قدر مجموعهی گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کاو ورقی خواند معانی دانست
نخست دوست عزیزی را که این مطالب را برایم فرستاده است سپاس دارم . فکر میکردم هفتاد سال پیش اگر این بزرگداشت حافظ در ایران برگزار میشد کسانی که در آن حضور میداشتند علامهها محمد قزوینی، علی اکبر دهخدا، محمد تقی بهار، فروزانفر، و از جوان ترها خانلری، معین و سید حسن یزدگردی بود که این آخری به شگردش اصغر دادبه گفته بود اگر بقیهی عمر را بنا باشد با دو کتاب بگذراند در شعر دیوان حافظ است و در نثر تاریخ بیهقی. بیهوده نبود که استادانی چون فروزانفر و مینوی به همکاریی این استادیار جوان در دو کار مهم خود دیوان کبیر و کلیله و دمنهی ترجمهی نصرالله منشی مفتخر بودهاند. غرض این که:
ببین تفاوت ره از کجاست تا بکجا
*
بهاءالدین خرمشاهی گفته است: ” به اعتقاد من حافظ بزرگترین متفکر ماست، خواهند گفت ملا صدرا و ابن سینا و خیام را هم داریم.” بنده بیآن که در بارهی مقام فلسفیی ملا صدرا حرفی داشته باشم به قاطعیت میگویم اگر نام بردن او در چنین موضعی برای فضلنمایی نبوده باشد شاید برای خوشایند دیگران بوده است،
چرا که عظمت اندیشهی حافظ در باطن غزلهایی ست که در کمال زبان فارسی سروده شده است و همین زبان بوده است که حتی کسانی را که به وجوه باطنیی شعر او نیز دست نمییافتند شیفتهی خود میکرده است. اما نگاهی به اشعار فارسیی سست و بد ملا صدرا نشان میدهد که او اصولا در کتابهای عمدهاش چون شواهدالربوبیه به عربی میاندیشیده است و چنان که از رسالهی سه اصل او پیداست بر فارسی نوشتاری تسلطی نداشته است. خلاصه این که اگر میلیونها ایرانی و افغانی و تاجیک قطعا ابیاتی را از حافظ در حافظه دارند شاید اسم بسیاری از آثار صدرالمتالهین حتی به گوششان هم نخورده باشد.
خرمشاهی گفته است: ” خیام مضمونی اندوهگین در ارتباط با مرگ دارد، حافظ
همین اندوه را دارد ولی بسیار شیرین بیان کرده است.” مشکل حافظ اساسا با مرگ نیست، با زندگیست. غزلهای او مدام بین عالم مثال است و یا روی زمین. یک روز سرخوشانه میگوید:
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم و ستر و عفاف ملکوت
با من راهنشین بادهی مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعهی کار به نام من دیوانه زدند
و روزی بعد از عالم ذر به زمین می پردازد و غمزده میگوید:
سحرگه رهروی در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعینی
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی
خدا زان خرقه بیزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستینی
مروت گرچه نامی بینشانست
نیازی عرضه کن بر نازنینی
ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
درونها تیره شد باشد که از غیب
چراغی بر کند خلوت نشینی
نمیبینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی، نه درد دینی
نه همت را امید سربلندی
نه نقش عشق بر لوح جبینی
نه حافظ را حضور درس و خلوت
نه دانشمند را علم الیقینی
اما نگاه خیام به مرگ نه ترس خورده است و نه اندوهگین. او بر عکس حافظ اصلا اعتقادی به بازگشت جاودانه نداشته است وگرنه نمیگفت:
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از پی خاک
چون سبزه امید بردمیدن بودی
نظامی عروضی در چهارمقاله مینویسد که در جوانی خیام را در میان مجلسی در بلخ دیده بود که میگفت: ” گور من در مکانی خواهد بود که سحرگاهان باد شمال بر آن گل افشان میکند.” سی سال بعد که او از نیشابور میگذشت از بلدی خواسته بود که گور خیام را به او نشان دهد. نظامی عروضی میگوید: “مرا به گورستان حیره بیرون آورد، و بر دست چپ گشتم و در پایین باغی خاک او دیدم نهفته، و درختان امرود و زردآلو سر از آن باغ بیرون کرده و چندان برگ شکوفه بر خاک او ریخته بود که در زیر گل پنهان شده بود و مرا یاد آمد آن حکایت که به شهر بلخ ازو شنیده بودم.” بذر همان گلها را هشتصد سال بعد یک انگلیسی سر راهش به هرات در نیشابور از روی گور او گردآوری کرد و به انگیس برد. در موزهی گیاهشناسیی لندن آن بذرها را پروردند و گلهای نیشابور را بر گور ادوارد فیتزجرالد مترجم رباعیات خیام رویاندند .
