یک –
محلهای که من در آن به دنیا آمدم و تا سی و پنج سالگی در آن زندگی کردم با نام چهارراهی معروف است که در زمانی حدود یک قرن همه جور آدم غیرمتعارف را به خود دیده بود. اگر پشت به خیابان مقصودبک که این چهارراه را به پل تجریش میرساند میایستادید دست راست شما خیابان کوتاه عریضی بود که در انتها از چپ به خیابان فرشته، و از راست درمسیری کوچهباغی به مدرسهی ما میرسید. تقریبا دو سوم این بخش کوتاه پهنتر که از نام چهارراه “حسابی” به خیابان ” دکتر حسابی” ترفیع یافته بود یا متعلق به همین شخص- یا به قول پسرش استاد پروفسوردکتر محمود حسابی- و یا سپهبد احمد امیر احمدی بود که اولین سپهبد ارتش و ازنزدیکان رضا شاه واز مجریان کودتای سوم اسفند بود. من از دانش دکتر حسابیی تفرشی که گویا پس از انقلاب در آن کلی مبالغه شده چیز زیادی به جز تاسیس دانشگاه تهران و آن عکسی که با انیشتن انداخته بود نمیدانم ولی این را میدانم که آن سر در هلالیی خانهی او که بر کاشیی آبیرنگ بالایاش بیت عبرت انگیزی از سعدیست شبیه مضمونی که در شورای امنیت آویختهاند، اولا همان قدر در مورد شخص او بیارتباط است که آن یکی و شورای امنیت، و ثانیا نصب اصل آن مربوط است به سالها قبل از بهمن پنجاه و هفت که در آن زمان تنها بار سنگین نام او را حمل میکرد و بعد ها سر درش را به مناسبت فواید روزآمد باز سازی کردند. اما سپهبد امیر احمدی در صندلیی عقب یک بیوک سیاه رنگ مینشست و یادم میآید در آن سالهای خاکیی چهار راه حسابی وقتی به راستهی خانهاش میپیچید گرد و غبار فراوانی به راه میانداخت و در باغش که باز میشد تو میرفت و تا گرد و خاک بعدی کسی او را نمیدید.
نوشته اند که او به سرطان معده مرده است؛ نمیدانم، اما خوب یادم است که مردم بومیی محل مثل داییهای خودم که کلمهی “مقعد” را نمیتوانستند تلفظ کنند میگفتند سپهبد از “سلاطون مرقد” مرده است. جالب است که نه سپهبد و نه دکتر حسابی هیچکدام اهل تجریش نبودند و با این که ظاهرا هیچ شباهت فکری هم بین آن دو نبوده چندین وجه مشترک داشتند: هر دوبا رضا شاه همکلام شده بودند، هر دو در یک زمان سناتور بودهاند، هر دو وزیر بودهاند، باغ هر دو در همان خیابان موزه شده است و از همه عجیبتر هر دو پسرانی سبک عقل داشتهاند که احمدیاش به رحمت ایزدی رفته و بر محمودیاش به فتوای خود نماز کنید.
دو –
من خیال ندارم به جزئیات خیابان دست چپی و یا خیابان روبروی چهارراه حسابی بپردازم که در حقیقت امتداد مقصودبک بود و به الهیه و عمارت کلاه فرنگیی خانم فخرالدوله میرسید که آقای خمینی روزگاری در بارهاش گفته بود تنها مرد خاندان قاجار بوده است.
در حقیقت آن چه تا این جا گفتم فقط ورودیی به مطلبیست در بارهی باغی جلوتر در این مسیر که از شمال به خانهی صادقاف که بعدها بخشی از آن کتابخانهی “زمینه ” شد که کریم و گلی امامی راه انداختند، و از روبرو به دیوار کاهگلیی باغ بزرگ بی در و دروازهای که به اعتبار یادداشتهای روزانهاش نیمایوشیج چند باری سر راه میهمانیها از آن دیدن کرده بود، و در ضلع جنوبیی این باغ کوچهی باریکی بود که خانهی پدریی من در آن جا قرار داشت و سر کوچه رو به در باغچهای که بهانهی این یادداشت بوده است.
