جلال مقدم ، بهمن شعلهور و جلال آلاحمد معلمان مدرسهی ” شاپور تجریش” بودند. آنها که نوشتهی من ” دو جلال ” را خواندهاند ( این شماره با تأخیر / شمارهی ٤ / ١٣٨٦ )
ادای دین و احساس مرا به آن جلال اول – نازنینی که مدرسه را بیآنکه ما را رها کند ترک کرد و رفت فیلمساز شد، فرار از تله را ساخت و با بازیی خود چند فیلم را به یادماندنی کرد، مدتی در بعد از انقلاب آواره شد و سر آخر مثل همهی کارهای عجیب و غریبآش زیر ماشین رفت و خلاص – دانستهاند. وقتی مسعود کیمیایی مرا برای دیدن نمایش خصوصیی فیلم دندان مار دعوت کرد من فقط به عشق دیدن جلال مقدم رفتم ولی او نیامد و من را با یاد همان دیدار معماییاش تنها گذاشت که تمام بار نوشتهی دو جلال در آن سرریز شده است.
*
اما آنها که دو جلال مراخواندهاند از همین بیت حافظ که در پیشانیی یادنامه آوردهام دانستهاند که از همان سالهای مدرسه مرا رغبتی به آن یکی جلال نبوده است:
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری، وان پرده نشین باشد
در ظاهر حافظ میگوید تقدیر این بوده است که گلاب را در شیشه کنند و گل را برای تماشا بگذارند؛ اما در فرهنگ تمثیلیی حافظ ” شاهد بازاری ” کنایه از ” هرجایی ” و ” پردهنشین ” به معنی ” مستوره ” است. شاهد غیر کناییی آن نیز مثلا بیت زیر است از رفیع لنبانی شاعر قرن ششم:
کجا رسد به جمال تو آفتاب که نیست
به لطف ” پردهنشین ” ” شوخچشم بازاری”
*
حکایت بهمن شعلهور جور دیگریست. او که پس از دیپلم معلم انگلیسی شده بود صبحها با عطر و عبیر و پیراهن سفید آستین کوتاه و کراوات سر کلاس بچههایی می رفت که با القابی از نوع ماشی سوری، رضا کوری و احمد سوسکی معروف بودند و تقریبا با خود او همسن و سال. دور مویش را مثل اسکات فیتزجرالد میزد و انگار که از ناف ماساچوست آمده بود که دایرکت متد درس بدهد. وقتی خشم و هیاهو ی ویلیام فاکنر را ترجمه کرد از مقدمهی ناشر که از سنگ بزرگ مترجمان جوان گفته بود و دو سه سطری که به انگیسی
رها شده بود این طوربه نظر میرسید که آن عرقریزی ی روح که فاکنر در خطابهی نوبلاش گفته بود از مواضع بیشتر مترجم تراویده بود اما اشکالی نداشت وقتی به خصوص میبینیم مترجم پر سابقهای بعدها اسم رمان دیگر فاکنر را که برگرفته از بندی در ادیسهی همر بوده است به سبک داستانهای جمالزاده به ” گور به گور ” تغییر داده بود. اما وقتی “سفر شب” شعلهور که شرح عرق خوریها و نشمهبازیهای راوی و گروهی از همفکران او با بگو مگوهای آل احمد پسندانه منتشر شد من دیدم همهی این آدمها را من میشناسم.
حتی یک لات روشنفکرنما در داستان هست که با همان لقب داستانیاش در تمام تجریش معروف خاص و عام بود. باز هم اشکالی نداشت اگر شعلهور کمی قبل از انتشار کتاب که از سوی دولت شاهنشاهی با عنوانی در پیمان سنتو به ترکیه و از آنجا برای تحصیل روانپزشکی به امریکا رفته بود همهی این فعل و انفعالات را بعدها به این دلیل ندانسته بود که جانش در ایران به خاطر ” سفر شب ” در خطر بوده است، و خلاصه وقتی دیدم
آدمی به نام رابرت رید که گویا نام هنریی شعلهور است در مقدمهی نوشتهای او را با جیمز جویس و مارسل پروست مقایسه کرده است تازه فهمیدم روانپزشک ما در آن روزها اصلا علاقهای به فیتزجرالد شدن نداشته بلکه میخواسته یک روز ” گتسبی بزرگ ” شود.
ما بعد از مدرسه تقریبا همیشه جلال آلاحمد را یک جایی میدیدیم. اگرنه دیگر در کتاب فروشیی زمانی که روزگاری محل ملاقات او و نیما بود، یقینا عصرها در میخانهی اختیاری که مشتی مجله و روزنامه جلوی خودش میگسترد و یکی دو ساعتی را در آنجا میگذراند. حتی شبی را که در اسالم آمبولی کرد من و دو سه نفردیگر هم آن جا بودیم. یکی از همکلاسییهای ما در کارخانهی گیلان چوب شغلی گرفته بود که ما برای دیدن او چند باری به آنجا رفتیم. رییس کارخانه از دوستان آلاحمد بود و برای او و سیمین دانشور خانهای تهیه کرده بود که به علت همسطح دریا بودن منطقهی تالش در آن جا استراحت کنند، و این که بعدها شمس برادر جلال به حسب خودشیرینی برای دستگاه گفته بود ساواک او را کشته است مطلقا بیربط بوده است کما این که سیمین هم آن را تکذیب کرده بود.
صادق هدایت یک جا در بارهی جلال آل احمد سخنی گفته است که تنها حقیقت دوران جوانیی او را نشان میدهد. او به مصطفی فرزانه گفته بود:
” این چوبک آن وقتها دو سه تا نوول نوشته بود که میشد خواند. همین جور آلاحمد. اما از وقتی که پیزر لای پالانشان گذاشتند یکی شد همینگوی یکی هم ماکسیم گورکیی وطنی. کاشکی از کار مدل خودشان سر در میآوردند.”
(آشنایی با صادق هدایت / مصطفی فرزانه / ص ٩٧ و ٩٨ ).
آن چه هدایت از آل احمد خوانده بود نمیتوانسته جز داستانهایی از ” دید و بازدید ” و یا ” سهتار ” بوده باشد که او رندانه جای پای ناشیانهی گورکی را در آنها دیده بود اما هدایت زنده نماند که چرخشهای مختلف نویسندهای را که در اصل میتوانست ژورنالیست بهتری باشد ببیند. به نظر من شخصیت هر دم باد او را
در هیچجا نمیتوان بهتر از “یاداشتهای روزانهی نیما” تماشا کرد که من نمونههایی از آن را در یادداشتی پیرامون آن کتاب نشان دادهام. شاعر رند یوش یک جا به او میگوید ” نکند که بیایند مرا به بهانهی این که شعر را خراب کردهام بگیرند ” و آل احمد باور میکند و با لحنی پهلوانانه به او دلگرمی میدهد و حتی از این حرکت قهرمانیی خودش هم نمیگذرد که برای او در زندان یواشکی تلخکی برده بود. جالب است که قضیهی گرفتن نیما این بوده که یک روز دو سه تن اطلاعاتی به خانهی نیما میریزند. یکی از آنها از او اسمش را میپرسد و او میگوید: ” نیما یوشیج ” مأمور یادشده که مثل بقیه سواد درست و حسابی نداشته از نیما میپرسد: پیرمرد! تو ارمنی هستی؟” نیما فکر میکند اگر بگوید مسلمان است یک گرفتاریی تازه شروع میشود که این اسم چیست، و میگوید: بله! آنها اتاق را میگردند و طرف چشمش روی تاقچه به یک جلد قرآن کهنه میافتد و
آن را مثل آلت جرم جلوی نیما میگیرد: تو که گفتی ارمنی هستی، پس این این چیه؟ و نیما فورا جواب میدهد: آوردند واسهی صحافی!
*
اوایل دههی چهل بود که من و بیژن الهی جلوی در سالن آبسردار ایستاده بودیم که برای تماشای نمایشنامهی ” آهن ” خجستهی کیا که مهدی سحابی در آن بازی میکرد تو برویم. آن روزها بیژن و مهدی هر دو نقاشی
میکردند و من خودم در آن نمایش یک کارهای جنبی کرده بودم. قرار بود که جمیلهی ندایی هم بازی کند که در همان اوایل کار رفت و زن بیژن مفید شد. در این موقع مهمانها از راه رسیدند که در میانشان جلال آلاحمد و فردید باهم میآمدند. روزهایی بود که پای ما هم به انجمن فلسفه باز شده بود ولی البته بیشتر به خاطر توشیکو ایزوتسو و دروس فصوص او میرفتیم . یک آخوندی فصوص میخواند و استاد ژاپنی شرح میکرد. سید جلالالدین آشتیانی که شرح مقدمهی قیصریاش معروف بود و البته یک بار هم هانری کربن را دیدیم. تا یادم نرفته بگویم که غلامعلی حداد عادل را هم از دور میدیدیم که کیف دکتر سید حسین نصر را زیر بغل داشت و دنبال او میرفت. فردید را بیشتر به اسم و به خاطر صادق هدایت میشناختیم و هنوز تا سالهایی که
جلسات فردیدیه در اختیاریه برگزار شود و حکایات عجیب و غریبی از بد ادایهای این سید یزدی بشنویم خیلی مانده بود.
*
مهمترین حرفی که صادق هدایت در باره شخصیت فردید گفته است در نامهی سیم او به شهید نوراییست:
” شرح ملاقات با فردید را نوشته بودید. خانلری میگفت با هایدگر ملاقات کرده و هویدا (فریدون ) میگفت هیچ فرقی نکرده. او هم موجودیست بدبخت با وسواسهای مخصوص به خودش ….”
( هشتاد و دو نامه / کتاب چشمانداز، پاریس ١٣٧٩ / ص ١١٥ )
همین وسواس و جاه طلبیی دو نفر است که در یک تقاطع زمانی دو احمد را به هم میرساند، در تمام طول زندگی فردید پای تنها حرفی که ایستاد قبول مارتین هایدگر بود، حتی به قیمت یکیدانستن آرای او و جمهوری اسلامی. و آلاحمد که فکر غربزدگی را از او گرفته بود تا آن جا پیش رفت که جنازهی شیخ فضلالله نوری را بر سر دار پرچم مبارزهای دانست علیه غرب. شاهدش رسالهی دکتر تندر کیا بود که در زمینهی اصلیی کار خود دفترهای ” شاهین ” از بزرگان ناشناس ایران بوده است، ولی او نوهی پسریی شیخ فضلالله بوده، مثل سید حسین نصر که نتیجهی شیخ بوده است. کیهان ماه که دو سه سال بعد از آن شب نمایش در آبسردار در آمد “غربزدگی ” با سطری از ارنست یونگر همراه بود که ” دور دور دعات رسالت نیافته است.”
یونگر در همان شماره مقالهی ” عبور از خط ” را هم داشت که دکتر محمود هومن از آلمانی ترجمه کرده بود.
راستی مقصودشان از این رسولان رسالت نیافته چه کسانی بوده است؟
———————
آذر ٩١
One Response to یادداشتهای شخصی ( رسولان رسالتنیافته )