توضیح شاهنامهشناس فرهیخته جلیل دوستخواه در مورد انتشار مصاحبه ایشان با روزنامهی شرق چاپ تهران:
متن اصلی و کامل گفتوشنود:
− جناب آقای دکتر جلیل دوستخواه! به عنوان نخستين پرسش و برای ورود به بحث، از فضای دوران كودكی و نوجوانی خود برايمان بگوييد؟ اين كه در چگونه خانوادهای چشم به جهان گشودید و دوران كودكی شما چگونه گذشت؟
− من در سال ١٣١٢ در یک خانوادهی کارگری و کم درآمد، در محلّهی بازارچه نو / مسجد حکیم اصفهان، زاده شدم. پدرم یکی از نخستین رانندگان حرفهایی اتومبیل بود. او که پدر خویش را در اوان کودکی از دست داده و ناگریر شده بود به کار بپردازد تا نان آور خود و مادرش باشد، از رفتن به مکتب و مدرسه و سوادآموزی، بی بهره مانده بود.
مادرم نیز – با آن که از خانوادهای متعیّنتر و کم و بیش باسواد بود – به سبب زناشوییی زودهنگامش با پدرم، از رقتن به مکتبخانه و دبستان بازمانده بود. امّا او و پدرم، هر دو، خود را سخت به سوادآموزیی فرزندانشان، پای بند میدانستند؛ گویی میخواستند، محروم ماندن خود را بدین گونه جبران کنند. از این رو، نخست خواهرم ایران را – که سه سال از من بزرگتر بود – در سال ١٣١٤ به مکتبخانهی محلّهمان – که بانوی مهربان ِ کهن سالی به نام ِ بگوم (/ بیگم) مُلاباجی (/ معلّم) آن بود – فرستادند و سپس در سال ١٣١٧ نوبت من شد که به آن آموزشگاه دخترانه – پسرانه بروم و تا سال ١٣١٩– که هفت ساله شدم و بنا بر رسم آن زمان، هنگام رفتنم به دبستان فرارسید – در آن جا، خواندن و نوشتن فارسی و اندکی حساب و بخشی از کتاب نصاب الصّبیلن ِ ابونصر فراهی و نیز دو جزو از قرآن را آموختم و از همین رو، در دبستان، از همشاگردیهای به مکتب نرفتهام، یک سر و گردن، برتر بودم و گاهی آموگاران، در کارهایی مانند بررسیی مشق شب و تصحیح املای شاگردان، نقش ِ “کمک آموزگار” به من واگذار میکردند.
بخشی از تجربهی به “مکتب خانه” رفتنم را در گفتاری با عنوان ِ:
EDUCATION III. THE TRADITIONAL ELEMENTARY SCHOOL
در دانشنامهی ایرانیکا، بازگفتهام:
*
– از دوران تحصیلات مقدماتی خود تا پیش از ورود به دانشگاه برایمان بگویید؟ از سالهای مکتبخانه تا پایان دورهی دو سالهی دانشسرای مقدماتی.
– پس از گذرانیدن دورهی دو سالهی آموزش در مکتبخانه، سالهای ١٣١٩تا ١٣٢٥ را به آموزش ابتدایی در دبستان پهلوی، و سالهای ١٣٢٥ تا ١٣٢٩ را در دبیرستان ادب و سالهای ١٣٢٩ تا ١٣٣١ را در دانشسرای مقدّماتیی شبانه روزیی اصفهان گذراندم و مدرک آموزگاریی دبستان در روستاها را گرفتم.
در همین سالها بود که جنبش ملّی کردن صنعت نفت ایران و مبارزه با سرمایه سالاران جهانخوار و مهرههای ایرانی نماشان، جامعه را به التهاب و تلاطم درآورد و من نیز، مانند هزاران جوان دیگر، در کنار این جنبش، به اردوی چپ پیوستم و پرشور و سرسخت، به میدان مبارزه، درآمدم. یکی دو بار هم با پلیس درگیر شدم و به بازداشتهایی کوتاه مدّت، دچارشدم.
همچنین در همین سالها بود که به مطالعهی آزاد فرهنگی، روی آوردم و بر اثر خواندن “راهنمای گردآوریی فرهنگ توده”، اثر صادق هدایت، نخستین کار ِ پژوهشیی خود، گردآوریی ِ مادّههای فرهنگ فارسیی اصفهانی را آغازکردم که در دههی ِ چهل هم با دوست زنده یادم هوشنگ گلشیری، در زمینهی آن، همکاری داشتم.
این کار پُرحجم، پس از بیش از نیم سده، هنوز ادامه دارد و اکنون، شمار ِ برگه نوشتهها (/ فیشها)ی آن به ٤٠٠٠٠ رسیده است.
بخشی از این تألیف را در سال ١٣٣٨ به عنوان پایاننامهی دورهی کارشناسی (/ لیسانس) زبان و ادبیّات فارسی در دانhttp://rasaaneh.com/wp-admin/post-new.phpشگاه تهران، به استاد زنده یادم دکتر صادق کیا، تقدیم کردم که با تشویق گرم استاد، رو به رو شد.
هم اکنون، متن گستردهی این فرهنگ، در دست تدوین و ویرایش نهایی است و امیدوارم که بتوانم، سرانجام آن را ببینم.
*
– تا چه حد فكر میكنيد كه وجود پدر درجهت گيریهای بعدی شما و راهی را كه در زندگی و كار برگزيدید، موثر بود؟ در واقع میخواهم بدانم که اگر چنانچه شما در خانوادهای دیگر به دنیا میآمدید، آیا همین راهی را میرفتید که اکنون رفتهاید یا خیر؟
– چنان که پیشتر اشاره کردم، دل سوزی و مراقبت پرشور پدر و مادرم، نقشی کلیدی و کارساز در گذرانیدن دورههای آموزشیی از مکتبخانه تا نیمهی دوره دبیرستان داشت که هرگاه در یک خانوادهی بیاعتنا و باری به هرجهت زاده شده بودم، معلوم نبود که بتوانم آموزشی داشته باشم و پیشرفتی بکنم.
