**
با تشکر از جناب لطفعلی سمینو مترجم گزارش کافکا به فرهنگستان علوم برای در اختیار گذاشتن متن این ترجمه جهت انتشار در رسانه گزارش مذکور را عینآ در اینجا میآوریم. . ح.ش
عاليجنابان اعضای فرهنگستان علوم!
بهمن اين افتخار داده شده است که گزارشی دربارهی دوران اول زندگی خودم، يعنی دورانی که ميمون بودم، به فرهنگستان تقديم کنم.
من متأسفانه نمیتوانم بهدرستی از عهدهی اين وظيفه برآيم، زيرا نزديک به پنج سال است که از زندگی ميمونها دورم، زمانی که با حساب تقويمی شايد کوتاه باشد، اما آنطور که من آن را چهارنعل و در هر مرحله بههمراهی انسانهای ممتاز، راهنماييها، تشويقها و موسيقی ارکستری، اما در اصل بهتنهايی طی کردم، بیانتها است. بهتنهايی، زيرا همهی آن همراهیکنندگان، برای آنکه در جريان قرار داشته باشند، خود را از موانع دور نگاه میداشتند. چنانچه من میخواستم با سماجت به گذشته و خاطرات نوجوانی خود بچسبم، اين دستاورد غيرممکن میبود. درست همين صرفنظر کردن از هرگونه خيرهسری، مهمترين وظيفهای بود که من برای خودم معين کردم؛ من که ميمون آزادی بودم، نيروی خود را بهطور کامل در راه اين هدف بهکار گرفتم و با اين کار، خاطرههايم دايم دور و دورتر شدند. راه بازگشت من که در آغاز کار، چنانچه انسانها میخواستند، بهفراخی کرانهی آسمان میبود، همزمان با تحولِ بهپيشتازاندهشدهام، بهتدريج تنگتر و صعبتر میشد؛ من در دنيای انسانها بيشتر احساس راحتی میکردم و خود را به آن وابستهتر میديدم؛ طوفانی که مرا از گذشتهام کنده بود، بهتدريج بهملايمت گراييد و امروز به نسيمی تبديل شده که پاشنههای پايم را خنک میکند؛ و حفرهای در دوردستها که طوفان از آن وزيده و زمانی مرا با خود آورده بود، اکنون چنان کوچک شده است، که من، حتی اگر نيرو و ارادهی کافی برای بازگشت به آنجا را داشته باشم، بايد همهی پشمهای تنم را برای عبور از آن بچينم. آقايان محترم، با وجود اينکه تمايل شديدی برای دانستن اين مطالب دارم، بايد به صراحت بگويم که بازماندهی ميمونها در شما – اگر چنين چيزی در تکامل نوع شما وجود داشته باشد- نمیتواند بهنظرتان دورتر از سابقهی دوران ميمون بودن من برسد. کف پای همهی موجودات زمينی در برابر قلقک حساس است، چه شامپانزهی کوچک، چه آشيل رويينتن.
اما من میتوانم به پرسش شما بهشکل محدودی پاسخ بدهم و اين کار را با کمال خرسندی انجام میدهم.
نخستين چيزی که من آموختم، دستدادن بود؛ دستدادن نشانهی صداقت است. اما امروز که من در عالیترين مرحلهی پيشرفت خود قرار دارم، میخواهم سخن صادقانهای نيز به آن اولين دستدادن اضافه کنم. اين گفته، دانش تازهای برای فرهنگستان بهارمغان نخواهد آورد و بهمراتب در سطح پائينتری از آنچه قرار خواهد داشت که از من انتظار میرود و من نمیتوانم بيان کنم. با وجود اين، مسيری را نشان میدهد که يک ميمون سابق برای نفوذ به دنيای انسانها و تثبيت خود در آن طی کرده است. چنانچه من کاملاً از موضع خود مطمئن نمیبودم و نظرم در تمام عرصههای دنيای متمدن بهشکل تزتزلناپذيری تثبيت نشده بود، بهخود اجازه نمیدادم، سخن ناقابلی را که در دنبالهی اين مطلب خواهد آمد بر زبان آورم:
من سابق در ساحل طلا زندگی میکردم. اطلاعات من از چگونگی شکار خودم متکی به گزارشهای ديگران است. غروب يک روز، هنگامی که در ميان گلهی ميمونها برای نوشيدن آب بهطرف رودخانه میرفتم، گروه شکارِ شرکت «هاگنبِک» در بيشهزاری، نزديک ساحل کمين کرده بود. همان موقع تيراندازی شد؛ من تنها ميمونی بودم که مورد اصابت قرار گرفتم. دو تير به من خورد. اين نکته را بايد اضافه کنم که من از آن پس با رئيس اين گروه دوست شدهام و چند بطری شراب خوب را با هم خالی کردهايم.
يکی از تيرها که به گونهام اصابت کرد، سطحی بود، اما اثر زخمِ سرخرنگِ بزرگ و تهیاز مويی بهجا گذاشت. همين اثر زخم، نام چندشآور و بهکلی بیمسمای «پتر سرخ» را برایم بهارمغان آورد که رسماً از طرف يک ميمون ابداع شده. بهطوری که گويی تنها تفاوت من با ميمونی بهنام «پتر» که لباس تنش میکردند و برای بعضیها آشنا بود و همين تازگیها سقط شده، در اين لکهی سرخرنگِ روی گونه بوده است. البته اين نکتهی آخری را فقط بهطور ضمنی عرض کردم.
دومين تير به زير کفلم اصابت کرد. جراحت ناشی از اين تير عميق بود و باعث شد که تا امروز هم کمی میلنگم. اخيراً در مقالهای بهقلم يکی از دهها هزار سگ تازیای که در روزنامهها بهمن حمله میکنند، خواندم که گويا طبيعت ميمونی من هنوز کاملاً عوض نشده و مدرک آن هم اين است که من برای نشان دادن محل اصابت آن تير، شلوارم را با علاقمندی در حضور ملاقاتکنندگان درمیآورم. انگشتهای اين مردکی را که چنين چيزی را نوشته است بايد يکیيکی قطع کرد. من، من حق دارم شلوارم را در حضور هر کسی که ميل دارم درآورم. آنجا چيزی جز پشم تميز و مرتب و زخمی ناشی از يک (اجازه میخواهم اينجا واژهی مخصوصی برای منظور بخصوصی بهکار ببرم، اما نمیخواهم از آن سوءتعبير شود) و زخمی ناشی از يک تيراندازی جنايتکارانه وجود ندارد. همه چيز کاملاً علنی است و هيچ چيزِ پنهانکردنیای در بين نيست. وقتی پای واقعيت در ميان باشد، هر فردِ خيلی بانزاکتی هم، ظريفترين آداب را کنار میگذارد. اما در مقابل، چنانچه نويسندهی آن مقاله شلوارش را در حضور ملاقاتکنندگان درآورد، چنين کاری نمودِ ديگری خواهد داشت، و من میخواهم خودداری او از اين کار را نشانهای از عقلانيت محسوب کنم. اما در عوض او هم بايد با اين نکتهسنجیهايش دست از سر من بردارد.
من بعد از آن تيراندازی در قفسی، در يکی از انبارهای کشتی بخاریِ شرکت «هاگنبک» به هوش آمدم. و از اينجا بهبعد، بهتدريج خاطرههای خودم آغاز میشوند. اين قفس از چهار ديوار مشبک تشکيل نشده بود، بلکه فقط سه ديوار داشت که به جعبهای محکم شده بودند و آن جعبه در واقع ديوار چهارم را تشکيل میداد. اين مجموعه آنقدر کوتاه بود که نمیشد در آن ايستاد و آنقدر باريک بود که نمیشد نشست. من بههمين دليل با زانوهای خميده و لرزان، و شايد بهخاطر اينکه نمیخواستم کسی را ببينم، در جايی در تاريکی، رو به جعبه خم شده و چمباتمه زده بودم، بهطوریکه ميلههای ديوارهی قفس در گوشت پشت تنم فرو رفته بودند. اينگونه نگهداری از حيوانات وحشی برای نخستين مراحل، مفيد تشخيص داده میشود و من امروز بعد از تجربياتی که بهدست آوردهام، نمیتوانم از تأييد اين نکته خودداری کنم که اين موضوع با درک انسانی درست هم هست.
