گفتهاند که مرگ خانهی زندگی ست. و از همین روست که بزرگان با زندگی رنج و تشویش بیشتری داشتهاند تا
مرگ. حکایت پیری که در برابر عطار روی زمین دراز کشید و مرگ را به آن صوفیی نامدار نشان داد خیلی
هم افسانه نیست. حسین منصور هم که گفت اقتلونی یا ثقاتم / چیست در مرگم حیاتم همین را می گفت.
چند سالی را که سیمین دانشور خانهنشین شده بود یقین دارم به دغدغهی مرگ نیندیشیده بود. یک بارچند سال
پیش که در ایران بودم دیدمش. هنوز همان آدم سابق بود. در آن سالهای شوم دههی شصت او هم یکی از اهل
هنر و فرهنگ بود که غروبهای زود سر راهش بدون اینکه به من در داروخانه سر بزند به خانه نمی رفت.
یک روز وقتی آمد من کتاب مرتضی کاخی را که بر گزیدهی شعر نو بود ورق می زدم. گفت:
چی رو میخونی؟ گفتم:
فکر میکردم حالا اگر این یک جفت شاعر نر و مادهی بنجل را ته کتاب اضافه نمیکردند امور شعر مسلمانی
نمیگذشت؟
کتاب را از دست من گرفت و نگاهی انداخت و سر فراگوش من آورد و بر وزن و قافیهی نام فامیل آن شاعره
کلمهای جایگزین کرد که دقیقا معکوس معنیی نام کوچک او را میداد. قهقهه سر دادم و آن بانوی عزیز به
سوی خانه رفت .
*
راستش از آخر آغاز کردم. جلالآل احمد معلم ادبیات شاگردهای چند سال بزرگتر از من بود که پس پایان
مدرسه از میان آنها چند نفری جزو دوستان ما در آمدند. یکی از آنها حسین جهانشاه بود که ارتباطش را با
جلال حفظ کرد . حسین معجونی بود از عیاری و علاقه به سیاست. در قاب بازی آیتی بود و همیشه یک
پای دعواهای تاریخی بود. آنقدر جلال را دوست داشت که وقتی صاحب تنها فرزند خود شد نام او را جلال
گذاشت . آلاحمد او را تشویق کرد یک کتاب جامع در بارهی تمام قواعد و اصول قاب بازی فراهم کند و او
خود بانیی چاپ آن خواهد شد. حسین هم چیزی کم و کسر نگذاشت:
دو خر چیست؟ جیک با بوک چه فرقی میکند؟ و امان از سهپلشک که نصیبهی خود حسین شد. البته کتاب
چاپ شد و حسین یک نسخهی آن را هم به من داد که هنوز دارمش. روی صفحهی اول نوشته: ” تقدیم به
محسن که دیگر اهل رزم و بزم نیست و چسبیده به کتابهاش.”
باری حسین را در یک زد و خورد خیابانی با چاقو زدند. زنده ماند ولی آیندهاش را همان زخم چاقو تعیین کرد.
*
کمی قبل از رفتن به انگلیس یکی دیگر از دوستان ما در کارخانهی گیلان چوب در اسالم شغلی پیدا کرد.
یک روز من و منصور ملکی شال و کلاه کردیم و با کرایه رفتیم انزلی و از آن جا کرایههای هشتپر را
گرفتیم و اسالم پیاده شدیم. شب بود. چشم جایی را نمیدید صدای دریا از فاصله به گوش میآمد. صبح که از
خواب پاشدیم در برابر درختانی قرار گرفتیم که بیشتر به درد حماسهها میخورد.
تازه اول کار بود و سالها مانده بود که آن درختان غول آسا در قدم جاده ی خلخال بر زمین افتند.
میخواستیم با دوست خود به سراغ صبحانه برویم که از در سایهی آلاحمد را در کنار سیمین همسرش دیدیم.
از دور سلام کردیم که هر دو دستی تکان دادند.
چند روزی از رفتن من نگذشته بود که خبر شدم جلال در همان خانهی اسالم خوابید و پانشد.
*
حسین سرانجام دچار از کار افتادگیی کلیهها شد. خانم دانشور بانیی اصلی فرستادن حسین به انگلیس شد.
آمدن آن بانوی بزرگ به داروخانهی من در تمام مدتی که حسین در انگلستان در انتظار نوبت بود قطع نشد.
دیدن او همیشه مرا به یاد حکایت عمرو لیث و مرگ پسرش در تاریخ بیهقی میاندازد.
یک روز عین همان حکایت نویسندهی سووشون بیرون در ایستاد و از آن جا به من گفت:
– نگرفت!
*
آخرین کتابش ” کوه سرگردان ” را طبق یک سنت دیرینهی ایرانی گم کردند.
مگر گنج گم میشود؟ شاید او نیز آن سالهای آخر را مثل یک کوه سرگردان سر کرده است.
————————————————–
۲۵ اسفند ۱۳۹۰