رفتن من به دانشسرای مقدّماتی، دیگر، تمهید و گزینش خود من بود برای امکان پذیرکردن ِ پیشرفتم و در همان حال، برداشتن ِ بارِ هزینهی تحصیلیام از دوش ِ خانواده.
*
– قضیّهی بازداشتتان در آغاز سال دوم معلمی در روستا چه بود؟ چه شد که به فعالیت سیاسی روی آوردید و چگونه شد که خیلی زود بازداشت شدید؟
– پیشتر گفتم که من، سخت درگیر ِ مبارزه شده بودم و در ناحیهی لنجان در جنوب باختریی اصفهان که محلّ خدمت آموزگاریی من بود، گاو ِ پیشانی سفید و خار ِ چشم ِ مالکان بودم. خانهی من در محلّ خدمتم، روستای بزرگ مبارکه ( که بعدها شهرشد)، به یک روستاییی حزبیی سرسخت تعلّق داشت و به صورت نوعی پایگاه و ستاد مبارزهی چپ درآمده بود. رابطهای حزبی که از اصفهان یا تهران، به مبارکه میآمدند، در همان خانه، اقامت میگزیدند و جلسههای حزبیشان را در آن جا برگزارمیکردند و من، خود، شبها سوار بر دوچرخه، از این روستا به آن روستا میرفتم و به کار ِ سازمانی میپرداختم.
این همه، در آن محیط کوچک، از چشمهای مالکان، پنهان نمیماند و از همین رو، از بودن من در آن ناحیه، همواره احساس خطر میکردند و مرا دشمن آشتی ناپذیر خود، میدانستند.
بر همین بنیاد بود که برای خلاص شدن از شرّ ِ من، دامی بر سر ِ راهم گستردند و در ساخت و پاخت با یک جوان مبارزنما، چند پارچه نوشته و بیانیّههای حزبی را در بستهی وسیلههای شخصیی من، جا سازی کرده و در یک آخر هفته، در بهمن ماه ١٣٣١، که برای گذرانیدن تعطیل و دیدار خانواده به اصفهان میرفتم، به دروازه بانها گزارش داده بودند و آنها هم مرا دم ِ دروازهی راه شیراز به اصفهان، از اتوبوس پایین کشیدند و به مأمور دژبان سپردند و او هم مرا به پایگاه دژبان شهر که در کاروانسرای عبّاسی (جای میهمانسرای ِ شاه عبّاس پیشین و میهمانسرا / هتل ِ عبّاسیی امروزین) بود، بُرد و پس از یک بازجوییی تهدیدآمیز و خشن، به شهربانی تحویلم دادند و پاسبانان آن جا هم، مرا به دخمهای سیاه، که آن را “کمیسیون کشیک مینامیدند و درست در زیر ِ پی ِ ساختمان عالی قاپو جای داشت، انداختند. چند روزی در بازداشت بودم تا این که به فید ضمانت و سند گرو گذاشتن ِ داییام، حاج احمد مهزاد، آزاد شدم و باز به سر ِ کارم بازگشتم ؛ امّا پروندهای که برایم ساختند، بر جا ماند و در آب نمک خوابانبده شد تا با پروندهی بازداشت دوم من، پس از شبیخون ِ ایران برباد ده ِ ٢٨ امرداد سال ١٣٣٢، یک کاسه شود و سالهای ِ سال مرا از این بیدادگاه فرمایشیی نظامی به آن بیدادگاه، بکشاند و از رندگی و تحصیل، بازدارد!
*
– آیا دوران خدمت نظام وظیفه، برای شما – که به هرحال یک مبارز سیاسی هم بودید – سختتر از سایر سربازان گذشت؟
– بله. نا حدّی این طور بود. امّا خطر از کنار گوش من گذشت. من و شماری از هم دورههایم در پادگان عبّاس آباد (جای ِ مُصلای کنونیی تهران)، پیوند و پیمان مبارزاتیمان را ینهانی و در شرایطی بسیار حسّاس و دشوار، حفظ کرده بودیم. این وضع ، ادامه داشت تا تابستان سال ١٣٣٣ که سازمان افسران توده، کشف شد و در جریان آن، پَر ِ کاشفان، به چندتایی از گروه ما جوانان دانشجوی وظیفه هم گرفت. در اردوگاه افدسیّه بودیم که شامگاهی، مأموران قرمانداریی نظامی، شبیخون زدند و شماری از یاران ما را از روی ِ پروندههایی که در دست داشتند، به نام، فراخواندند و از صف ِ مراسم شامگاه بیرون کشیدند و در کامیون ریختند و به بازداشتگاه (بخوان: شکنجهگاه) مشهور ِ حمّام ِ لشکر ِ دو ِ زرهی بردند. یکی از آنان، احمد اعطاء (بعدها احمد محمود، نویسندهی مشهور) بود.
در آن شامگاه ِ تیره و هنگامهی هول، هر نامی که خوانده میشد، دل ِ هریک از ما درگیران در آن کارزار، فرومیریخت که : “لابِد نفر بعدی منم!” امّا به هر روی، شماری از ما کشف ناشده ماندیم. برخی، به سفارش یکی از افسران – که از قرار معلوم دل با دستگاه نداشت – شباهنگام از گوشه و کنار اقدسیّه گریختند و پنهان شدند و ما دیگران، سفارش آن افسر را دامی انگاشتیم و گریختن را رواندانستیم و گونهای “احداث بیا مرابگیر!” تلقی کردیم و ماندیم و دل به پیشامد سپردیم.
بازداشت شدگان را پس از مدّتی بازحویی، با درجهی سربازیی ساده، به شهرهای بد آب و هوای جنوب، تبعید کردند. احمد محمود، که از او یادکردم، با تنی چند از آنان، به بتدر لنگه فرستاده شد و رُمان داستان یک شهر ِ او، یادگار ِ همان تبعید ِ اوست.