اما من در آن هنگام، اصلاً به اين موضوع فکر نمیکردم. برای اولين بار در زندگيم، راه گريزی در برابر خود نمیديدم؛ لااقل حرکت روبهجلو غيرممکن بود؛ جلوی من جعبهی پيشگفته قرار داشت، با تختههايی که در کنار هم محکم شده بودند. البته ميان تختهها شياری وجود داشت که من، وقتی آن را کشف کردم، بهعلت نادانی زوزهای از خوشحالی کشيدم، اما عرض اين شيار حتی برای عبور دم من هم کافی نبود و تعريض آن با صرف تمام نيروی ميمونیام نيز غيرممکن بود.
بهطوری که بعدها شنيدم، من در طول راه برخلاف معمول، سروصدای خيلی کمی بهراه انداختم، بهطوری که نظر داده شد که يا به زودی خواهم مرد، يا اگر بتوانم از مرحلهی سخت اوليه جان سالم بهدر ببرم، قابليت تربيت زيادی خواهم داشت. و من از آن مرحله جان سالم بهدر بردم. گريهکردن با هقهق فروخورده، شپشجويی دردناک، ليسيدن يک نارگيل با بیحالی، با سر بهديوارهی جعبه کوبيدن و بيرون آوردن زبان، وقتی کسی نزديک میشد، اينها اولين مشغوليتهای من در زندگی تازهام بودند؛ اما در تمام مدت با اين احساس که: هيچ راه گريزی نيست. امروز من طبعاً میتوانم احساس ميمونیِ آن زمان خودم را فقط با واژههای انسانی بازگو کنم و تصويری از آن بهدست دهم، اما اگر توصيف من نتواند منطبق بر واقعيتِ ميمونی قديم باشد، حداقل در راستای آن قرار دارد، در اين موضوع هيچ ترديدی نيست.
من تا آن موقع هميشه راههای گريزی داشتم، اما اکنون ديگر راهی باقی نمانده بود. با وجود اين، با سرسختی بهدنبال راه گريزی بودم. حتی اگر مرا با ميخ هم به آنجا کوبيده بودند، ارادهی من کمتر نمیشد. اما دليل اين امر چيست؟ اگر ميان انگشتهای پای شما بخارد، دليلش را نخواهيد فهميد، حتی اگر خودتان را آنقدر به ميلهی پشت سرتان فشار دهيد تا دو تکه شويد، باز هم دليلش را نخواهيد فهميد. بله، من راه گريزی نداشتم، اما بايد راهی برای خودم باز میکردم، زيرا بدون آن نمیتوانستم زنده بمانم. جلوی من فقط ديوارهی همان جعبه بود- بی چون و چرا داشتم سقط میشدم. اما در شرکت «هاگنبِک»، ميمونها را در جعبه نگهداری میکنند- اينجا بود که من دست از ميمون بودن برداشتم. اين نقشهی روشن و عالیای بود که من به نحوی با شکمم طرح کردم، آخر، ميمونها با شکمشان فکر میکنند.
من میترسم که منظورم از راه گريز درست درک نشود. من اين کلمه را در معنای معمولی و کامل آن بهکار میبرم. من آگاهانه از کاربرد کلمهی آزادی خودداری میکنم. منظور من آن احساس عالیِ آزادی در همهی جهات نيست. من شايد در دوران ميمون بودنم اين احساس را میشناختم و بعدها با انسانهايی هم آشنا شدم که در اشتياق آن بهسر میبرند. در مورد خودم بايد بگويم که نه سابق طالب آزادی بودم و نه امروز خواستار آنم. در ضمن: انسانها اغلب در مورد آزادی بهخودشان دروغ میگويند. و درست همانطوری که آزادی در زمرهی باشکوهترين عواطف است، فريبِ مربوط بهآن هم از بزرگترين فريبها است. من اغلب در سيرکها، پيش از ورود خودم به صحنه، ذوج هنرمندی را روی تابی، زير سقف میديدم. آنها چرخ میزدند، تاب میخوردند، از جايی بهجايی میپريدند، به بازوی يکديگر آويزان میشدند، يکی موهای ديگری را با دندان میگرفت و او را در هوا نگاه میداشت. و من فکر میکردم: “آخ، پس آزادی انسانی اين حرکتهای دلخواه است”. اما اين، چيزی جز تمسخر طبيعت مقدس نيست! هيچ بنايی تاب مقاومت در برابر شليک خندهی ميمونها از ديدن اين صحنه را نخواهد داشت.