من نمیدانم این ” مضمون اندوهگین مرگ ” را در کجای رباعیات اصیل خیام میتوان دید، اما میدانم کسی که کتاب نوروزنامهی خود را این گونه تمام میکند ” فرصت ثبت حیات ” را اصلا از دست نداده است:
” اندر جهان چیز های نیکو بسیار است که مردم از دیدارشان شاد گردند ولیکن هیچ چیز به جای روی زیبا نیست؛ زیرا که از روی نیکو شادی آید. و این کتاب از برای فال خوب بر روی نیکو ختم کرده آمد. مبارک باد بر نویسنده و خواننده.
( نوروزنامه / مجتبی مینوی طهرانی / ص ٧٧ )
دریغا همانقدر که شاهکار تلخ حافظ شرح روزگار ماست در این چهرههای زشت نشانی از خاتمهی شیرین کتاب خیام به چشم نمیآید.
*
خرمشاهی میگوید: حافظ ” کلام زیبا میآفریند آن چنان که ما امروز معتقدیم موسیقی میدانست.” موسیقیدانیی حافظ حرف تازهای نیست و هرکسی که با حافظ و موسیقی آشنایی داشته باشد شواهد متعدد موسیقی را در شعر او میبیند. سالها پیش حسنعلی ملاح که خود موسیقیدان بود کتاب ” حافظ و موسیقی ” را منتشر کرد و بسیاری از این شواهد را در دیوان خواجه نشان داد. حتی در یک مورد دست به نوعی اجتهاد زد و گفت به نظر او در بیت زیر حافظ با اصطلاحات موسیقی به یک واقعهی تاریخی اشاره کرده است که اگر چنین هم نباشد – که به گمان من هست – نشانهی بارز موسیقیدانی خواجه بوده است:
این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت وآهنگ بازگشت ز راه حجاز کرد من حتی احتمال میدهم اصطلاحات موسیقاییی “عراق ” و “حجاز” به نامهای جغرافیایی نیز ایهام دارد و به نتایجی هم رسیدهام. اما سوای این همه خود حافظ در یک رباعی که در بین قطعات دو نسخهی کهن سبزپوش هند ( ٨٢٤ ) و نور عثمانیهی ترکیه (٨٢٥) ثبت شده است به موسیقیدانیی خود اشاره کرده و خود را” شیرین حرکات ” خوانده است. این واژهی “حرکت” یک اصطلاح موسیقیست که دایرهالمعارف اسلام آن را از اصل یونانی دانسته و علامه دهخدا آن را ” زخم و ضربی که بر اوتار آید اززخمه یا کمان یا ناخن ” معنی کرده است. من تنها شاهدی که برای این معنی یافتم بیت زیر است از وحشیی بافقی که به مناسبت
دیگری در یکی از یادداشتهای خود به کار بردهام:
چو میرود حرکاتش ملایم است چنان
که وقت نازکیی نغمه، جنبش مضراب
و نیز میتوانید مراجعه کنید به مقالهی من ” نگاهی به چار دیواریی حافظ در مجلهی ” این شماره با تأخیر” / شماره ی پنج که مبتنیست بر همان رباعیی یاد شده .
*
خرمشاهی میگوید: ” استفاده از مضامین قرآنی در شعر حافظ بسیار دیده میشود.” شاعری که گفته است:
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم
بدیهیست که حتی تمام کلمات قرآن را در حافظه داشته است و گاه بعضی از واژههای آشنا را در معنیی قرآنی آن به کار برده است (غیور = حسود ). میفرماید:
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشتهی خویش آمد و هنگام درو
گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید مشو
این “سابقه ” از سبق است به معنیی ” پیشی گرفتن ” و اشاره دارد به این معنی که رحمت خداوند بر خشم او پیشی میگیرد، و به همین نظر در بیت بعد میگوید:
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو
نرسیدن به این معانی بوده است که ابیات غزل حافظ را ناهمگون نشان میدهد و باعث میشود از یک قرن بعد از حافظ که جلالالدین دوانی رسالهی گنگی در بارهی یک بیت حافظ نوشت تا امروز دهها مقاله نوشته شده است و سر آخر هم معلوم نشد که آن”خطا بر قلم صنع” چه شد؟ چرا که هیچ کس از خود نپرسیده است چرا از بین سی و پنج نسخهی قرن نهم سی و دو نسخه بیت زیر را به دنبال آن بیت ثبت کردهاند که ظاهرأ به کل بیارتباط مینماید:
شاه ترکان سخن مدعیان میشنود
شرمی از مظلمهی خون سیاووشش باد
*
به صورتهای مختلف این بیت توجه کنید:
مرغ روحم که همی زد ز سر سدره سفیر
عاقبت دانهی خال تو فکندش در دام
قدیمترین از پنج نسخهی قرن نهم که ” مرغ روحم ” آوردهاند نسخه معروف به خلخالیست (٨٢٧) که انعکاس آن را در چاپهای قزوینی، خانلری، عیوضی و بهاءالدین خرمشاهی میتوان دید. در دفتر دگرسانیها در غزلهای حافظ تدوین دکتر سلیم نیساری قدیمترین از هشت نسخهی این غزل ضبط نسخهی بادلیان (٨٤٣) است که آن را “مرغ عرشم” آورده است. دو نسخه “مرغ عیشم”، دو نسخه “مرغ عمرم”، دو نسخه “مرغ عیشی” و یک نسخه “مرغ عشقم” ضبط کردهاند. اما هفت نسخه از جمله نسخههای ایاصوفیه (٨١٣ )، آصفیهی حیدر آباد ( ٨١٨ ) و سبزپوش هند (٨٢٤ ) که قدیمترینها بودهاند “مرغ عزمم” آوردهاند که مورد اعتنا قرار نگرفته است.
جالب است که عدم قبول این ضبط فقط به این دلیل بوده است که متوجه مضمون قرآنیی این بیت نشدهاند که ناظراست به آیهی ١١٥ از سورهی طه: ولقد عهدنا الی آدم من قبل فنسی ولم نجد له عظما .
*
من خیال میکردم آقای خرمشاهی بعد از این که در چاپ اول کتاب “ذهن و زبان حافظ” نام کتاب ” پند پیران ” را بیخبر از آن که ناشر روی آن متن بینام قرن پنجمی گذاشته بود واو آن را ایهامی دریک بیت حافظ دیده بود، دیگربا احتیاط عمل میکند و از آن پس ناچار نیست در حاشیه با عذر بدتر از گناه آن را ماستمالی کند. اما وقتی داشتم مقدمهی دکتر سلیم نیساری را در دفتر دگرسانیها میخواندم دیدم که او درادامهی معرفیی نسخهی خلخالی نوشته است:” یک متن تک نسخهای دیگر براساس نسخهی خطی خ در سال ١٣٧٣ به تصحیح بهاءالدین خرمشاهی به وسیلهی انتشارات نیلوفر منتشر گردید. ” دراین جا دکتر نیساری ستارهای گذاشته و در حاشیه نوشته است: ” این [ چاپ ] چهار بار تجدید چاپ شده است. در پیشگفتار هر چهار چاپ با شرح و تفصیل و با تأکید قید شده است که جمع غزلهای مکتوب در نسخهی خ ٥٠٠ غزل است و عدد ٥٠١ اشتباه است. این سوءتفاهم برای مصحح چاپ نیلوفر از آن جا ناشی شده است که کاتب دو غزل ردیف ٣٣٦ و ٣٣٧ را متصل به هم کتابت کرده است و مصحح آن را به قول خود یک غزل “عجیبالخلقه” فرض کرده و تنها یک شماره برای آن دو غزل منظور کرده است.”
[دفتر دگرسانیها در غزلهای حافظ / دکترسلیم نیساری / ج ١ ص ٤٧]
البته آقای خرمشاهی حق داشتهاند چون دو قلوهای به هم چسبیدهی دیوان
اصلا قافیههایشان یکی نبوده است!