من هم که در زمرهی کشف ناشدگان بودم، برای خدمت یک سالهی بعد، به شهر نه چندان خوش آب و هوای کازرون، فرستاده شدم. امّا در آن جا هم، آرام ننشستم و داوطلبانه به ستونی نظامی که از شیراز آمده و به منظور خلع سلاح ِ خانهای جنوب فارس، عازم نقاط دورافتاده بود، پیوستم و خودخواسته، تابستان سختی را در آن بیابانهای برهوت گذرانیدم؛ چرا که میدانستم جدا از آن برنامه، هیچگاه امکان و فرصت ِ رفتن به آن منطقه و شناختن آن بخش از میهنم را نخواهم یافت.
گقتنی است که فرماندهی آن ستون، سرهنگ (بعدها سرتیپ) کوثر، در عین ِ نظامیگریی ِ سرسختانهاش، مردی درویش مسلک و خانقاهی و اهل پژوهش و مطالعه بود و در شبهای آن مأموریّت، در اردوگاهمان بر کنارهی نخلستان ِ روستای ِ فاریاب، کتابهایی را که در کولهبارش داشت و از جمله، مثنویی مولوی و صحیفهی سجّادیّه را بر دست میگرفت و در پرتو ِ روشناییی چراغ زنبوری، میخواند و برای من و یک افسر جوان دیگر و چند درجهدار ِ همراهمان، شرح و تفسیر میکرد. آن فرصت، برای من غنیمتی بود که نخستین گامهایم را در راه شناخت این متنهای عرفانی و دینی بردارم.
سالها بعد که در شیراز، به دیدارش رفتم و گفتم که دورهی آموزش دانشگاهیام را در دانشگاه تهران گذراندهام و اکنون در دانشگاه اصفهان تدریس و پژوهش میکنم، خشنود شد و مرا نواخت و با لطفی پدرانه، جملهی عربیی ِ “مَن جَدَّ، وَجَدَ!” (= کسی که کوشید، یافت!) را بر زبان آورد.
*
– در فاصلهی ِ میان ِ سال ١٣٣٤ که از خدمت فارغ شدید تا سال ١٣٣٦ که در در دانشکدهی ادبیّات دانشگاه تهران به کسوت دانشجوی زبان و ادلبّات ُ فارسی در آمدید، چه میکردید و مهمترین دل مشغولی و فعالیّتتان در آن دوران، چه بود؟
– سالهایی دشوار؛ ولی سرشار از تلاش و امید به آینده بود. مدّتها طول کشید تا حقوق آموزگاریم، که از هنگام بازداشت در سال ١٣٣٢ قطع شده بود، به مبلغی بسیار کمتر، با عنوان ِ آماده به خدمت، پرداخت گردد. بنابراین، پولی برای گذران زندگی نداشتم. در تهران، یکی از دوستانم که دانشجوی پزشکی بود و در اتاقکی اجاری به سر میبرد، به من هم پناه داد و برای به دست آوردن هزینه خوراک و جز آن هم؛ ناگزیر به کارهای گوناگون با مزد ِ بسبار اندک، تن در میدادم. از جمله مدّتی در جادهای بیرون از شهر ورامن، در یک کارگاه راه سازی – که یکی از میارزان پیشین، بر پا کرده بود – به کاری ِسخت پرداختم.
امّا در همان شرایط دشوار، هر فرصتی را برای درس خواندن و آماده شدن به قصد شرکت در آزمون ورود به دانشگاه، غنیمت میشمردم. روزهایی بود که در پارک شهر تهران، درس میخواندم و تنها امکان من برای خوراک نیمروزی، خرید یک دانه نان تافتون به بهای دو ریال و لوله کردن آن در جیب و لقمه لقمه در آوردن و بلعیدن و در پی ِ آن، از آب لوله کشیی پارک، نوشیدن بود!
به هر روی، از این که میتوانستم، راه را با هر مشقتی بپیمایم و از پا ننشینم، بسیار خشنود و امیدوار بودم و هرگز احساس درماندگی نکردم.
*
– از دوران تحصیل در مقطع کارشناسی برای ما بگویید. از همکلاسیها و اساتید مطرحی که بعدها الگویی شدند، احیانا برای شما.
– دوره ی خوب و سرشاری بود. هرچند که من به سبب ناهمواریها و نامرادیهایم، در کار ِ ورود به دانشگاه، چهارسالی دیرآمدگی داشتم و با زادگان ِ چهار سال پس از خود، هم دوره شده بودم؛ امّا با غرقه شدن در کار آموزش و پژوهش و دستیابیهای نو به نو به آگاهیهای ادبی و فرهنگی و نیز لطف و عنایت مشفقانه و پدرانهی استادانم، به تدریج در محیط دانشگاه، جاافتادم و توانستم بر روحیهی خمودگی و سرخوردگیی سالهای سیاه ِ پشت ِ سر، چیره شوم و اعتماد به نفس پیداکنم و روی از گذشته برگردانم و به آینده بنگرم.
دوستان بسیاری درمیان دانشجویان آن دوره داشتم که از آن میان، از زندهیادان مهرداد بهار و احمد تفضلی (هردو پیشتر از من) نام میبرم و یادشان را گرامی میدارم. بهار را از سالهای مبارزه، میشناختم و با او “رفیق” و همگام و همنشین ِ رزم بودیم؛ امّا وقتی او از زندان در تبعید ِ فلکالافلاک رها شد و به دانشگاه بازگشت و دوران “رفاقت”مان به سر آمد، “دوست” شدیم و دوستیی فرخندهمان تا پایان زندگانیی برومند ِ او و در گسترهی پژوهش، پایدارماند. یاد باد!
یکی دیگر از دوستان بسیار صمیمیی من در آن دوران، بانو نرگس روانپور (استاد دکتر روانپور کنونی) بود (و هست).