نه، من طالب آزادی خودم نبودم، فقط يک راه خروج میخواستم؛ به راست، به چپ، بههر سمتی؛ من هيچ خواست ديگری نداشتم؛ حتی اگر اين راه خروج، فريبی بيش نمیبود؛ خواست من کوچک بود و فريبِ مربوط به آن نمیتوانست بزرگتر از آن باشد. میخواستم پيش بروم، به پيش! فقط نمیخواستم با دستهای بالانگهداشتهشده و تحت فشار، بیحرکت جلوی آن ديوارهی جعبه بايستم.
امروز برای من روشن است که بدون آرامش درونی، هرگز نمیتوانستم رهايی يابم. و در واقع نيز شايد همهی پيشرفت خود را مرهون آرامشی هستم که بعد از اولين روزها در آن کشتی بر من مستولی شد. اما اين آرامش را نيز بهنوبهی خود به کارکنان کشتی مديونم.
عليرغم همهی مسايل بايد بگويم که آنها آدمهای خوبی هستند. من هنوز صدای گامهای سنگينشان را که آن موقع در حالت خوابوبيداری در گوش من طنين میانداخت، با علاقمندی بهياد میآورم. آنها عادت داشتند، همه چيز را خيلی به آرامی انجام دهند. اگر يکی از آنها میخواست چشمهايش را بمالد، دستش را طوری بلند میکرد که گويی وزنهای به آن آويزان است. شوخیهايشان خشن، اما صميمانه بود. خندههايشان هميشه با سرفهی ظاهراً خطرناک، اما بیاهميتی آميخته بود. هميشه چيزی در دهانشان بود که به بيرون تف کنند و برايشان بیتفاوت بود که کجا تف بيندازند. هميشه شکايت داشتند که شپشهای من به آنها منتقل میشود؛ اما هرگز به اين خاطر، بهطور جدی از دست من عصبانی نمیشدند؛ آنها میدانستند که شپشها ميان پشمهای من رشد میکنند، اين را هم میدانستند که شپشها میجهند؛ و اين موضوع را پذيرفته بودند. گاهیاوقات، در ساعتهای استراحتشان بهشکل نيمدايره دور من مینشستند؛ بهندرت حرفی میزدند؛ دود پيپهايشان روی جعبهها را میپوشاند؛ بهمجردی که من کوچکترين حرکتی میکردم، محکم روی زانوهايشان میزدند؛ گاهی اوقات، يکی از آنها چوبدستیای برمیداشت و جايی از بدن مرا که خوشم میآمد، غلغلک میداد. اگر امروز از من دعوت شود که با آن کشتی سفری کنم، مسلم است که اين دعوت را رد خواهم کرد، اما به همان اندازه هم مسلم است که همهی خاطراتی که از اقامت در انبار آن کشتی برای من باقی ماندهاند، نفرتانگيز نيستند.
آرامشی که من در ميان اين اشخاص بهدست آوردم، مرا از هرگونه تلاش برای فرار بازداشت. امروز وقتی به عقب برمیگردم و به آن زمان فکر میکنم، بهنظرم میرسد که حداقل از اين امر آگاهی داشتهام که اگر بخواهم زنده بمانم، بايد راه خروجی پيدا کنم، اما دسترسی به اين راه خروج از طريق فرار نخواهد بود. من امروز نمیدانم، آيا فرار ممکن بود يا نه، اما گمان میکنم که فرار برای يک ميمون بايد هميشه ممکن باشد. من با دندانهای امروزم بايد در موقع شکستن فندق احتياط کنم، اما آن زمان احتمالاً در درازمدت بهخوبی از عهدهی شکستن قفلِ در با دندان برمیآمدم. ولی من اين کار را نکردم. و تازه اگر میکردم، چه نتيجهای عايدم میشد؟ هنوز سرم را بيرون نياورده، دوباره گرفتارم میکردند و به قفس بدتری میانداختند؛ يا ممکن بود بتوانم بدون جلب توجه نزد حيوانات ديگر، مثلاً مارهای عظيمی که در قفسی روبروی من بودند، فرار کنم و خودم را به آغوششان بيندازم؛ يا ممکن بود موفق شوم خودم را دزدانه به عرشهی کشتی برسانم؛ در اين صورت، بعد از مدتی تاب خوردن روی امواج اقيانوس، بالاخره غرق میشدم. اينها کارهای نوميدانهاند. من البته مثل آدمها حسابوکتاب نکردم، اما تحت تأثير محيط، طوری رفتار کردم، درست مثل اينکه حساب کرده باشم.