این باغچه متعلق به مردی بود به قول سعدی ترشروی و بد خوی و تلخ گفتار که شادیی بچههایی که وسط خیابان بازی میکردند به دیدن او تباه می گشت.
خود من که در آن روزها پانزده ساله بودم و از خانه بیرون نمیآمدم با هشدارهای مدام پدرم هنگام گذر از برابر خانهی او نهایت احتیاط را میکردم. همیشه تنها بود و ظاهرا همسری نداشت ولی پدرم میگفت فرزندان بزرگ دارد. یک روز مرد نسبتا جوانی را دیدم که بیرون خانه ایستاده بود و با او صحبت میکرد و وقتی از پدرم پرسیدم تازه فهمیدم پسر او بوده است. در آن سالها هنوز شناختی از محیط فرهنگیی روز به جز چند نفری نداشتم و نام صاحب خانه که پدرم او را آقای نراقی صدا میکرد و نام پسرش احسان هیچ معنیی خاصی نداشت.
تنها بعدها بود که به هنگام گذاردر تاریخ حکمای امامیهی دوران قاجار دانستم این پدر و پسر از پشت ملامحمد مهدی صاحب کتاب طاقدیس و ملا احمد نراقی بودهاند که این شخص اخیر مثل نوادهاش که مشاور شاه و فرح بود کتابی برای فتحعلی شاه به نام وسیلتالنجات نوشته بود. و در ضمن معلومام شد که آن اخم و تخم پدرش آقا حسن هم به این دلیل بوده است که او قبلا معمم بوده و به قول خواجه ” عبوس زهدش به وجه خمار ” کسی نمینشسته است. این نکته را هم ناگفته نگذارم که این ملا احمد که صاحب کتاب معراجالسعادت و فتوی در کاشان هم بوده همان کسیست که وقتی یغمای جندقی در کاشان با سرودن یک مثنوی به وزن و سیاق عارفنامهی ایرج حکایت چند روز میخوارگی و نشمهبازیی خود و چند تن از دوستان را شرح میدهد او را از تکفیر نجات میدهد که این اعتبار بسیاری بزرگی برای اوست چون او حتما ابیات زیر را در آن مثنوی دیده بود:
زدیماش قر به صد نیرنگ و افسون
سپاس اختر آوردیم و گردون
دریغ آهنگ خوب ریزه میزه
که میخواند آن سهی قد نیم خیزه
دریغ آن دست بردن زیر غبغب
دریغ آن بوسههای گوشهی لب
دریغ آن داستان برهبازی
به روی ناف ” شیرین ” اسبتازی
اما اینها همه تاریخ است و مرا با آن کاری نیست و تنها بهانهی یادداشتی بوده است که در زمینهی حرفهای احسان نراقیست که پس از مرگ او در ماه گذشته جایی منتشر شده ودوست عزیز نادیدهای آن را برایم ارسال کرده است.
نخست بگویم کاری که ما ایرانی ها هرگز نیاموختیم مصاحبه است. شما بردارید این مصاحبههای خورخه لوییس بورخس را که کاوه میرعباسی ترجمه کرده بخوانید میبینید استقلال مصاحبهها مثال زدنیست، حرفهای تکراری در هیچ کدام نمیبینید، بورخس از خود غول نمیسازد، از هیچکسی بد نمیگوید و خلاصه
مصاحبههای او هم مثل دیگر کارهایش به آدم ادبیات یاد میدهد. رامین جهانبگلو زمانی که هنوز فیلسوف نشده بود و به ژورنالیست بودن خود قانع بود یک کتاب مصاحبه با آیزیا برلین به زبان فرانسه چاپ کرد که به فارسی هم ترجمه شد. من هنوز به یاد دارم که در جایی برلین در بارهی سولژنیتسین میگوید او فکر میکند
مثل تولستوی مینویسد در حالی که سبک او به داستایوسکی شبیه است. این یک حرف کلیدی بوده است بیآن که بگوید مثل تولستوی نوشتن همانقدر محال است که مثل گوگول بودن. حالا مقایسه کنید آن کتاب مصاحبه را با کتاب مصاحبه با پسرخالهاش دکتر سید حسین نصر که بیشتر سؤالها را خود نصر از خودش پرسیده است و از جمله حکایتی که در مجلسی خصوصی از سخن نیشدار پدرش به رضا شاه یاد میکند، زمانی که او با حساب من تازه یازده ساله بوده است.