در آن حال و هوای شورمند ِ دانشجویی، البته، بینوایی و کمْبود، همچنان آزارم میداد. وقتی میدیدم که هم دورههایم به اتّکای ِ پشتوانهی مالیی خانواده، با سر و وضعی نونوار و آراسته به دانشگاه میآیند و من توان خرید ِ لباسی نو را به جای کت و شلوار فرسوده و نخنما شدهام (که پارچهی سفید لاییاش از میان ِ رویه آن، دیده میشد)، نداشتم، به خود میپیچیدم و دردم را فرومیخوردم. امّا به تدریج توانستم بر آن وضع، غلبه کنم و با عبرت آموزی از آن همه اندرز و رهنمود به بردباری و پایداری و سختکوشی که در ادب ِ والای ما آمده است، دریابم که به گفتهی خواجهی بزرگمان: “نازپرورد ِ تنعّم نَبَرَد راه به دوست / عاشقی شیوهی رندان ِ بلاکش باشد!”
*
– از قرار معلوم، در این دوران، شما با نشریّاتی چون پیام نوین ِ به آذین و راهنمای کتاب ِ ایرج افشار هم، همکاری داشتهاید.از فضای کار در آن دو نشریّه برای ما بگویید؟
– بله. پیام نوین، نشریّهی ِ انجمن روابط ِ فرهنگی ی ِ ایران و شوروی و جانشین ِ پیام نو (به مدیریی بزرگ علوی تا پیش از تبعید او به آلمان شرقی ی آن روزگار) بود و نخست، زنده یاد استاد روحالله خالقی، مدیریی آن را عهده دار بود و پس از بیماری و درگذشت ِ او، این سِمَت، به محمود اعتمادزاده (م. ا. بهآذین) واگذارگردید. همکاریی من با آن ماهنامه، در دورهی تصدّی ی خالقی بود که افزون بر نشر ِ گفتارهایی از خود در تدوین مجلّه نقشی همچون سردبیر داشتم.
در دورهی به آذین، آن همکاری، کم کم رنگ باخت و چندان دوام نیافت؛ زیرا موضعگیریی من در آن زمان، که بیماریی ” جزم ْباوری ” و “شورویگرایی”ام، پس از آزمونهای تلخ ِ سالها، شفایافته بود و دیگر، به آن انجمن و کار و کُنش آن، تعلّقی مُریدانه نداشتم و مانند ِ برخی از همگامان پیشینم در دورهی مبارزه، به آن دستگاه و ساختمان آن در خیابان وصال شیرازیی شمالی (محلّ ِ کنونیی سازمان ِ انتقال خون ِ ایران)، به چشم ِ “قبلهی حاجات!” نمینگریستم، خوش آیند ِ به آذین نبود و به طبع، آبمان در یک حجوی نمیرفت و به زودی از آن دستگاه، فاصله گرفتم.
امّا همکاری با زنده یاد استاد ایرج افشار، در راهنمای کتاب – به گفتهی بیهقی – “از لَونی دیگر” بود. کار در آن ماهنامه که “ز هرچه رنگ ِ تعلّق پذیرد (همانا بجز فرهنگ و زبان و ادب ایران) آزاد بود”، آغاز دورهی پختگیی نسبیی احتماعی و فرهنگیی من به شمار میآمد و طومار ِ یک سونگریها و جزم ْباوریهای دههی پیش از آن را درهم پیچید و مرا در جای ِ راستین و سزاوار ِ دانشگاهی و پژوهشی و فرهنگیام نشاند.
آن تجربه، سرآغاز فرخندهای شد بر کارهای پسینفرهنگیی من در روزنامهها و مجلّهها و دیگر نشریّهها و رسانهها که یکی از درخشانترین آنها، یازده دفتر یادمانیی جُنگ اصفهان در دهههای چهل تا شصت بود.
برای آشنایی با تجربهی جُنگ، ← گفتار من با عنوان ِ:
JONG-E ESFAHĀN
(Isfahan anthology), an independent, avant-garde literary periodical, established in Isfahan in 1965 by a circle of literary men, irregularly producing 11 issues from 1965 to 1973.
در دانشنامهی ایرانیکا به نشانیهای ِ:
http://www.iranicaonline.org/articles/jong-esfahan
*
– دوران دکتری بر شما چگونه گذشت؟ چگونه شد که در خلال آن دوره، با مؤسّسهی ِ لغت نامهی دهخدا همکاری کردید؟
– بسیار پویا و پُربار و شورانگیز گذشت. انگار همهی گرایشها و گنجایشهای آموزشی و پژوهشیام از آغاز تا آن زمان، از قوّه به فعل درآمده بود. همچون رهروی گذشته از سنگلاخ و رسیده به راهی هموار بودم که هیچ چیز، مرا از گام برداشتن به سوی آینده، بازنمیداشت.
این شور و شتاب من، از چشم ِ استادان بزرگ و فرزانهام، پنهان نماند و هرکدام به گونهای، دستم را گرفتند و پاسخ گوی ِ نیازم برای راهیابیی کامیابانهتر به فراخنای ادب و فرهنگ ایران، شدند. استادانی همچون بدیعالزّمان فروزانفز، جلالالدّین همایی، ابراهیم پورداود، دکتر محمّد مُعین، دکتر ذبیحالله صفا، دکتر پرویز ناتل خانلری، دکتر محمّد مُقدّم و دکتر صادق کیا، استاد ممتاز، عبدالحمید بدیعالزّمانیی سنندجی و دکترمحمّد خوانساری، بزرگوارانه و هدایتگرانه، درهای خانهها شان را برای حضور در گفتمانهایی فراتر از درس و بحث رسمی در دانشگاه، به رویم گشودند و روادید ِ روی آوری به گنجینهی کتابخانههاشان را به من ارزانی داشتند.
به جرأت میتوانم بگویم، آنچه از این موهبت، بهرهی من شد، بسی فراتر از حضور در مجلسهای درس ِ ایشان در دانشگاه بود. فراخوان به کار در سازمان ِ لغتنامهی دهخدا و فرهنگ ِ فارسی، از سوی استاد مُعین نیز در همین چهارچوب بود و یک کارآموزیی والا و باورنکردنی برایم به شمار میآمد.