من حسابوکتاب نکردم، اما همه چيز را در کمال آرامش زير نظر گرفتم. ديدم که اين انسانها میآيند و میروند، هميشه همان چهرهها، همان حرکتها، اغلب بهنظرم میرسيد که فقط يک نفر است. نتيجه گرفتم که انسانها، يا اين انسانها بی هيچ مانعی حرکت میکنند. هدف عالیای در ذهنم شکل گرفت. هيچکس قول نداده بود که اگر من مثل آنها شوم، ميلههای قفس برداشته خواهند شد. چنين قولی برای کاری که بهنظر تحققناپذير میرسد، داده نمیشود. اما اگر آن کار به تحقق بپيوندد، بعدها قولها هم درست از طرف همانهايی داده میشوند که قبلاً فکرش را هم نمیشد کرد. البته اين آدمها خودبهخود چيزی نداشتند که مرا به وسوسه بيندازد. اگر من يکی از طرفداران آن نوع آزادیای بودم که در بارهاش توضيح دادم، مطمئناً دريا را به راه گريزی که نگاه تيرهی اين انسانها به من نشان میداد، ترجيح میدادم. اما من در هر حال آنها را از مدتی قبل، پيش از آنکه به اين چيزها فکر کنم، زير نظر گرفته بودم. بله مجموع مشاهدات من، مرا به سمت معينی سوق داد.
تقليد از آدمها ساده بود. تفکردن را همان روزهای اول ياد گرفته بودم. بعد ما به صورتهای يکديگر تف میانداختيم؛ تنها تفاوت در اين بود که من صورت خود را میليسيدم و لی آنها اين کار را نمیکردند. به زودی مثل يک پيپکش قديمی، پيپ میکشيدم و بعد، وقتی شستم را هم در سوراخ پيپ فشار میدادم، فرياد شادی انبار کشتی را پر میکرد؛ فقط تا مدتی، تفاوت پيپ خالی با پيپ پر را نمیفهميدم.
نوشيدن از بطری عرق بيشترين زحمت را برای من فراهم کرد. بوی آن مرا شکنجه میداد؛ من با تمام نيرو خودم را به اين کار وادار کردم، اما هفتهها طول کشيد تا موفق شوم. جای تعجب در اين است که آن آدمها، اين نيروی درونی را بيش از هر چيز ديگری که در من وجود داشت جدی گرفتند. من حتی در خاطرات خودم هم آن آدمها را از يکديگر تشخيص نمیدهم، اما يکی از آنها مرتب میآمد، تنها يا با همکارانش، روز يا شب، در ساعتهای مختلف؛ با بطری جلوی من مینشست و به من درس میداد. من برای او معمايی شده بودم و او میخواست اين معما را حل کند. او چوبپنبه را به آرامی از سر شيشه برمیداشت و به من نگاه میکرد تا امتحان کند که من فهميدهام يا نه؛ اقرار میکنم که هميشه با توجهی وحشيانه و بيقرار به او خيره میشدم؛ هيچ انسان آموزگاری در تمام کرهی زمين چنين شاگردی بين انسانها پيدا نمیکند. بعد از آنکه چوبپنبه از سر بطری برداشته میشود، او آن را بلند میکند و بهطرف دهان میبَرَد؛ من با نگاهم تا گلوی او پيش میروم؛ او سرش را بهنشانهی رضايت از من تکان میدهد و بطری را به لب میبَرَد؛ من از لذتِ اين کشفِ تدريجی، خودم را با سروصدا میخارانم، در جهت طولی و عرضی، هر جايی از بدنم که به دستم میرسد؛ او خوشحال میشود. بطری را بلند میکند و جرعهای مینوشد؛ من بیقرار و درمانده برای تقليد از او، خودم را در قفسم کثيف میکنم و همين کار دوباره خشنودی شديد او را برمیانگيزد؛ اکنون در حالی که بطری را تا جای ممکن از خودش دور نگاه داشته، آن را تاب میدهد و دوباره به لبش نزديک میکند، برای ياد دادن، بهشکل اغراقآميزی خودش را به عقب خم میکند، بطری را يکنفس خالی میکند. در حالی که او با اين کار بخش نظری تدريس را به پايان میبَرَد، شکمش را نوازش میکند و شکلک درمیآورد؛ من ناتوان از برآورده کردن انتظار او، نمیتوانم به تقليد از حرکاتش ادامه دهم و با ضعف به ميلهها چسبيدهام.
