مادر که از مدرسه برمیگشت و در غیابِ خاله، دستش به آشپزی که میرفت ،حال و هوای دیگر داشت. هرچند دستش به اشیای آشپزخانه، دلبستگی نشان میداد اما دلش همواره در جایی دیگر بود. در این هنگام، دلواژههای او پیوسته برلبش میریخت وهوای خانه را با زمزمههایی زیبا ،معطرتر میکرد و من که گهگاه یک صدا از او فاصله داشتم در متن ِ مهربانِ رنگین کمانِ کلامِ موزونش قرار میگرفتم تا جایی که کم کمَک، گوشههایی از آن ترانهها را با او دنبال میکردم.
این جا و اکنون وقتی که غبار از چهرهی زمان، بر میگیرم و پردههای پریروزهای کهن را کنار میزنم، رقص ِ موزونِ گلواژههای دلکش وُ مرضیهست که از دهانِ مادر، برجانِ کودکانهی مشتاقم میریزد و شعلههای شورانگیزی را تا هنوز، در من برمیانگیزد.
کودکیهای من، در تماشای آهنگ وُ رنگ گذشت. رنگِ آبی ِ عاشقانههای قشنگ که با آهنگ وُ شعری از « شیدا » از حنجرهی زخمی ِ تو بر میخاست و در گلوی ِ گرامی ِ مادر، جلوهای جانانه مییافت:
۲
خواهر بزرگتر از من نیز که در آستانهی بی قراریهای دل، قرارگرفت
آینهآرایِ آوازهای تو بود و من که تازه ـ تازه به دلبستگیهای پنهان ِ عاشقانه، آشنا میگشتم اندک اندک در مییافتم آنچه را که هنوز ازمن، چند سالی دور بود.
این بارترانهات را به زمزمه، از دهان ِ دخترکی میشنیدم که آرام آرام، در گسترهی سرمستیهای عاشقانه، گام میزد و در اوجِ جار و جنجالهای جوانانه، مهربانانه به خلوت ِ خاموشِ خویش ، خم میشد تا به غوغای ِ قشنگ ِ درونش، دل بسپارد. با کلامی فریبا که از دل ِ فروزان ِ رهی معیری، فروچکیده بود:
شادا، این دخترکِ سرمست، که ترانههای تو را پناهگاه ِ پرندین ِ پیامش میدانست به چنان بهار ِ شکوفایی دست مییازد که در خارزارِ زندگی، گلرخسارش را تا آخرین دقایق هستی، از ناملایمات ِ زمانه، در امان نگاه میدارد.
در پیرامونم، از میان شیفتگان ِ تو نمیتوانم از رندِ یک لا قبای میخانههای شهر، بگذرم. مردی که هیچگاه به « مکتب نرفت وُ خط ننوشت» اماهماره، مساله آموز ِ مدرسهای مکتب رفته، می شد.
مرا با «دایی»، پیوندی پایدار وُ مهربانانه بود. او پایی در خاک و جانی د رافلاک داشت. شوربختانه، هرگز ندانستیم کدام درد، در کجای جانش، چنگ انداخته ب