از حالم پرسیدی
گفتم خوبم
دروغ گفتم
حالم وقتی خوب بود که در کودکی کنار حوض می نشستم
و گمان میکردم که ماهیها مرا میشناسند
و گنجشکها آب خوردنشان را نشانم میدهند
باران یار دبستانیم بود
و هر قطرهاش را بالش سرم میکرد
تا تنهاییم را تبعید کنم
وقتی خوب بودم که عطر نان تازه نوازشم میکرد
و نان بیات را به مرغهایمان میدادیم
و اندازهای که چوب الک دولک میگرفت قانعم میکرد
دنیا به بزرگی محلهمان بود
و بادبادکم فاتح آسمان دنیا
مادرم از پنجره میگفت که شام حاضر است
التماس میکردم که بازیم تمام نشده است
اما سخت گرسنه بودم
همیشه فکر میکردم که خیلی عاشق خواهم شد
و معشوقم را به زیارت بیابان خواهم برد
و بهترین مارمولکها را نشانش خواهم داد
مخصوصا وقتی که از دویدن خسته میشوند و میایستند
برای محبوبم سنجدهای کال را میچیدم
و قول میدادم که جلو آفتاب سرخشان خواهم کرد
از حالم میپرسی؟
چرا میخواهی به دروغگفتن عادتم دهی
از یار دبستانیم یاد بگیر!
همیشه به پنجرهام میکوبد
و شانهاش را در اختیارم میگذارد
بدون بحث و حدیث
و وقتی که میرود جیبهایم را پر میکند از عطر مهربانش
یادش به خیر!
مادرم میگفت که من در سحری بارانی به دنیا آمدهام
وقتی که هنوز گنجشکهای محله
سرشان را از زیر بالشان بیرون نکشیده بودند
نپرس!
سینهام ابری ست
همۀ کوچهها کوچ کردهاند
از هزاران کوچه یکی برایم نمانده است
کوچهها دسترسیها را با خود بردهاند
یادش به خیر آن یکی کوچهمان که پر از غورباغه بود
غورباغهها شب تا صبح از نفس نمیافتادند زیر ستارهها
و پلک ستارهها تا صبح آرام نمیگرفت
و یادشان به خیر گنجشکهایی که هر روز صبح
با لباسهایی نو در کوچههای شاخهها
بیقراری مستانهای داشتند
و هر روزشان عید بود
حالم را میپرسی؟
مرتکب زندگی هستم
و خریدار خندۀ کوچهای گریزان
به سوی برهوتی ناتنی
برهوتها هم با تکدرختهای تنها
و کوههایی که دیگر نشانههای رهگذرها نیستند
از سکه افتادهاند
سکۀ رایج امروزها
بینگاهیها است و گناههای نامرسوم
فکر نمیکنی حالم را نپرسی بهتر است؟
چندبار بگویم که خوبم!