حالا تازه تمرين عملی شروع میشود. مگر توان من در اثر تدريس نظری بهپايان نرسيده بود؟ چرا، کاملاً از توان افتاده بودم. اما اين بخشی از سرنوشت من است. با وجود بیحالی، بطریای را که به طرف من دراز شده میگيرم؛ با دستهای لرزان چوبپنبه را از سر آن بيرون میکشم؛ همراه با موفقيت در اين کار، بهتدريج نيروی تازهای میيابم؛ نمیتوانم بطری خالی را به درستی از پُر تشخيص دهم؛ آن را بلند میکنم و به لب میبرم و بلافاصله آن را با نفرت پرت میکنم، با نفرت؛ با وجود اينکه بطری خالی است و فقط بوی آن را حس میکنم، آن را با نفرت به زمين پرت میکنم. آموزگارم غمگين میشود، و خودم بيش از او؛ اينکه من بعد از پرت کردن بطری، نوازش شکم و شکلک درآوردن را فراموش نمیکنم، نه او را تسکين میدهد، نه خودم را.
تدريس اغلب به همين شکل ادامه میيافت. و برای بزرگداشت آموزگارم بايد بگويم که: او با من بدرفتاری نمیکرد، البته گاهی پيپ روشن را روی پشمهای من میگذاشت به طوری که جايی از بدنم، که به سختی دستم به آنجا میرسيد، شروع میکرد به سوختن، اما بعد، با دستهای بزرگ و مهربانش آن را خاموش میکرد؛ او با من بدرفتاری نمیکرد، میديد که هردوی ما با طبيعت ميمونی من در حال مبارزهايم و من وظيفهی سختتری را در اين مبارزه به عهده دارم.
پيروزی بزرگ برای او زمانی بود که يکی از شبها، من در حضور عدهی زيادی تماشاگر – شايد جشن بود، گرامافون مینواخت، افسری موضوعی را با آب و تاب برای حضار تعريف میکرد- بله، زمانی بود که من در آن شب، با حرکتی عادی، بطری عرقی را که بهاشتباه جلوی قفس من گذاشته شده بود، برداشتم و در معرض توجه فزايندهی حضار، مثل يک شاگرد خوب، چوبپنبه را از سر آن برداشتم، بطری را به دهان بردم و بیوقفه، بدون درهمکشيدن دهان، مثل يک عرقخور حرفهای، در حالی که چشمهايم در حدقه میچرخيدند و گلويم قلقل میکرد، آن را به معنی واقعی کلمه سرکشيدم و خالی کردم؛ اين بار نه از روی عجز، بلکه مثل يک هنرمند، بطری را پرت کردم؛ البته نوازش کردن شکم را فراموش کردم؛ ولی در عوض، کوتاه و قابل فهم، گفتم «سلام»، زيرا جز اين نمیتوانستم، خود را مجبور میديدم، برای اينکه عواطف من در جوشوخروش بودند؛ من با ادای اين کلمه که به زبان انسانی از دهانم خارج شد، به ميان اجتماع انسانها پريدم و انعکاس آن را که در قالب جملهی: «گوش کنين، داره حرف میزنه» طنين افکند، همچون بوسهای بر سراسر پيکر عرقچکان خود احساس کردم.
تکرار میکنم: تقليد از انسانها مرا وسوسه نمیکرد؛ من تقليد میکردم، زيرا راه فراری میجستم، هيچ دليل ديگری وجود نداشت. حتی با آن پيروزی هم کار چندانی انجام نشده بود. من توان سخنگويی خود را بلافاصله از دست دادم و بعد از ماهها دوباره به دست آوردم؛ نفرت از بطری عرق، حتی شديدتر از پيش بازگشت. اما جهت حرکت من برای هميشه تعيين شده بود.
