت : چرا تو فکری ؟ گفتم : از معمای خلقت در شگفتم . در آن روزگاران قدیم اغلب ما در حیاط کوچک خانه های خود مرغ و جوجه داشتیم که درشت ترین آن ها یک سوم این ها هم نمی شد اما وقتی از نزدیکشان عبور می کردی به اعتراض جیغی و پری می زدند ، انگار به زبان خود می گفتند : مگه کوری عمو ؟

امان از وقتی که مهمانی از راه می رسید و تصمیم مادر بر آن می شد که یکی از آن ها ضمیمه ی زرشک پلو شود . تمام اهل خانه باید بسیج می شدند و چهار گوشه ی حیاط را می گرفتند و آن جوجه از شانه ی یکی روی سر دیگری تا پس از چند زمین خوردن و زخمی شدن سر آخر چادر می آوردند و او را به چنگ می آوردند . فکر می کردم اگر آن ها به جثه ی این نجبا بودند ممکن بود هر آینه خانه را تصرف کنند .

دوستم لبخندی زد و گفت : دلیل دارد ، آن ها مثل این ها نبودند چون پدر و مادری داشتند که طریق دفاع کردن را از آن ها یاد گرفته بودند ، نه مثل این بی پدر و مادر ها !

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در یادداشت‌های شخصی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید