دوست کهنسالی برای من تعریف میکرد که از اولین سالهای دبیرستان در نوجوانی طبع شعر داشته است و حتی انشاهای خود را به شعر مینوشته است. از اشعار پیرانهاش هم کاملا معلوم بود که او بر فنون و بدایع شعر تسلط کامل داشته است. میگفت یک بار در همان سالهای دبیرستان برای مسابقه شعری به دفتر مجلهای فرستاده بود و بعد از چندی نامهای دریافت کرده بود که او را هم برندهی مسابقه و هم دعوت به همکاری کرده بودند.
یک روز از مدرسه با کتاب و کتابچه و در لباس کازرونیی مدرسه به دفتر آن مجله رفته بود.
آبدارچی از دور که چشمش به او میخورد داد میزند: “برو بچه این جا جای تو نیست”.
رفیق امروز ما جلو میرود و کاغذ سردبیر را به او نشان میدهد. آبدارچی کاغذ را به اتاق رئیس میبرد و پس از دقایقی بیرون آمده و میگوید: ” آقا گفت بگو بره خود پدرش بیاد”.
اگر چه به باور من تقید تخیل در وزن و قافیه چارهی شعر بیمار امروز ما نیست و اصولا صنعت شعر تعریف دیگری دارد که تنها نیما آن را دانسته بود و حتی معروفترین پیروانش مثل مهدی اخوان ثالث تنها مقلدان بخش کوچکی از هنر او بودهاند. نیما با این که در شعر از عناصر بومی استفاده کرده است اما شعرش به هیچ وجه بومی نیست. ” کک کی ” یک پدیده است که گم شدنش را در جنگل میبینیم و باور میکنیم که ” زندان شدهست برو علفزار”. ما در اتاق ایستادهایم و میبینیم مرغ شکستهپری را که خود را به پنجره میزند و “هی پهن میکند پر و هی می زند به در” مهم نیست که ” ازاکو ” همان آزاد کوه است یا نه، اسامیی جغرافیایی نیما در اطلس شعریی خود او جای دارد، نه مثل دولت آباد محمود دولتآبادی با گاو و گوسالههایی که فقط بوی پشکل و پهن میدهند.
*
با این همه اقرار میکنم که اگر انسجام شعری ی دوست سالخوردهی من را جمعی از شاعران نوپرداز امروز داشتند شاید میتوانستند مهملات خود را به زیور وزن و ارسال مثل و مراعاتالنظیر بپیرایند که لااقل حفظ ظاهر شده باشد.
مثلا اگر همین علی موسوی گرمارودی میتوانست به جای اظهار فضلهای آماری
دو سه تا خماسی از مخمسی را که انگیزهی این یادداشت بوده است و پیرمرد شاعر در پانزده سالگی سروده بود در وصف ممدوح خود بخواند شاید بالاخره میتوانست یک احسنت درست و حسابی از صاحب صله بگیرد.
اما من خیال ندارم آن مخمس را که شعریست عاشقانه و بس پر شور از زبان
نوجوانی که هنوز بالغ هم نشده بود نقل کنم، بلکه مقصودم گزارش داستان جالبیست که پای کسی را به میان میکشد که احتمالا موجب افسوس گرمارودی برای نفرستادن یک لعنت دیگر شود؛ ضمن این که باید یادآور شد او باید در کنار صادق هدایت یک لعنت نان و آبدار هم نثار ایرج میرزا میکرد که در انتقاد از قمه زنان محرم چیزی کم و کسر نگذاشته بود. من جایی ندیدهام که کسی اشاره کرده باشد ایرج این شعر را به وزن و ریتم سینهزنی سروده است و به همین دلیل چند بیت آن را نقل میکنم :
زن قحبه چه می کشی خودت را؟
دیگر نشود حسین زنده
من هم گویم یزید بد کرد
لعنت به یزید بد کننده
اما دگر این کتل متل چیست
وین دستهی خنده آورنده
تخم چه کسی برید خواهی؟
با این قمههای نابرنده
کی کشته شود دوباره زنده
با نفرین تو برکشنده
باور نکنی بیا ببندیم
یک شرط به صرفهی برنده
صد روز دگر برو چو امروز
بشکاف سر و بکوب دنده
هی گو که حسین کفن ندارد
هی پاره بکن قبای ژنده
گر زنده نشد عنم به ریشت
ور شد عن تو به ریش بنده
(دیوان کامل ایرج میرزا / محمد جعفر محجوب / ١٣٦٨ /ص ٢٠٢ و ٢٠٣ )
*
در زندگی ی بعضیها در یک زمان ظاهرا غیر محتمل آدمهایی در مسیرشان قرار میگیرند که باور کردنش دشوار مینماید. مثلا نابوکف نقل کرده است که در سالهای جوانی و زمانی که روسیهی پس از انقلاب اکتبر را ترک کرده بود در آلمان پیرمردی را ملاقات کرده بود که تنها اهمیت او در این بود که گوته و تولستوی را در زمان شهرت آنها ملاقات کرده بود. یادمان باشد که گوته در ١٨٣٢ در آلمان مرده بود زمانی که تولستوی در روسیه تازه چهار ساله میشد. داییی من که پیر مرد سادهای عاشق گل و گیاه بود روزگاری رسیدگی به باغ دکتر خانلری را به عهده داشت. پنجاه سال پیش یک عصر تابستان با کلید در باغ او را باز میکند که برود سراغ آب دادن درختان که میبیند دکتر خانلری بیرون ساختمان با دو نفر دیگر دور یک میز نشستهاند و میوه میخورند و گپ میزنند . قبل از این که به سراغ شلنگ برود رو به دکتر خانلری میکند و در حالیکه اسدالله علم را با انگشت نشان میداده است میگوید: من این آقا رو تو تلویزیون دیدم!
اما داستان دوست شاعر ما جور دیگری بوده است. در مدرسه با یک همکلاسی خود دوست میشود و هر روز غزلیات خود را که دست کمی از فروغیی بسطامی نداشته و تمام معلمها را هم آچمز کرده بود برای
او میخواند . یک روز دوست او کتابی را برای او میآورد و میگوید پدرش آن را نوشته است و درباره ی شعر و شاعری ست . جوان شاعر که تازه پای به پانزده سالگی گذاشته بود وقتی عنوان رساله را میخواند
اول خیلی خوشحال میشود : “حافظ چه میگوید” ؛ اما هرچه جلوتر میرود بیشتر مأیوس شده و وقتی میبیند که پدر دوستش حافظ را ” شاعرک یاوهگوی مفتخوار” خوانده است حسابی جوش میآورد. با وجود این که نام فامیل دوستش را میدانست ولی چون احمد کسروی را نمیشناخت هنوز خبردار نشده بود که این شخص یکی از بزرگترین تاریخنویسان ایران است و همچنین تحقیقات مهمی در زبان آذری و تاریخچهی شیر و خورشید کرده است، اما چشم دیدن صوفیگری، شیعهگری و بهاییگری را نداشته و از آن جا که به هر حال همهی آدمها
کامل نیستند بالاخره یقهی شاعران را گرفته و نه فقط در بارهی آنها بد نوشته بلکه هر سال شب یلدا را با همفکرانش به سوزاندن دواوین شعرا و رمانها و به قول خودشان کتابهای زائد گرم نگاه میداشته است،
کاری شبیه داستان فارنهایت ٤٥١ ری بردبری. دو سه روز بعد در اولین برخورد با پسر احمد کسروی دوست کهنسال ما به او اطلاع میدهد که برای پدرش پیغامی دارد و از او میخواهد که به پدرش بگوید که از شعر چیزی سرش نمیشود و نقدا با خود او هم سر سنگین میشود. چند روز بعد دوستش اطلاع میدهد که پدرش میخواهد او را ببیند. این جاست که پای آن مخمس که در ابتدای یادداشت به آن اشاره کردم به میان
میآید. یک عصر پنجشنبه شاعر ما با دوست خود پسر احمد کسروی به خانهی آنها میروند. به حساب سرانگشتیی من این جریان باید حدودا پنج سال قبل از ترور آن ذهن درخشان و استثنایی توسط فدائیان اسلام بوده باشد. کسروی آن دو را به کتابخانهاش میبرد و خیلی جدی مقدمتا از شاعر نوجوان سؤالاتی از دستور زبان عربی میپرسد که او به قول خودش برای رو کم کنی درست و حسابی جواب میدهد. بعد میپرسد که آیا شعر جدیدی برای خواندن دارد؟ شاعر مامیگوید یک مخمس هشت بند دارد. بعد کسروی بر صندلیاش لم میدهد و میگوید بخوان. و او شروع میکند به خواندن هشت خماسیی شور انگیز در وصف گیسو؛ ابرو، لب، زنخدان و اعضاء دیگر معشوق. احتمالا وقتی خواندن را تمام میکند صورتش سرخ شده و عرق از سر و رویش میریخته است.
کسروی مدتی چیزی نمیگوید و وقتی مطمئن میشود که حال شاعرک جا آمده از او میپرسد: تو تا حالا دختر بازی هم کردهای؟ و او بلافاصله با ناراحتی جواب میدهد: نخیر آقا، تو محل ما کسی ازین کارها نمیکند. کسروی با تعجب میپرسد: نمیکند؟ و او با پر رویی میگوید: نخیر آقا.
کسروی روی صندلی نیم خیز میشود و میگوید:
پس تو غلط زیادی کردی که این شعر را گفتی!
*
وقتی حکایت دوست پیرمرد شاعر را شنیدم یادم آمد که در آخرین شعری که چند روز پیش برایم خوانده بود شعارداده بود کسی که گفته “هر آنکس که دندان دهد نان دهد ” چرند گفته و نان را باید از کار کردن خود حاصل کرد. پیش خودم فکر کردم او که نتوانست به کسروی چیزی بیاموزد ولی گویی آن مرحوم در همان یک دیدار درس درستی به او داده بود .
————————-
آذر ١٣٩١
One Response to یادداشتهای شخصی (در محضر استاد)