بخش دوم
اما به گمان من بهترین فیلم مسعود بعد از انقلاب “دندان مار” بود. این فیلم یکی از دقیقترین و به اصطلاح سینماییترین کارهای او بود و در همان سالی به نمایش در آمد که “هامون” داریوش مهرجویی همهی جوایز را برد. در قحطالرجال آن روز ایران کسی تفاوت “تأثیر” و “تقلید” را نمیدانست و بدلیبودن فیلم شبهروشنفکرانهی مهرجویی را که به سبک”۸/۵” فدریکو فلینی ساخته بود تشخیص نمیداد و آن هم تقلید از سینمایی که تاریخ مصرفش گذشته بود.آن سینمایی که تاریخ مصرف ندارد و ابدیست سینمای اوسن ولز، هیچکاک، ازو، میزوگوشی، بونوئل و مکس افولس است ، نه آثار ژان لوک گدار و آنتونیونی که فقط در مدارس سینمایی نفس میکشند. واقعأ دلم برای مسعود سوخت که حداقل فیلم شرافتمندانهای ساخته بود. پس نقد مفصلی نوشتم بر “دندان مار” و آن را به نشریهای سپردم که چاپ شود. چند روز بعد هم فیلم مسعود از دیدگاه منتقدان بهترین فیلم سال شناخته شد. به زودی از طرف مسئول مطبوعات مجلس اسلامی( یا عنوان چرندی شبه آن) ناشر مقاله احضار وبه او تفهیم کردند که علاقهای به مطرح شدن نام کیمیایی ندارند، و ناشر تلفنی این نکته را به من گوشزد کرد.
بعد از رفتن گیتی من مسعود را زیاد میدیدم. آپارتمانی در طبقهی بالای یک برج در دو راهیی کامرانیه داشت که چند باری برای دیدن او به آنجا رفته بودم. خود او هم مرتب به داروخانه میآمد و یک ساعتی پیش من میماند.
من در آمریکا بودم که جریان ملاقات او و بهرام بیضایی با سعید اسلامی مجریی قتلهای زنجیرهای را شنیدم. بیضایی فورأ خودش را کنار کشید ولی مسعود که همیشه عاشق خطرکردن بوده است با آن جانور دستپروردهی رژیم ملاقات کرد و گویا به شدت جا خورد و خود را کنار کشید. شنیدهام یادداشتی هم در توضیح آن ماجرا جایی منتشر کرده که من ندیدهام.
چندی بعد کتاب دو جلدیی “جسدهای شیشهای” او به دستم رسید که به دقت خواندم. داستانی مهیج که از دیدگاه یک کارگردان نوشته شده و بهتر بود به دست یک ویراستاراز پرگوییها زدوده و متن معقولی میشد. یکی از آن شخصیتهای اصلیی کتاب اگر مصدقی نبود خواننده از شر آن همه توضیحات خلاص میشد.
چندی پیش دخترم نسخهای از فیلم ” محاکمه در خیابان” مسعود را آورد که ببینم. مدتها بود که فیلمهای جدید او را نمیدیدم چون به علت علاقهای که به مسعود داشتم میترسیدم مرا مأیوس کند. فیلم را که دیدم تعجب کردم که آیا مسعود ندانسته بود که مضمون فیلم صورت دیگری از فیلم “چهارشنبهسوری”ی اصغر فرهادیست. بیشتر تعجب کردم که دیدم فیلمنامه کار خودش و فرهادیست. آیا آگاهانه بوده است؟ نمیدانم و نمیخواهم که بدانم. ظاهرأ این رفیقبازیهای سطحی “در سینما” دست از سر او برنمیدارد، اگرچه در واقعیت مسعود همیشه عمیقأ رفیق بوده است. شنیدهام پس از شنیدن خبر مرگ ناگهانیی بیژن آشفته و بدحال شده است و من میدانم که مسعود برای بیژن الهی مثل یک برادر بزرگتر بوده است. اگر کسی برای بیژن دردسری فراهم میکرد با مسعود طرف بود. ژاله کاظمی را او با بیژن آشنا کرد که به ازدواج آن دو انجامید. اگرچه یک بار به من گفت که از این کار پشیمان بوده است. میدانم که بیژن رابطهاش را با مسعود قطع نکرد و هر وقت که او را میدید خبرش را به من میداد. مسعود میخواست بیژن را از کنج خانه بیرون بکشد و به شوق زندگیی زمینی بکشاند، و ار آنسو هروقت حرف مسعود به میان میآمد حالتی از تأسف به بیژن دست میداد که اندازهی مسعود بسی بیش از اینها بود.
آخرین باری که مسعود را دیدم حضور او در فیلمی بود که BBC برای هفتادسالگیی احمدرضا احمدی ترتیب داده بود. در میان حرفهای پوچ و بینمک، و اطوارهای لوس بعضی از حاضران در فیلم تنها حرف شنیدنیی را در بارهی احمدرضا مسعود زد، منتها با مکثهای زیاد که احتمالأ خیلیها متوجه نشدهاند. دلم گرفت که مسعود را تلخ و سالخورده دیدم، مسعود به جوانیاش خوش بود با آن قاهقاههای بلند و سر بهسر گذاشتنها. هنگام فیلمبرداریی “قهرمانان” که او کمک ژان نگولسکو بود، در بلندیهای چیذر ( لوکیش فیلم) بهروز وثوقی دمق روی زمین نشسته بود واستوارت ویتمن با آن ابروهای حکایتی که تا روی پیشانیاش میآمد با دو نفر آهسته صحبت میکرد و تنها مسعود بود که آن وسط معرکه گرفته بود و بر سر اسم ژان نگولسلو سر به سر رانندهای میگذاشت که بلد نبود آن را تلفظ کند. حتی در میانسالی هم با آن ریش و موی سیاه که رگههای سفیدی در آن پیدا شده بود با گوگوش جلوی داروخانه پیاده میشدند و خندان تو میآمدند. طبیعتأ با شنیدن اسم گوگوش جلوی داروخانه ازدحام میشد و همه چیز بههم میریخت. من هم که قادر نبودم جلوی دهان کسانی را که جلوی داروخانه بساط کرده بودند بگیرم. ناچار گوگوش را به کنار یخچال داروخانه که دید نداشت میبردیم تا ازدحام فرو مینشست. البته خود گوگوش را هم سرِ کار گذاشته بود و به او گفته بود ” فرهنگ صبا” را من نوشتهام و چون گوگوش یکی از نسخههای آن فرهنگ را میخواست مسعود در گوش من میگفت: “به روت نیار!”
چند سال پیش احمدرضا احمدی در نشر چشمه به مناسبت انتشار کتاب جدیدی از محمدعلی سپانلو گفته بود: دو نفر را من هیچوقت نتوانستهام از کارهایشان عصبانی شوم: یکی مسعود کیمیایی و دیگری محمدعلی سپانلو.
گمان میکنم میتوانم حدس بزنم احمدرضا از چه جور عصبانیتی در مورد مسعود حرف میزده چون در عصبانیت او هم طنزپنهانی نهفته است. چند روز پس از خبر ازدواج گوگوش و مسعود دیدم احمدرضا در یک بعداز ظهر چسان فسان کرده آمد و در آستانهی داروخانه ایستاد. جلو رفتم و گفتم: چه خبر شده احمد رضا شیک و پیک کردی! یکی از آن لبخندهای مشکوک خودش را تحویل من داد و گفت:
– رفته بودم خواستگاریی ملوک ضرابی!
بیستم جولای ۲۰۱۲