[همکاریی چند دهه بعد با استاد دیگرم، دکتر احسان یارشاطر در دفتر دانشنامهی ایرانیکا در دانشگاه کلمبیای نیوییورک، در سال های ١٣٧٣- ١٣٧٢ و ادامهی آن، از راه ِ دور، تا به امروز را نیز در همین چهارچوب، ارزمییابم و ارج میگرارم.]
*
– تجربهی ِ استادی ی دانشگاه بر شما چگونه گذشت و چرا بعد از سال ١٣٦٠ کمتر در کسوت استادی دانشگاه در آمدید؟
– به رغم ِ ادامهی ِ سایهی سیاه و شوم ِ ساواک بر سرم ، که مرا همچنان در سنگر پیکار سالهای دهههای بیست تا چهل میدید و پیوسته چهارچشم میپایید، خشنود بودم که میتوانم با نسل جوان ِ میهنم، در تماس باشم و حاصل ده سال آموزش و آزمایش را بدانان انتقال دهم و – به تعبیر ورزشکاران – چوب ِ دو ِ امدادی را – که استادان بزرگم به من داده بودند – به دست ِ آنان، بسپارم. بسیاری از آنان، هنوز دوستان ِ فرهیخته و کارآزمودهی مناند و تا کنون با هم در تماس و داد و ستد فرهنگی هستیم. این پیوند فرخنده را ذخیرهی عمر خویش، میشمارم.
من افزون بر دانشگاه اصفهان، هفتهای سه روز هم با پرواز به اهواز، در دانشگاه جُندی شاپور، درس میدادم.
امّا در سال ١٣٦٠، ” پدر خواندههای دانشگاه”، “پیکی” را به سراغ من فرستادند که به گوش من افسون بخواند و مرا تحریک به درخواست برای بازنشستگیی زودهنگام کند تا بتوانند بگویند: “خودش خواست!”
ولی، من دستشان را خواندم و افسون “پیک”شان، در من، درنگرفت و سرانجام، خود، حکم “برکناری”ی مرا با عنوان ِ مستعار ِ “بازنشستگی”، صادرکردند که من، از آن؛ به “بازنشاندگی” تعبیرکردم!
پس از آن، تا مدّتی، در دورههای کارشناسی و کارشناسیی ارشد در دانشگاه آزاد (شاخههای ِ شهرکرد و نجفآباد)، درس میدادم و بعد هم، پسرم سیاوش، من و بقیّهی خانواده را به غربتگاه خود، استرالیا، فراخواند تا از یکدیگر جدا و دور نباشیم و ناچار، با تلخکامی، جلای وطن کردم و از آن پس، با همهی “جگرآزردگی” از گزند ِ “کژدم ِ غربت”، یکسره به کار پژوهش و تألیف و ترجمه پرداختم.
*
– تقریبا همهی آنها که با شما و کارهاتان آشنایند، پژوهشهای جنابعالی را دارای ارزش بالای علمی میدانند و بر این باورند که کارهای شما منجر به افزایش آگاهی و دانش ایرانیان نسبت به گذشتهی تاریخیی خود شده است. خودتان وقتی به کارهایتان نگاه میکنید، درباره آنها و تاثیراتی که در مردم داشته است، چگونه فکر میکنید؟
– من از این که، به رغم ِ همهی فراز و فرودهای زندگیام، توانستهام گامهایی در راه شناختن و شناساندن ِ ادب و فرهنگ ایران بردارم، خشنودم؛ ولی ارزیابی ی کارهایم و تعیین ِ میزان ِ اثربخشیی آنها در مردم، کار من نیست. به گفته ی زنده یاد پروین اعتصامی:
“من این ودیعه، به دست ِ زمانه میسپرم / زمانه زرگز ِ نقّاد ِ هوشیاری بود!”
حرف ِ آخر ِ من نیر، همیشه، همان بوده است و هست که استادم دکتر معین گفت:
“این، آن است که توانستهایم؛ نه آن که خواستهایم!”
*
برای آگاهیی آنان که با کارنامهی نگارنده، آشنا نبودهاند، فهرستی از کارهای نشریافته و یا در آستانهی نشر ِ خود، از سال ١٣٤٢ تا کنون را در پی میآورم:
١٣٤٢: هيماليا، ترجمهی برگزيدهی شعر پانزده تن از شاعران اردوزبان ِ شبه قارّهی هندوستان و پاكستان با همكاریی دكتر سيّد عليرضا نقوی استاد پاکستانیی ِ زبان و ادب ِ فارسی. انتشارات طهوری – تهران.
١٣٤٣: اوستا، نامهی مينَویی آيين زرتشت. بازنوشت ِ گزينهای از گزارش اوستای استاد زنده ياد ابراهيم پورداود، زير نظر ِ استاد. انتشارات مروارید- تهران ( تا سال ١٣٦٦ شش بار به چاپ رسيد و از آن پس، به درخواست ِ نگارنده، بازچاپ نشد.
دو چاپ از اين كتاب نیز در سال ٢٠٠١ میلادی به دبیرهی ِ سيريليك (روسی) در ازبكستان و تاجيكستان منتشرشد.)
١٣٥٣: آيينها و افسانههای ايران و چين باستان، ترجمه از اثر ِ پژوهشگر ِ پارسي جهانگير كووِرجی كوياجي، ويرايش يكم و دوم، تهران – ١٣٥٣ و ١٣٦٢.
١٣٥٣: ترجمهی پژوهشي در بارهی برخی از همانندیهای مزداپرستی و اسلام، اثر سیّد محمّد طاهر رضوی، استاد دانشکدهی ایالتی کلکته (در نشریّهی دانشکده ی ادبیّات و علوم انسانی دانشگاه اصفهان).