مشکل همه از منیت و انانیت است که ما را به جز سر پیاز به هیچ جای دیگری رهنمون نمیشود. دکتر نصر میگوید فرح از او خواسته بود که نام خیابانی را که به نام او بوده است به نام یکی از بزرگان ایران تغییر دهد و او سهروردی را انتخاب کرده بود، و احسان نراقی میگوید فرح به او گفته بود این دکتر نصر روزی ده
بار به من زنگ میزند و میگوید کار من چه شد. همه دنبال نقش اول هستند و هیچ کس به بازیگر مکمل بودن راضی نیست. دکتر نصر معلم غلامعلی حداد عادل و نصراله پورجوادی بوده است و احسان نراقی آموزگار بنیصدر و حسن حبیبی، و حالا هر دو بر سر میراث شاه و فرح جنگ دارند. اما سوای دروغهایی که
احسان نراقی در این مصاحبه گفته است که به آن خواهیم رسید سخیفانهترین حرفی که او زده است مرتبط دانستن فروغ فرخزاد با ناصر خدایار دوست نزدیک او بوده و آن حرفهای خصمانهای که دربارهی فرصتطلبیی شاملو و کتاب کوچه زده بود.
به نظر میرسد از این که آن مرحوم را جزو هنرمندان نمیدانسته اند سخت پکر بوده در حالی که همه میدانند جایزهی نوبل پابلو نرودا را به خاطر شعرش به او دادند و نه سفیر بودنش. جالب است انتقادی که نراقی از شخصیت دکتر نصر کرده است درست یا غلط به راستی به خود او بیشتر میآمده است.
می رسم به حرف آخر که مربوط به صادق هدایت است. آن مرحوم میگوید:
” با هدایت در کافهی فردوس آشنا شدم … و شرایطی پدید آمد که به مدت دو ماه او با من و پسرعمهام همخانه بود. بنابراین به او بسیار نزدیک شدم.”
هدایت در نامهای به تاریخ ١٩ فروردین ١٣٢٦ به شهید نورایی مینویسد:
” یا حق! الان در کافهی فردوس در حضور آقایان رضوی و ذبیح و قائمیان و انجوی و غیره و غیره مشغول قلمفرسایی هستم. مطلبی که موجب این ناپرهیزی ( نوشتن نامه ) شده این است که مسافری نراقی نام فردا با هواپیما به سوییس خواهد رفت چون میخواهد منتی به گردنم بگذارد مبادرت به این اقدام موحش کردم.”
حالا ببینیم این مسافر نراقی نام در بارهی خودکشی ی هدایت چه می گوید :
” اواخر عمر هدایت زمانی که او در پاریس بود من هم به همراه بسیاری از دوستانم نظیر جمالزاده، انجوی و بزرگ علوی در ژنو بودم. شاید ندانید که ویزا برای ژنو حتی از اروپا بسیار مشکل بود. زمانی که بالاخره موفق به گرفتن ویزا برای او شدیم من شخصا به او تلفن کردم و به او اطلاع دادم که به زودی میتواند برای گرفتن ویزا به سفارت مراجعه کند و او هم که خیلی عجله داشت فردای آن روز به سفارت مراجعه کرده و میبیند ویزایش نرسیده. او که در آن شرایط بسیار افسرده و ناآرام بود پس از دریافت این خبر به خانه
برمیگردد و خودکشی میکند غافل از این که عصر همان روز ویزایش رسیده بود.”
