جلال دیگری از جمع دوست و آشناهای به این نام من بیرون رفت. اگرچه تفاوت بسیاری بوده است بین این مرد عامی که زمانه او را همنشین حضرات نام آشنایی این سی و چند سال اخیر ایران کرد با دو جلال دیگری که من یادهای تلخ و شیرین آن ها را از روزگار مدرسه جایی نوشته بودم، اما همچنان میتوانم یک خط بسیار باریک در تلاقیی جغرافیاییی آن دو معلم و این یکی جلال پیدا کنم.
مدرسهی ما، شاپور تجریش، در محوطهی بازی قرار داشت که درش روبروی حمامی باز میشد که صبحهای خیلی زود مردانه بود و بقیهی روز را زنانه، و شاید باور نکنید من بی آن که ازتیره و تبار نصوح بوده باشم که طبق حکایت مثنوی مردی بود که به شکل زنان در حمام دلاکی میکرد در هر دو صورت زنانه و مردانه شاهد عینیی آن حمام بودم و اگر نمونهی اثباتی هم میخواهید اضافه کنم مردان درآن حمام عمومی همیشه با لنگ حاضر میشدند اما زنان خود را از هم نمی پوشاندند و شاید همین انگیزهی نصوح در امر دلاکیی زنان شده بود، هر چند امام محمد غزالی که گویا اولین کسی بوده است که حکایت نصوح را در احیاء علومالدین شرح داده بود به این موضوع اشارهای نکرده است. اما این که من هر دوی این وجوه را دیده بودم به این دلیل بود که مادرم تا سه چهار سالگی بعد از ظهرها مرا به حمام عمومی میبرد تا بالاخره سر و صدای دلاکها در آمد و از آن به بعد این پدرم بود که هنگام سحر مرا روی دوش خود مینشاند و من همچنان که خواب آلود بودم و پاهایم روی سینهی او آویزان بود سرم را روی سرش میگذاشتم و تا حمام میخوابیدم.
این روضهها را خواندم که بگویم مادر این جلال که بعدها در زمان قدرت هاشمیی رفسنجانی امورات خانهی رفسنجانی را به عهده گرفت در زمان کودکیی من در حمام یاد شده بیآن که نیازی به “ توبه” داشته باشد به شغل “نصوح” اشتغال داشت.
جلال برادری هم داشت که یکی دو سال از اوبزرگتر بود و همسن و سال برادر بزرگتر من و مقنی بود، یعنی چاه و قنات حفر می کرد؛ اما جلال درست همسن و سال رفسنجانی بود. ممکن است از من بپرسید که
تاریخ تولد این یکی را از کجا میدانم، خواهم گفت در همان سالهای اول بعد از انقلاب جلال یک روز به داروخانهی من آمد. دست پسر ده دوازده سالهای را در دست داشت، بعد از سلام و علیک به من گفت: حاج محسن این یاسر اون پشت بشینه تا من برگردم. بعد مرا گوشهای صدا کرد و گفت: پسره حاجیه، خیلیام شیطونه، و شناسنامهای را از جیب بیرون کشید و صفحهی اولش را به من نشان داد. عکس همان ” کوسه “ای بود که در آن روزها خرش از هر ” ریشدار “ی بیشتر میرفت. قبل از این که از در بیرون بزند گفت: می رم کوپنهای حاجی رو بگیرم! رفت و پس از دو سه ساعت برگشت. کیسهای در دست داشت که مشخص میکرد ناهار و شام فردای حاجی روبرواست. پرسید: این پسره اذیت نکرد که؟ گفتم آنقدر وقت داشت که از سر و کول خانم دکتر همکار ما بالا بره. سر یاسر داد زد که پاشو بریم، و یواشکی به من گفت: اهل خونهی حاجی رم ذله کرده. گفتم: بچه آخونده دیگه! نگاه نیم شوخی و نیم جدی به من انداخت و دست یاسر را گرفت و از در بیرون رفت.
*
این که جلال با مادرش و برادرش که تنها با یک لقب عجیب و غریب شهرت داشت و هرگز نام اصلیی او را ندانستم، چه زمانی از نایین به شمیران آمدند لااقل بر من معلوم نیست. آن ها مردمان خوبی بودند که حتی برادر بزرگتر سالها برای پدرم که باغ میوه داشت کار کرده بود و پدرم نیز او را به همان لقب میشناخت. مادرشان گاهی برای دیدن مادرم به خانهی ما میآمد، و خود جلال تا زمانی که برادرم زنده بود با او نشست و برخاست داشت. شاید آنها هم جزو شهرستانیهایی بودند که روزگاری برای زیارت امامزاده داوود به شمیران آمده و ماندگار شده بودند. چون مردم تجریش در گذشتهها اغلب خرکچی بودند و کسانی را که برای زیارت میآمدند با قاطر به فرحزاد و امامزاده داوود میبردند. این رسم کمابیش تا زمانی که سیل آمد و ضریح و متوسلان به آن را به تاراج برد بر قرار بود. آن مردمان ساده فکر نکرده بودند که سیل که پیغمبر و امام را به رسمیت نمیشناسد چگونه ممکن بود به یک امامزادهی مشکوک رحم کند. کما این که بعدها به امزادهی معلومی مثل امامزاده صالح هم رحم نکرد. باری زن مشدی (نام مادر جلال ) جزو آنها نبود جلال آدم صاف و ساده و بی سوادی بود. یک صیغهی محرمیت خوانده بودند و شده بود نوکر زن حاجی و اهل خانهی او. یادم است وقتی که همراه لشکر سلم و تور جمهوری اسلامی به لیبی رفته بود بعد از بازگشت از میهمان نوازیی قذافی و مهمانداران کمر باریکش در چادرهای مخصوص کلی یاد می کرد، اگر چه آقایان آیات عظام معصیت را خریدند و حتی با سر امام موسی صدر هم بر نگشتند جالبترین چیزی که از جلال به یاد دارم روزی بود که آیتالله لاهوتی را در زندان اوین کشته بودند. نزدیک ظهر بود که با یک نسخه پیش من آمد. گفت: حاج محسن این نسخه را بپیچ که برم خونه بگیرم بخوابم. اخمش تو هم بود. پرسیدم چی شده حاج جلال؟ گفت: دیروز حاجی ( رفسنجانی ) از این که آقای لاهوتی رو گرفته بودند خیلی عصبانی بود. رفت یک نامه نوشت و مهر زد و داد به من و گفت برو سوار ماشین من شو برو اوین ، تو رو میشناسن، بگو من گفتم که
این نامه رو بدی دست خود لاجوردی که آقا را فورا آزاد کنه. منم رفتم نامه رو دادم دست خودش. امروز دیدم حاجی هیچ کسو نمیپذیره، گویا آقای لاهوتی دیروز تو زندون مرده . حال همه به خصوص فائزه خانوم بدجوری گرفته شده، دارو را دادم و جلال از در بیرون زد. خانم دکتر همکارم از من پرسید:
نفهمیدم، میگفت تو نامه چی نوشته بود؟
گفتم: نوشته بود ” خلاصش ” کنند
—————————— —-
اردیبهشت ١٣٩٢
One Response to یادداشتهای شخصی (مرگ یک جلال دیگر)