حرفه: روزنامه نگار؟!

دوازده خوانش در باره عقوبت‌های جانفرسای نوشتن و روزنامه‌نگاری
بخش دوم

علي شريفيان (ويژه پيوند)

asharifian@sympatico.ca

خوانش هفتم: آن‌سو و اين‌سو

بازداشت يک روزنامه ديگر در ايران

“عباس کاکاوند روزنامه نگار ايرانی و نويسنده سابق روزنامه رسالت، از روزنامه‌های اصلی محافظه‌کاران، روز دوشنبه هفتم ژوئن به اتهام نشر اکاذيب بازداشت و روانه زندان اوين شد.”{ وقتی اين را بازخوانی می‌کردم آزاد شده بود شايد حالا که چاپ شده حکم اعدامش را داده باشند!}

ايران زندان بزرگ روزنامه نگاران است. در سومين برنامه گفتگوی پالتاکی “پنجره” که به ابتکار آرشين ايرانی وبلاگ‌نويس گرداننده وبلاگ “غريبه ايرانی” چندی پيش برگزار شد مسعود بهنود کهنه‌کار روزنامه نگار ايرانی که اکنون در لندن زندگی می‌کند در باره روزنامه و روزنامه نگاری و گرفتاری‌های آن در ايران، در بخشی از گفتار خود در اين جلسه پالتاکی در باره اين حرفه (روزنامه نگاری) که نه آب دارد و نه خواب گفته است: “ما ملت ايران بسيار سخت‌گير شده‌ايم و بگذاريد يک ذره هم صريح‌تر بگويم يک ذره هم لوس شده‌ايم (که به نظر من خيلی هم لوس شده‌ايم و بوده‌ايم) به اين معنی که بايد ۴-۵ نفر روزنامه نويس خودشان را به خطر بيندازند و با شاخ گاو (شاخ گاو که چه عرض کنم شاخ غول) در بيفتند و دوتاشان به زندان برود و هزار تا مصيبت ديگر، تا نظر ما به آن روزنامه جلب بشود و به طرف خريدنش برويم. تازه اين اتفاق درجامعه‌ای مثل ايران که ۶۰ ميليون جمعيت دارد مگر چقدر است. می‌شود ۱۰۰ هزار تيراژ بعد در مقابل ۱۰۰ هزار تيراژ يعنی ۱۰۰ هزار تا در حقيقت ۷۰ تومان (!)

خوانش هشتم : با خستگی پير می‌شويم

ديروز غروب به کوری چشم گراهام بل در پايان يک گفتگوی طولانی با شهباز دريافتم که او شصت ساله شده و دو سه دوست عزيز مهربانی کرده يک جشن زادروز کوچک برای او گرفته‌اند.

شهباز نخعی قلم‌زن خوب شهروند و پيوند است. خودش حتما دوست ندارد. اصلا اهل اين حرف‌ها نيست ولی الان فکر می‌کنم و با خود می‌گويم ايکاش خوانندگانی که هر هفته مقالات او را می‌خوانند خبر می‌شدند و تولدش را جشن می‌گرفتند.

راستي شهباز چند سال است که می‌نويسد؟ چند سال است که برای پيوند می‌نويسد؟ و چه نظم و ترتيبی. چه نکته بينی‌ها و چه صلابت غبطه‌آوری در نوشته‌هايش موج می‌زند… او به شصت سالگی پای گذاشت…مبارک است…

اين  نقطه عطفی ديگردر زندگی اين روزنامه نگاراست که خدا را شکر از راه نوشتن معاش نمی‌کند. ولی ما، آن‌هايی هستيم که تلاش می‌کنيم که مثلا معاش کنيم و اين خيالی بيش نيست. فقط با خستگی پير می‌شويم.

خوانش نهم: باز هم اين‌سو و آن‌سو

آنجا در وطن اگر روزنامه نگارانی با شاخ گاو در افتادند از ۶۰ ميليون مردم کمينه (دست  کم) ۱۰۰ هزار نفر روزنامه‌ای را می‌خرند. اما اين‌سو چه؟ نشرياتی که با هزار خون دل و با کشيدن هزار ناز و کرشمه صاحبان مشاغل (چه عنوان جالبی!) چاپ می‌شوند در اينجا و آنجا، جاهايی که ايرانيان بسيار سخاوتمند و گشاده دست  و بزرگ منش (جدی می‌گويم، هستند) برای خريدن نان و پنير، گوشت و مرغ، برنج و بنشن، سير و سماق و کشک خود می‌روند، در اختيار همگان قرار می‌گيرند تا اين وطن ياران گرانمايه لطف کنند و آنها را مفت و مجانی در کيسه‌ی خريدشان آنهم به عنوان آخرين item جا بدهند و بعد که به خانه تشريف بردند لطف بيشتری بکنند و به آن نگاهی بيندازند و به گردانندگان نشريه و آنها” که هنوز دوره می‌کنند شب و روز را، هنوز را ،” و می‌نويسند، يا بسيار علاقه‌مند هستند که می‌نويسند، يا حرفه‌ای می‌نويسند و حرفه‌اشان روزنامه‌نگاری است، هرجور انتقاد (مودبانه) يا بدو بيراهی (غير مودبانه) خواستند بکنند و بگويند. بعد هم بگويند اينکه هيچی نداره فقط آگهی و آگهيه … و آنرا به گوشه‌ای پرتاب کنند. اگر مجرد باشند نشريه روزی سفره عرق‌خوری‌اشان می‌شود و اگر به خانه متاهلان و ازدواج کرده‎ها برود يکروزی ممکن است اگر خانم خانه (يا آقای خانه) لازم شد آن‌ها را برای خشک کردن کف راهروها و پله‌هايی که “ت” کشيده‌اند استفاده کنند. (با نشريه پنجره پاک نکنيد، مرکب‌های اينجا شيشه‌ها را سياه می‌کنند. حتما امتحان فرموديد!)

ما برای خريد سفيداب و بند تنبان و آفتابه هم پول می‌دهيم اما به  روزنامه که می‌رسد انگار آنها با فوت هوا چاپ می‌شوند! نوار موزيک و ويدئو را هم که کپی می‌کنيم و در نتيجه خواننده‌ای مثل زنده ياد سوسن پس از آنکه بيش از ۳۰۰ ترانه خواند در فقر و تنهايی درغربت می‌ميرد.

هادی خرسندی تا زمانی که فقط “اصغرآقا” را منتشر می‌کرد در لندن هشت‌اش گرو بيست‌اش بود (يا من خيال قريب به يقين دارم اينطور بوده) خوشبختانه از وقتی که با پرويز صياد روی صحنه رفت و بعد از آن خرسند آپ کمدی‌هايش را راه انداخت اگر حسودان بگذارند، دارد يک نفسی می‌کشد. هادی “اصغر آقا” را که دو سه دلار بود سمعی بصری‌اش کرد حالا ۲۵-۳۰ دلار بايد بدهند بروند اصغرآقای زنده را ببينند.

ما هم دوست نداريم پول برای روزنامه و کتاب و مجله بدهيم. هم اصلا حوصله خواندن  نداريم.

 

هشتم ژوئن 2004 – مونترال

Copyright: Ali Sharifian, Paivand

 

این مقاله قبلأ در نشریه‌ی عصر نو آمده است.

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در مقاله ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید