.
هميشه آدمهایی هستند كه ‹ تو › را آنگونه كه خود میپندارند ، تعريف میكنند . به همين سبب به تعداد صدها پندار، صدها ‹ تو› وجود دارد ، با شباهتهايی بسيار جزئی به آنچه ‹ تو›يی. همهی ‹ تو ›ها يك ويژگي مشترك دارند. همه ‹انسان ›اند، انسانی منهای ‹ تو ›.
در تعريف آنچه ‹ تو ›يی، من هم تصويری ارائه میكنم . و مدعي نيستم كه اين تصوير میتواند برتری خود را به رخ آن صدها تصوير ديگر بكشد . تصوير من از تو نيز پرترهای خواهد شد كه تو آن را به يكی از چهارديوار اتاقت دركنار صدها پرترهی ديگر خواهي چسباند؛ كاری كه هرمازوخيست درحق خود خواهد كرد.
تو عظمت توصيف ناپذير وحشتهاي لاعلاجي، كه با نشئگي كوتاه مدت فرو مینشيند و بازبه هوشياری طبيعی خود بازخواهد گشت، تا فروپاشی تدريجیاش را با لذت نظاره كند: لذتی از جنس تن دادن به آغوش زندگی كسي كه تاسرحد مرگ زندگی را دوست دارد وتا سرحد زندگی مرگ را ، انرژی خورشيدی است كه شب را ازخود سرشار كرده و روز را اشغال . و آن چنان به اسارت ‹ هستی› مشغول است كه ناچار ذهنش را به تصوير كشيدن ‹ نيستی› قلقلك میدهد .
تو با انديشههايی كه مرز حقارت و عظمتشان به مويی بند است ، صبح را آغاز و جهان را درك میكنی ؛ خوابيده بر تختی و رو به پنجرهای كه نور را از ‹بيرون› به ‹ درون› میرساند ؛ با بدنی كه اكسيژن را از ‹ بيرون› به ‹ درون › میكشد ؛ و با ذهنی كه پيام روزی ديگر را از ‹بيرون › به ‹ درون › مخابره میكند : روزی كه میتوانست ديروزی ديگر ، پارسالی ديگر و سدههايی از اين جنس درگذشتههای دور باشد و يا هرگز نباشد . ذهن تو همزمان آنتی ذهن توست . آينهای كه قدرت معكوس كردن دارد .
ذهن تو داروی آرام بخشی است كه وقتي چشم باز ميكنی تو را به خوابی دوباره و دوباره دعوت میكند.
چشمهای تو با آن دايرههای جذاب و منحصر به فرد ، جهان را در دايرگی زمينيی خلاصه میكند كه اتاق تو بخش كوچكی ازآن است و تو چقدر دوست داری يكي از نقطههای اين دايره باشی .
درحالی كه هنوز روی تخت دراز كشيدهای ، به صفر میانديشی كه مثل زمان ( و حركت عقربههای ساعت) گرد است و فصلها – كه يكی يكی برمدار دايره میچرخند و تو را محاصره میكنند .
تو از جمعهها ، نامها و شناسنامهها ، … و قوانين منجمد و تعريف شده میترسی، ولي ناچارآنها را هم مثل آمدن روز میپذيری . واين يكسان بودن پذيرشت نسبت به پديدههای طبيعی و غيرطبيعی بيشتر تو را میترساند .
تو طبيعت وحشی و بدوی انسانی را تقديس میكني ؛ وحشيتی غيرقابل دسترس، منقرض و ناملموس؛ رفتارهايی غريزی ، برگرفته از حواس پنجگانه ، بیتعريف، بینام ، بیكلام و طبيعی: ‹ ارتقا› يافته به منزلت ‹حيوانی › .
تو انسانيت قاب شده در چهارچوبهای غيرانسانی را محكوم میكني . وبه هرچه كه تورا ازآن چه مي توانستی باشی، دوركرده است. سوءظن داری. اما ترسوتر از آنی كه بگذاری صدايت ازچهارچوب لالمانی مونولوگهای صبحگاهی فراتر برود.
تو انسان را خالقی ناشی میدانی كه قانون خلق میكند و بردهی آن میشود ؛ اختراع میكند و خود قربانی آن . هدر میرود و هدر میشود . چهارچوب میكشد و خود درقاب میماند و حتی قادر نيست كه نظارهگر خود باشد .
تو برای درد ناشی از جزمانديشی درمانی ارائه نمیدهی. تنها هيجان، ترس، اعتراض و خشونت را با سكوت میپوشانی .
تو از قضاوت میترسی. و علاقهات به زندگی ( و مرگ، توأمان) علاقهای است از جنس چسبيدن نوزاد به پستان كسی كه حق نمیداند كيست .
اعداد در خون تو بالا و پائين میروند . در هر سلول تو عددی است ، نظمی مشابه بمبی عظيم كه قادراست با نظام پرقدرتش، نظمهای عظيم ديگر را به ضدّ خود تبديل كند .
ويراني تو وابسته به تمام آن چيزی است كه زندگی تو را تشكيل میدهد: فرمولهای غولآسايی كه فقط محفظهی كوچك جمجمهات قادر به جای دادن آنهاست. نظمی بیانسجام كه قادر است صدها تصويرت را يك جا ببلعد و يا صدها تصوير ديگر از تو منتشر كند. محفظهای كوچك با ميليونها ميليون خالكوبی و دروغهای ذهنی.
با اين حال نافرمانی ازخود نيز ، برنامهای است ك