احتمالا تنها کسی که تقریبا به سلامت از مخمصهی خوان یغمای حافظ بیرون
جسته است محمد رضا اصلانی بوده است. او که خودش فیلمساز است به جای
این که مثل سینایی این بار از حرکت دوربین آنتونیونی که نیمساعت طول کشید
تا از لای دو میلهی پنجره تو رفت بگوید، چیزهایی گفت که آن گروه
صندلینشین همان فردایش هم به یاد نمی آوردند. به عبارت دیگر او اصلا
چیزی نگفت. نیمی از حرفهایش از تنها نوشتهی چاپ شده بیژن الهی
در بارهی توالیی غزلهای حافظ از کتاب ناتمام ” عقد زیبق ” – که
اصطلاحیست در کیمیاگری – بود و نیم دیگر در بارهی سلطان محمد نقاش
به بهانهی بیتی که در غزل حافظ حذف شده بود. ولی دوست دارم چند نکته را
دراین جا یاد آور شوم. به رغم گفتهی اصلانی آن بیت فقط ” در برخی نسخ فرعی نیامده” است بلکه نه تنها قدیمترین دستنوشتهی دیوان کامل حافظ ( ایاصوفیه / ٨١٣ ) بلکه ١٦ نسخه ی دیگر قرن نهم هم آن را ضبط کرده اند:
گرفته ساغر عشرت فرشتهی رحمت
ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده
منتها نکته این جاست که تمام این نسخهها هر دو بیت را ضبط کردهاند و
این نشان میدهد که هر دو از حافظ بوده است که او احتمالا بیت دیگر را
جانشین این یکی کرده است.
اصلانی گفته است: این غزل دو بیت الحاقی دارد که در مدح حاکم یزد و
پس از تخلص سروده شده است.
حافظ به نام در هجو کسی چیزی نگفته است مگر به نشانههایی چون “محتسب” و “رقیب”. ولی همچنان که از ممدوح به شکل معشوق یاد میکند مدح اغراقآمیز را در مقام هجو به کار میبرد، چیزهایی که با شخصیت ممدوح هیچ مناسبتی ندارد. این که به موجود گدا صفتی مزوری مثل شاه یحیی بگویند:
فلک جنیبهکش شاه نصرتالدین است
بیا ببین ملکش دست در رکاب زده
بیشتر به هجویه شبیه است تا مدح. این کسیست که حافظ در جای دیگر به تمسخر در بارهاش گفته است :
دل مبند ای مرد بخرد بر سخای عمر و زید
کس نمیداند که کارش از کجا خواهد گشاد
شاه هرموزم ندید و بی سخن صد لطف کرد
شاه یزدم دید و مدحش کردم و هیچم نداد
از قضا یکی از غزلهای استثنایی خواجه که چندین اصطلاح عیاری در آن به کار رفته است به همین معنا در بارهی همین شخص سروده شده است:
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایهای بر آفتاب انداختی
تا چه خواهد کرد با ما تاب و رنگ عارضت
حالیا بیرنگ نقش خود بر آب انداختی
خواب بیداران ببستی وانگه از نقش خیال
تهمتی بر شبروان خیل خواب انداختی…..
در بیت دوم کلمهی “بیرنگ” در چند نسخه آمده است که دور نیست کاتبان آن را ” نیرنگ ” خوانده باشند که به تمامیی چاپهای دیوان سرایت کرده است. با توجه به مضمون مصراع اول و کاربرد نظیرههای “رنگ” و “بیرنگ” و با توجه به عبارت ” تاب و رنگ عارض”و فعل”نقش انداختن” و کلمهی ” حالیا ” [= نقدا ] در مصراع دوم ببینیم این ” بیرنگ ” چه معنی میدهد .
بیرنگ: طرحی که نقاشان به قلم موی افکنند بعد رنگ آمیزند ( شرفنامه ی منیری ). آن باشد که چون مصوران و نقاشان خواهند که تصویر و نقاشی کنند نخست طرح آن را بکشند و بعد از آن پر کنند ( فرهنگ جهانگیری ). هیولای هر چیز را گویند و نقاشان چون صورتی کشند بیرنگ بکشند و بعد از آن نقش کنند ( اوبهی )
ظهیر فاریابی میگوید:
مثال بزم تو پرداخت نقشبند ازل
هنوز نازده نقش وجود را بیرنگ
در بیت سوم “خواب بستن ” همان هیپنوتیزم است که از فنون عیاران بوده است و ” شبرو ” همان عیار است . حالا چگونه می توان پذیرفت که غزلی که تنها سه بیت آن را دیدیم به این ابیات ختم شود:
نصرت الدین شاه یحیی ای که خصم ملک را
از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی
باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی
زینهار از آب شمشیرت که شیران را از آن
تشنه لب کشتی و گردان را در آب انداختی
مقطع این غزل – قصیده ی ١٤ بیتی در بیت نهم است :
از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی
*
علی موسوی ی گرمارودی در آغاز با اشاره به مقدمهی حافظ علامه قزوینی می گوید: “حافظ در عصر خویش بیش از این که عارف و صوفی باشد عالم و فاضل بوده است و جنبهی علم و فضل او بر جنبهی عرفان و تصوفش غلبه داشته است.”
بفرمایید این دو تا جمله چه فرقی با هم میکنند ؟ مرا به یاد سریالهای امروز انداخت که چون دقیقهای حساب میکنند الکی ماشین را چندین و چند دقیقه در جاده میرانند، و این نکته در تمام اطلاعات پراکنیهای زائد موسوی گرمارودی به چشم میخورد.
اما این که حافظ صوفی بوده که البته واقعیت ندارد وگرنه به خودش نمیگفت:
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
ولی در فاضل بودن او شکی نیست چون به خودش میگوید:
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس
که قطعا تاریخ مصرف هم ندارد. صوفی در فرهنگ حافظ به حقهباز و هفت خط اطلاق میشود چنان که در ادامهی مطلع بالا میگوید:
ای کبک خوش خرم کجا میروی به ایست
غره مشو که گربهی عابد نماز کرد
که اشاره دارد به داستان کبکنجیر در کلیله و دمنه ترجمهی نصرالله منشی و داستانهای بیدپای. “صوفی” در دیوان – چنان که همین مورد – بیشتر به محمد مظفر اشاره دارد که حافظ از هیچ کس به اندازهی او بیزارنبود.
در کتاب جامعالتواریخ حسنی آمده است: ” بسیار بودی که در اثنای قرائت قرآن و نظر در مصحف مجید جمعی را از اوغانیان حاضر کردندی، به دست خود ایشان را بکشتی و دست شستی و پاس مصحف به تلاوت مشغول شدی. شاه شجاع از پدر سؤال کرد که هزار کس در دست شما کشته شده باشد ؟ گفت که ٧٨٠ آدمی باشد .” ( تاریخ عصر حافظ / ص ٢١٩ )
گرمارودی در ادامه میگوید : حافظ “به چندین هنر دیگر نیز آراسته بوده است .
اول عربیدانی. من نمیدانستم که عربیدانی هم جزو هنر محسوب میشود چرا که شاه شجاع را هم که اشعاری به زبان عربی دارد میتوان جزو هنرمندان قرن هشتم حساب کرد. اما البته او این را بهانه کرده است که برود سراغ بیاض تاجالدین احمد و بگوید که “همانقدر که شعر عربی در قرن هشتم با سرودن ملمعات فروکش کرده بود سنت عربینویسی به قوت خود باقی بود و بیسبب نیست که حافظ که هنگام نوشتن این بیاض زنده بوده است میفرماید:
اگر چه عرض هنر پیش یار بی ادبی ست
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست”
و این دستاویز آن شده است که کلی توضیحات دربارهی ملمع و انواع آن بدهد. این سنت عربینویسی که او میگوید در قرون هفت و هشت بیشتر به مناسبت حضور ابن عربی و به خصوص شروح فصوصالحکم او و نیز بزرگانی چون علاءالدوله سمنانی در صحنهی عرفان ایران بوده است که با جامی به اوج خود رسید. شما بفرمایید امروز که شکر خدا به جای همه چیز”هنرمند” عربیدان داریم چرا میراث مکتوب که وابسته به دولت است و ادای بنیاد فرهنگ ایران را در میآورد تفسیر قرآن علاءالدوله ی سمنانی را که گویا نسخهی مطلوبی هم از آن در اختیار دارد به بهانهی این که عربیست چاپ نمیکند؟ ضمن این که گرمارودی بهتر بود بقیهی غزلی را که حافظ از زبان خاموش پر از عربیی خود گفته بود میخواند که
چراییاش روشن شود:
پری نهفته رخ و دیو در کرشمهی حسن
بسوخت عقل ز حیرت که این چه بلعجبیست
سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد
که کام بخشی او را بهانه بیسببیست
درین چمن گل بی خار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبی ست
به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبی ست
*
گرمارودی میگوید حافظ ” مثلا در این بیت اصطلاحات علم طب را بر جسته کرده است:
فاتحهای چو آمدی بر سر خستهای بخوان
لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان
واژهها و ترکیبهای خسته، لعل، و به پرسش آمدن از این دست هستند.” خسته یعنی مجروح و به پرسش آمدن یعنی احوال پرسیدن. اینها که اصطلاحات طبی نیستند. دربارهی لعل هم گفته است: ” به صورت اضافهی صفت به موصوف برای لب به کار برده میشود و البته به خواص طبیی آن هم اشاره دارد.”لابد منظورش خواص طبیی لعل لب بوده است.