هنگامی که در هامبورگ به اولين مربیام تحويل داده شدم، بهسرعت دو امکان را تشخيص دادم، باغ وحش يا واريِته (نمايش سرگرمکننده). من ترديد نکردم و به خود گفتم: همهی نيرويت را بکار بگير تا به واريِته راه پيدا کنی؛ راه نجات تو اين است؛ باغ وحش فقط يک قفس ديگر با ميلههای آهنی است؛ اگر به آن وارد شوی، از دست رفتهای.
و من ياد گرفتم، آقايان محترم. اگر کسی مجبور باشد، ياد میگيرد؛ وقتی خواهان راه نجاتی باشد، ياد میگيرد؛ بیپروا ياد میگيرد. با شلاق بر خودش نظارت میکند؛ با بروز کوچکترين مقاومت، خودش را عذاب میدهد. طبيعت ميمونی، با شتاب و فشار تمام از من بيرون میزد، بهطوری که اولين مربی من در اثر آن، تقريباً حالت ميمون پيدا کرده بود. او به زودی مجبور شد کار تعليم را کنار بگذارد و به يک آسايشگاه برده شد، اما خوشبختانه بهسرعت بهبود يافت.
اما من از مربيان زيادی استفاده کردم، و حتی همزمان از چند مربی. هنگامی که از توانايیهای خودم مطمئن شدم و افکار عمومی به تعقيب پيشرفتهای من پرداخت و آيندهی من آغاز به درخشيدن کرد، خودم مربيانی را انتخاب کردم، آنها را در پنج اطاقِ پشتسرهم مستقر کردم و با پريدن بیوقفه از يک اطاق به اطاق ديگر همزمان از هر پنج نفر میآموختم.
من انکار نمیکنم که اين پيشرفتها، اين نفوذ همهجانبهی شعاعهای دانش به مغزِ درحال بيدارشدن من، اسباب خوشبختی مرا فراهم میآورد. اما در عين حال اقرار میکنم که حتی همان زمان هم ارزش بيش از اندازهای برای آن قايل نبودم و امروز از آن هم کمتر. من با تلاشی که در روی زمين بیسابقه است، به سطح آموزش متوسط يک اروپايی دست يافتم. اين موضوع شايد خودبهخود خيلی مهم نباشد، اما از اين نظر اهميت دارد که به من ياری کرد تا از قفس خارج شوم و اين راه خروج مخصوص، اين راه خروج انسانی را برای من هموار کرد. در زبان آلمانی اصطلاح خيلی قشنگی وجود دارد که معنی يواشکی دررفتن را میدهد[1] بله، من يواشکی دررفتم. راه ديگری نداشتم، به اين دليل که انتخاب آزادی ممکن نبود.
وقتی تحول خودم و دستاوردهايی را که اين تحول تا بهحال داشته مرور میکنم، نه شکايتی دارم و نه راضیام. دستها در جيب شلوار و شيشهی شرابی روی ميز در مقابلم، در حالتی ميان نشستن و درازکشيدن، در صندلیِ راحتی فرورفتهام و از پنجره بيرون را تماشا میکنم. اگر کسی به ملاقاتم بيايد، او را به رسم ادب میپذيرم. مدير برنامهام در اطاق جلويی نشسته است؛ وقتی صدايش میکنم، میآيد و آنچه را که برای گفتن دارم، گوش میدهد. شبها تقريباً هميشه برنامه دارم، و کسب موفقيتهای اضافی، ديگر تقريباً برايم ممکن نيست. وقتی که شبها ديرقت از مهمانیها، مجامع علمی يا محافل دنج به خانه بازمیگردم، شامپانزهی مادهی نيمهاهلیِ کوچکی انتظارم را میکشد و من به شيوهی ميمونها با او خوش میگذرانم. روزها دلم نمیخواهد او را ببينم زيرا نگاه احمقانهی حيوانات تربيتشدهی گيج را دارد و من نمیتوانم اين را تحمل کنم.
من در مجموع، به آنچه که میخواستم برسم، رسيدهام. نمیتوان گفت که به زحمتش نمیارزيد. از اين گذشته، من به هيچوجه خواستار قضاوت انسانها نيستم و فقط میخواهم آگاهی بدهم، من فقط گزارش میدهم، به شما هم همينطور، آقايان اعضای محترم فرهنگستان، بهشما هم فقط گزارش دادم.