سوسنها شکفته در عشوهی سخن
خرمن سنبلهها در نفس باد
آواز خستگی باران در صبحدمان
شگفتا که سخن نمیگويد.
میلهای گداخته آتشگاه
باران خون گشوده از لبان
که سرخ است
سوخته است
با نگاههايی که عشق است
و بودن است
شگفتا که سخن نمیگويد.
سينهاش عطر است و بلور است
هوای صبحدم را دارد
چشمانش راز هزار ساله
اندوه قرنها بر لب
شگفتا که سخن نمیگويد.
آه ای رهروان صبح
مردمان دروازه های سکوت
خواهران آبها و رودها
پسران بلوطها و افراها
کار خود وانهيد
دل به دريا سپاريد
حرفی بر گوشش گوئید
امید بودنش دهید
که اينک چشم
ابر میخواهد که گريستن را بتواند
شگفتا که سخن نمیگويد.
ياسمنهای سوختگی بر لبان
طبلهايی در نوا
خشمهايی در صدا
و چشمی که در عشق بسته میشود
شگفتا که ديگر سخن نمیگويد.
One Response to از عاشقی