شاعران این شماره: اکبر اکسیر، حمیدرضا اقبالدوست، منصور خورشیدی، حبیب شوکتی، خیراله فرخی و مجید نفیسی
_____________________
یک شعر از اکبر اکسیر
رخش، گاریكشی میكند
رستم، كنار پياده رو سيگار میفروشد
سهراب، ته جوب به خود میپيچيد
گردآفريد، از خانه زده بيرون
مردان خيابانی برای تهمينه بوق میزنند
ابوالقاسم برای شبكه سه، سريال جنگی میسازد
واي …
موريانهها به آخر شاهنامه رسيدهاند!!
(ماسک)
سخت است
احترام بگذاری
به کسی که لیاقتش را ندارد
با لبخند در جلسه ای بنشینی
که حوصله ات را سر می برد
و چهره ی ماتم زده به خودت بگیری
در ختم کسی که نمی شناسی اش
سخت است
در آینه خودت را به جای آوری
با این همه نقاب
که با خودت به خانه آوردهای
نبض ماهی
تب تند آب
با دایرههای منور
چشم نهان
میان شن
باز میکند
حباب در امتداد باد
شکل آه میشود
آنگاه تلنگر باران
آب تمام دریا را
با نبض تند ماهی
خواب میکند
جنگلی
درختها ایستاده میمیرند
آدمها افتاده
از اینهمه افتادگی
حالم بهم میخورد
خدایا خداوندا
ما را چنار بفرما!
دستور تازه
در شعرهای من، تو جای همه فاعل دارد فعل میکشاد
حرف هم راه با هر، بغل همه نشاندهام..
چشم دارم میگذارم روی هم باز
شکل باز را بیواسطه کشایده ای
چشم باز هنوز بیشکل مانده این وسط
حرف هم باز کردهام (بیلب)
با دستور تازهات جمله غلط کردهایم..
از دو چشم (ه) یکی را بستهام
دیگری چپ افتاده باز
کجای حرف از متن زده بیرون
که از چشمات این قدر زبان میریزد!
تو در حرف حرف کلمهام شکل خودت را بکش
من هم با دستور خودم
حرف را از سرباز میکنام
تا کلمهای پوست جملهای را بترکاناد
و فعل تمام متنهایام
با تو
به نقطهای برساد.
پیادهروها
من پیادهروها را دوست دارم
هرچند که امروز هیچکس
آنها را جدی نمیگیرد.
کودکان را آنجا نمیبینم که تیلهبازی کنند
یا زنان را که از پشت پرچینها
به یکدیگر لبخند زنند.
تنها مردانی را میبینم که با نخوت
درهای ماشینشان را قفل میکنند
و دستههای سنگین کلیدشان را
تکان تکان میدهند
من به امروز تعلق ندارم
زیرا نه ماشین میرانم
و نه شغلی دارم.
بیشتاب راه میروم
و به پیادهروها فکر میکنم
که همراه با برگهای زرد درختان
آرام آرام میپوسند