وارثان آینه
نوری نمانده بود
سوسوی بیرمق فانوسی، حتی،
آندم که نفسهای ما
به عطر سیب
مطهر گشت
و معصومانه به زمین رانده شدیم
زمین سبز نبود
و ما اهل رویش بودیم
توان نخواستنمان نبود
که تصویر”رازی بزرگ”
در نگاه آینههامان
میتپید
بشارت دستمان را
به خاک بخشیدیم و
فرش گندم بر زمین نشست
اهل مصرف نبودیم
پُر نورترین چراغ کهکشان را نشان کردیم
روزی که بارقهی رویای سبزمان
در باور خاک
جوانه زد
به چشمداشت آن ستاره بود، شاید
که “صورتی نه از خاک
که از عشق مهیا کردیم”*
و به راه افتادیم
نه نالهی باد، نه سایهی ابر
و نه هجوم سیاه کلاغان حتی
رویایمان را نشکستند
ما وارثان آینه بودیم
و باور آن “راز بزرگ”
نخستین شهادتمان بود
” آندم که به اجبار
زمینمان دیگر شد”*
و نگاهمان بر سپیدهی فرداها
خرامید.
*برگرفته از شعر بلند “زمینم دیگر شد”، از خانم پرتو اوریعلا