١٣٦٣: ترجمهی آفرينش و رستاخيز، پژوهشی معنی شناختی در ساخت جهان بينیی قرآنی، اثر پژوهشگر ژاپنی شينيا ماكينو – انتشارات امیرکبیر. (در سال ١٣٧٦ به چاپ دوم رسيد.).
١٣٧٠: اوستا، كهنترين سرودها و متنهای ايرانی (گزارش و پژوهش در دو جلد)، برای بزرگداشت سه هزارمين سال زادروز ِ زرتشت و يكصدمين سال زادروز استاد ابراهيم پورداود. (چاپ پانزدهم این گزارش، درسال ١٣٨۹، نشريافت.)
١٣٧١: پژوهشهايي در شاهنامه ترجمه از اثر ِ پژوهشگر ِ پارسی جهانگير كووِرجی كوياجی، ويرايش يكم ، اصفهان- نشر زنده رود.
از ١٣٧٢ بدین سو: نشر شماری از درآمدهای ادبی- فرهنگی در دانشنامهیايران (/ ایرانیکا):
و:
http://www.iranica.com/articles
از ١٣٧٢ بدین سو: نشر شمار زيادی گفتارها و بررسی و نقد ِ كتابها در نشريّههای چاپی و رسانههای الكترونيك در ايران و كشورهای ديگر.
از ١٣٧٢ بدین سو: عرضه ی شمار زيادی گفتارهای فرهنگی و ايران شناختی در كنگرهها و گردهمايیها در ايران، تاجيكستان، آلمان، انگلستان، فرانسه، هلند، آمريكا، كانادا، استراليا و سوئد که بیشتر آنها در مجموعه سخنرانیهای آن همایشها و برخی، در مجلّههای ادبی – فرهنگیی درون مرزی و برون مرزی نشریافته است.
از ١٣٧٢ بدین سو: اجرای ِ شمار زيادی گفت و شنودهای ويژه و يا برنامههای فرهنگی و ادبیی دنبالهدار در راديوها و تلويزيونها در ايران، تاجيكستان، آمريكا و استراليا.
از جمله، در همكاری با كتابخانهی گويا (/ Audio Library ) در سیدنیی استرالیا و خواندن بخشهايی از اثرهای شاعران و نويسندگان در تارنگاشت (/ وب سایت) آن كتابخانه و برگزاریی همایشی شاهنامه پژوهی در شبكهی جهانی (اينترنت) در چهارچوب ِ كار ِ همان نهاد (پیوندنشانیی ِ پروندههای ِ صوتیی ِ چهل نشست ِ شاهنامهپژوهی، اين است:
http://www.ketabkhaneyegooya.blogspot.com/ ).
١٣٧٧: حماسهی ايران، يادمانی از فراسوی هزارهها، مجموعهی بیست پژوهش و نقد ِ شاهنامه شناختی، ويرايش يكم، سوئد- نشر باران.
١٣٨٠: وبرابش و نشر دوم ِ همان مجموعه حماسه با افزودن هشت گفتار تازه ، تهران- نشر آگه.
١٣٨٠ و ١٣٨٣: بُنيادهای اسطوره و حماسهی ايران، ويرايش دوم ِ دو اثر يادكرده از پژوهشهای جهانگير كووِرجی كوياجی، در یک جلد. دو چاپ، تهران – نشر آگه.
١٣٨٤: فرآيند ِ تكوين ِ حماسهی ايران پيش از فردوسي (جلد ٥٨ از مجموعهی ِ از ايران چه میدانم؟)، دفتر پژوهشهای فرهنگی، تهران.
١٣٨٤: شناختنامهی ِ فردوسی و شاهنامه(جلد ٦١ از مجموعهی ِ از ايران چه میدانم؟)، دفتر پژوهشهای فرهنگي، تهران.
١٣٨٤: ايران شناخت، يادنامهی استاد آبراهام وَلِنتاين ويليامز جَكسُن، ترجمهی بيست گفتار ايران شناختی از دانشمندان ايران شناس جهان به سفارش زنده یاد، استاد ابراهیم پورداود- نشر آگه، تهران.
١٣٨٨: آغاز همکاری با دانشنامهی فرهنگ و ادب توده از انتشارات مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی و نگارش گفتارهایی برای آن.
١٣۹٠ تا کنون: پی گیریی ِ سامان بخشی و تدوین ِ نهاییی فرهنگ فارسیی اصفهانی از پس ِِ دهها سال کوشش و کُنِش برای فراهم آوردن ِ مادّه های خام ِ این فرهنگ – نشر کارنامه.
١٣۹١: ايرانی ماندن و جهانی شدن، دفتریاز بررسیها، پژوهشها و نقدهای ایرانشناختی – در فرارَوَند ِ چاپ و نشر.
١٣۹١: شاهنامهی نقّالان، نقل و نگارش مُرشد عبّاس زریری، ویرایش جلیل دوستخواه در سالهای ١٣۹٠-١٣۴٠، شش جلد- نشر کارنامه (در فرارَوَند ِ نشز).
* * *
– اگر موافق باشید کمی هم به بحثهای مرتبط با ایرانشناسی و پژوهشهایتان در این خصوص برسیم. جنابعالی یکی از پژوهشگران مطرح ایران در حوزه ایران باستان هستید؛ اولا تا چه اندازه فکر میکنید پژوهشهای مرتبط با ایران باستان در ایران امروز جایگاه واقعی خود را دارد؟ و دوم اینکه اساسا پژوهش درایران باستان را با وجود کارهای درخشانی که پیش از این شده است ، تا چه حد ضروری میدانید؟
همان طور که میدانید اخیرا توجه خاصی به ایران باستان و مظاهر آن چون کوروش و داریوش و فرَوَهَر و دیگر نمادهایی اینچنینی، شده است.البته درنسل جوان را میگویم. آیا فکر نمیکنید که چنین رفتاری، به واقع ، بیش از آن که از بنیانها و پایههای علمی و اعتقادی ریشه گرفته باشد، بیشتر یک مُد باشد؟
به نظر می رسد برخی در پرداختن افراطی به ایران باستان، گوی سبقت را از آنانی هم که به ایران پس ازاسلام توجه افراطی دارند، ربوده باشند! دربارهی این افراط و تفریطها چه دیدگاهی دارید؟ آیا فکر میکنید که چرا ما نمیتوانیم به یک نقطهی تعادل دراین خصوص دست یابیم؟
نگاه شما به ایران باستان و آنچه به واقع در آن دوران بر مردم و سرزمین ایران رفته است،چگونه است؟ به سرفصلها و رئوس این بحث تنها اشارهای گذرا داشته باشید.
شما هم بی شک از آن دسته صاحب نظرانی هستید که بر این باورید که ملت ایران با داشتن هویّت و تاریخی غنی، به نوعی ملتی تمدن سازتر و هویّتمندتراز سایر ملل است. حال من سوالی از شما دارم.چه گونه است که این ملت بزرگ (که البته من هم به این موضوع باورمندم) تا بدین اندازه رفتارها و ویژگیهای نامطلوب دارد؟ چرا ایرانیان را در همه جای دنیا به عنوان انسانهایی تنبل، از زیر کار در رو، دروغگو و از همه بدتر دورو، میدانند. نه این که مردمان دیگر، که حتی خود ما هم ایرانیها را دارای یک چنین ویژگیهایی میدانیم و به شوخی یا جدی، این صفات را به آنها نسبت میدهیم. علت این تناقض تاریخی را درچه عاملی میتوان جستجو کرد؟
اگر به تاریخ نگاه کنیم، میبینیم که ایرانیان در تمام مقاطع تاریخی، با حاکمان و آنانی که سرزمینشان را فتح کردهاند جوری کنار آمدهاند که به نابودی خودشان، تمام نشده است. این ویژگی را عدّهای مثبت میدانند؛ امّا از آن طرف، عدّهای هم هستند که این موضوع را از این نشات گرفته میدانند که ایرانیها اساساً به هر رنگی در میآیند و به هر سازی میرقصند و کمتر دیدگاه و عقیدهی خود را در تصمیماتشان منظورمیدارند. در این باره چه دیدگاهی دارید؟
به عنوان یک شاهنامه پژوه، فکر نمیکنید که همین روحیّهی ِ قبول نداشتن کارها و خدمات یکدیگر، حتی به حوزه شاهنامهپژوهی هم راه پیدا کرده باشد و امروز هیچ شاهنامهپژوهی کار همکار خود را نه تنها قبول ندارد؛ بلکه درخلوت، بر ضد آن هم موضعگیری میکند. در کل، وضعیت شاهنامهپژوهی در ایران را چگونه میبینید؟
تأکید زیاد ِ برخی از باستانگرایان بر فارسیگوییی ِ افراطی را چگونه میبینید؟ آیا فکر نمیکنید که رفتارهایی از این دست، بیشتر میتواند منجر به دوری نسل جدید از زبان و ادبیات فارسی شود؟
آیا فکر نمیکنید که دوریی چهرههایی چون شما، از فضای علمی و پژوهشیی ایران، میتواند به عقبماندگیی بیشتر ِ حوزهی ایرانشناسی و پژوهشهای مرتبط با آن در ایران یاریرسان باشد؟ درست است که ممکن است بخشی از آثار شما و چهرههایی چون شما در ایران هم منتشر شوند؛ ولی حضور مستمر و ارتباط با جامعه و دانشگاه ، خود، داستان دیگری است…
ارتباطتان با بدنهی علمی و دانشگاهیی ایران از یک طرف و چهرههای فرهنگیی آن از طرف دیگر چطور است؟ آیا نیازی به این ارتباط میبینید؟
آیا فكرمیكنيد چهرههايی چون شما که صاحب تحقیقات و تألیفات فراوانی هم هستند، چرا در بين نسل جديد و جوان ايران كمتر شناخته شدهاند و اساساً كسی آنها را به خاطر نمیآورد و از كارها و فعاليتهایشان يادی نمیكند؟ (به غیر از متخصصین البته)
آیا به عنوان چهرهای دانشگاهی و پژوهشگری سترگ، فکر میکنید علت اصلیی سرانهی بسیار پایین ِ مطالعه در بین ایرانیان چیست؟ زیرا همان طور که میدانید سرانهی مطالعه در ایران، روزانه چیزی در حدود ٨ دقیقه است…
بزرگترین دغدغهی این روزهای شما چیست؟
آینده ایران را چه گونه میبینید؟
– شما، شمار زیادی پرسشهای کلبدی و مهمّ را به هم پیوسته و از من، خواستهاید که به سرفصلها و رئوس این بحث، تنها اشارهای گذرا داشته باشم.
من نمیدانم که اگر خودتان به جای من بودید، چه گونه میتوانستید در “اشارهای گذرا”، پاسخهای دقیق و رهنمون و خُرسند کننده (/ فانع کننده) به این پرسشها بدهید.
پاسخهای من به این پرسشها را میتوانید در برخی از گفتارهای نشریافته و یا در دست انتشارم بیابید. آمّا در این جا برای پایانی سزاوار بخشیدن به این گفت و شنود، پاسخهایی به کوتاهی و در ده بند، میآورم. امیدوارم که در همین حدّ هم، رسا و گویا باشد:
١) پژوهشهای تا کنونی، در زمینهی زبانها و ادب و فرهنگ و هنر و تاریخ ِ ایران باستان را، بسنده و پایان یافته نمیدانم و برآنم که هنوز باید کار در این گستره را پی گرفت تا به سرانجامی سزاوارتر از آنچه تا کنون رسیده است، برسد. چُنین باد!
همانا، چنین پژوهشی نباید رنگ و انگ ِ ستایش آمیز و پرستش گونه، داشته باشد؛ بلکه باید بر پایهی بررسیی دانشی و غیر ِ جانبدارانه و به دور از احساساتیگری و هیجانزدگی و شور و شعار ِ میهنی، انجام پذیرد و نیک و بد و زیبا و زشت را به یکسان، در بر گیرد.
پرهیر ِ همواره از افراط و تفریط، در این زمینه و هریک از دیگر زمینههای پژوهشی، باید چراغ راهنمای همیشگیی هر پژوهندهای باشد تا کارش، به راستی اثربخش و فرهنگساز، گردد.
٢) داشتن ویژگیها و خلق و خو و گفتار و کردار ِ پسندیده و ناپسند، در کنار ِ یکدیگر، منحصر به ایرانیان و زمان معیّنی نیست. ایرانیان و همهی ملّتهای دیگر، در همهی دورانهای تاریخشان، اینگونه خصلتهای نیک و بد را داشتهاند و دارند و در برخورد با آنها، نباید به اغراقگویی و ستایش ِ چشم بسته و شیفتهوار از سویی و یا ولنگاری و دشنام گویی، از سوی دیگر، پرداخت. شیوهی درست، برخورد ِ آرام و منطقی و انتقادی با هر پدیداری است.
٣) داوری در بارهی چگونگیی برخورد و رفتار ایرانیان با تازندگان به سرزمینشان نیز، نیازمند ِ بررسیی همه سویهی دادههای تازیخی و فرهنگی و شناخت ِ زمینهها و پیشینههای اجتماعیی آنهاست.
٤) شاهنامهپژوهان فرهیخته و راستین، هیچگاه کارهای دیگران را با همچشمی و ولنگاریی خودخواهانه، بی ارزش و باطل نمیشمارند؛ بلکه آنها را به بوتهی نقدی سالم میبرند و به درستی عیارسنجی میکنند. هرکس جز این کند، با فردوسی و شاهنامه بیگانه است!
٥) زیاده روی در سرهنویسی، از یک سو و سنّتپرستی و عربیمآبی از سوی دیگر و نیز بیبند و باری و خودباختگی و غربینمایی در کاربُرد واژههای زبانهای باختری، همه به زیان ِ فارسی و تباه کنندهی مردهریگ ِ گرانبار ِ نیاکان و خیانت آشکار به آیندهی این زبان کهن بنیاد و گویندگان آن است.
٦) دوریی گروهی از پژوهندگان ایرانی از میهن، البته دریغانگیزست؛ امّا از یاد نباید برد که این امر، امروز دیگر مانند گذشته، چندان زیانبار نیست و در این عصر ِ انفجار ِ آگاهیها و رسانههای گسترده و گوناگون ِ نوشتاری و گفتاری و شنیداری و دیداری که در چشم بر همزدنی، میتوانند میایونها نفر را در پایگاههای مَجازی در کنار هم بنشانند و به یکدیگر بپیوندند، سخن گقتن از آن، کهنه و منسوخ و بیمورد است.
امروز میتوان به جُرأت و با اطمینان، از دهکدهی جهانی – که چندین دهه پیش از این، مارشال ماک ماهون، دورنمای آن را میدید – سخن به میان آورد و نمودهای آن را در هر گوشه و کناری از جهان، به چشم دید.
٧) پیوند میان پژوهندگان و کوشندگان، در هر جا که باشند، امری بایسته است و این مهمّ، امروز به بهترین گونه و آسانترین شیوهها، امکان پذیرست.
٨) هرگاه درمییابیم که نسلهای جوان ِ امروز، چُنان که باید و شاید با پژوهندگان، آشنا نیستند و “ره چنان نمیروند که رهروان رفتند”، باید بپذیزیم که این نقصان، نتیجهی آشکار و منطقیی کمکاریی دست اندرکاران امور اجتماعی و آموزشی و فرهنگی و امری یکسره نابخشودنی است. هیچگونه گریز از پاسخگویی و طفره رفتن از پذیرش ِ خویشکاری هم، نمیتواند توجیه گر ِ آن باشد! در این زمینه، میتوان به بهترین گونهای اندیشید و کوشید و به دستْآوردی شگفتیانگیز و باورنکردنی رسید.
بالابردن ِ میزان ِ کتابخوانی و سرانهی مطالعه نیز، در همین چهارچوب، بررسیدنی است و شیوههای شناخته شدهای دارد که در همهی جهان، به کار گرفته میشود و میتوانند سرمشق و رهنمود ما باشند.
٩) من، دغدغههای خاطر ِ بسیار دارم و سخت دل آزَردهام که چرا دست اندرکاران ما در همهی زمینههای اجتماعی و فرهنگی، از امکانهای بایستهی امروزین، بهره گیریی بهینه نمیکنند و کارهای عظیمی را که میتوانند و باید به مصلحت ِ ایرانیان کنونی و آینده، بر دست گیرند، فرومیگذارند.
١٠) به رغم ِ همهی دشواریهای درون مرزی و جهانی که در زمان و جهان پُرتنش ِ کنونی، گریبانگیر ِ میهن ماست و با وجود برخی پیچ و تابهای دست و پا گیر و کم کاریها و به هدر دادن نیروهامان در سطح ملّی، به آیندهی ایران، سخت امیدوارم و شکّ ندارم که نسلهای جوان و پا به راه ِ امروز، با بهرهگیری از پشتوانهی تاریخیی گرانبار میهنمان و ژرفنگری در آزمونهای تلخ و شیرین ِ دیروز و امروز، آیندهی ایران را چنان خواهند ساخت که امروز شاید برای بسیاری، باورکردنی نباشد. ایدون باد! ایدونتر باد!
* * *
آه، ای میهن ِ گرامیی ِ من! “مادر ِ پیر ِ من؛ امّا پیر ِ عالیشأن من! / طبع ِ من! تاریخ ِ من! ایمان ِ من! ایران ِ من!” ١
“دگر بارَت چو بینم، شادبینم! / سرت سبز و دلت آباد بینم!”٢
____________________________________________________
١. ابوالقاسم لاهوتی (یا – به گفته ی خودش – لاهوتیی ِ سخنور ِ کرمانشهان).
٢. هوشنگ ابتهاج (ھ . ا. سایه).