مصاحبهکننده از نراقی میپرسد : ” آیا فکر میکنید اگر صبح آن روز ویزا به دستش رسیده بود خودکشی نمیکرد؟” و نراقی جواب میدهد : ” احتمالش خیلی زیاد بود چرا که در آن مدت دائما دوست داشت از فضای سرد و مغموم پاریس به ژنو برود.”
این حرف ها در مورد تنها نویسنده ی جهانی ی ایران آنقدر پرت و بیمحتواست که اگر هدایت دوباره زنده میشد و آن ها را میشنید از این که در چنین محیط بنجلی زندگی میکند دوباره خودکشی میکرد.
اما واقعیت چیست؟ هدایت قبل از رفتن به پاریس میخواست امتیاز مجموعه آثارش را به کتابخانهی ابن سینا بفروشد که رمضانی که استیصال هدایت را دیده بود برای مفتخری آنقدر بازی در آورد که هدایت رفت و امتیاز را به امیر کبیر فروخت که خیلی هم بهتر نخرید. پول آن را در جیب گذاشت و به پاریس رفت.
بهتر است سرنوشت هدایت و این پول را اززبان مصطفی فرزانه در ” آشنایی با صادق هدایت ” پی بگیریم:
( پس از ورود هدایت به پاریس ) ” هدایت توی کوچه که رسیدیم بیمقدمه پرسید:
آیا توی بانک حساب شخصی داری؟ گفتم: بله، چطور مگر؟ گفت: این پول نقد را که با خود آوردهام توی جیبم سنگینی میکند. مقداریش را برای مخارج لازم دارم و بقیه را میخواهم بگذارم توی بانک اما نمیخواهم حساب باز کنم.
پرسیدم: مبلغاش زیاد است؟ گفت : صد هزار فرانک ( معادل هزار فرانک امروز ) این را می خواهم کنار بگذارم و بهش دست نزنم. برای روز مبادا … هر موقع لازم شد پس میگیرم. ( در بانک ) اسکناسهای دههزار فرانکیی آن وقت به بزرگیی نیمورق روزنامه بود. هدایت قرقر کنان پولهایش را در آورد و
صدهزار فرانک را به حساب من گذاشتیم. ” آشنایی با صادق هدایت / م . فرزانه / ص ٢٢٧ و ٢٢٨ “
فرزانه در شرح همین روزها نقل میکند که هرچه آپارتمانهای برق سوز به هدایت پیشنهاد میکنند رد می کند و میگوید که گاز سوز میخواهد و چندی قبل از خودکشی از فرزانه میخواهد که آن صد هزار فرانک را از بانک بگیرد و به او پس بدهد.
” روز دهم آوریل با سیروس ذکاء به رستوران کوی دانشگاه پاریس رفته بودم که یکی از دانشجویان از راه رسید و گفت: امروز رفته بودم سفارت. دکتر شهید نورایی در حال احتضار است و از آن بدتر صادق هدایت دیشب خودکشی کرد. تمام سوراخ سنبههای در و پنجره را با پنبه گرفته بود و برای این که سربار
کسی نشود پول کفن و دفنش را هم توی کیف بغلش نمایان گذاشته بود.
پرسیدم: صد هزار فرانک؟ گفت: از کجا میدانی ؟ جواب ندادم. ”
(آشنایی با صادق هدایت / مصطفی فرزانه / نشر مرکز / ص ٣٠٨ )
یادداشت من تمام. اما حرف آخر با حافظ :
بیا و حال اهل درد بشنو
به لفظ اندک و معنیی بسیار
سکندر را نمیبخشند آبی
به زور و زر میسر نیست این کار
——————
دی ماه ١٣٩١
3 Responses to یادداشتهای شخصی (نه دانشمند را علمالیقینی)