اگر میگفتیم که حافظ در بیت زیر از اصطلاحات طبی استفاده کرده است لااقل به کلمات شربت، طبیب و بیمار برمیخوردیم اگرچه همچنان نظیرهگویی بود نه طب:
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
نرگس او که طبیب دل بیمار من است
ولی این که در گذشتهها به خواص یاقوت معتقد بودند که علم نبوده است:
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که آن مفرح یاقوت در خزانهی توست
*
گرمارودی غزل شمارهی ١٣٤ دیوان حافظ چاپ علامه قزوینی و غنی را در سوگ فرزند حافظ دانسته است:
قرهالعین من آن میوهی دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمان اَبروی من منزل کرد
او حتی قدمی فراتر گذاشته و با سونوگرافیی بیت گفته است:
” استفاده از تعبیر کمان ابرو به احتمال بر دختر بودن فرزند از دست رفته دلالت دارد.”
حافظ بیش از پنجاه مورد در دیوان از تعبیرات کمان ابرو، خم ابرو، گوشهی ابرو، طاق ابرو، محراب ابرو و قبلهی ابرو استفاده کرده است که تقریبا تمامی در بارهی شاه شجاع بوده است.
در نمازم خم اَبروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد
ای عروس هنر از بخت شکایت منمای
حجله ی حسن بیارای که داماد آمد
این بهاریهی شادمانه را خواجه برای پیشباز شاه شجاع بعد از شکست و راندن برادرش محمود از شیراز سروده بوده است.
روشنیی طلعت تو ماه ندارد
پیش تو گل رونق گیاه ندارد
گوشهی آبروی توست منزل جانم
خوشتر ازین گوشه پادشاه ندارد
همچنان که ” شاه ترکان ” را برای شاه شجاع به مناسبت مادرش که ترک بوده است به کار میبرده است.
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان پر فتنه خواهد شد ازین چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که درخواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایهبان ابرو
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای مشکینش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
و این یکی که مستقیما به طاق ابروی شاه شجاع اشاره میکند:
ستارهای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیدهی ما را انیس و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط نوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
به صدر مصطبهام مینشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
خیال آب خضر بست و جام کیخسرو
به جرعهنوشی ی سلطان ابوالفوارس شد
بنابراین بیت مورد اشارهی موسوی گرمارودی به علت شباهت با مرثیهای که حافظ برای شاه شیخ ابواسحاق گفته بود به مناسبت مرگ شاه شجاع سروده شده است.
*
حافظ کوچکترین اطلاعاتی در بارهی زندگی ی خود نداده است، چنان که در مقدمهی محمد گلندام که دیگر قدمتش ثابت شده است چیز خاصی نمیبینیم. بنابراین سوانح زندگیی او را باید از میان غزلیات خودش پیدا کرد و این موضوع امروز البته به چیزی احتیاج دارد که در ایران چو سیمرغ و کیمیاست: شم.
در نمایهی مقدمهی ابن خلدون دنبال نام شیراز گشتن چیزی به آدم نمیدهد. ما اگر به اجتماع قرن هشتم شیراز علاقمند باشیم منابع دیگری چون سفرنامهی ابن بطوطه را داریم که دو بار به شیراز سفر کرد، و البته نزهتالقلوب حمدالله مستوفی را که همعصر حافظ بوده و اطلاعات نوع دیگری از شیراز آنروز میدهد که
شاید با حرفهای آقایان مطابقت نکند.
———————-
آبان ١٣٩١