روزی اگر
اینجا که منم
حلقههایی به هم پیوسته،
هر چیز را
از پیوستگی جدا میکنند
دهانم،
نه طعم بوسهای
نه عشقی
نه حتی،
مرگ.
روزی اگر
آفتاب
برهنگیتان را جامهای بخشید
به یادم آورید،
بگویید،
او، سرتا سر مرگش را
زندگی کرد.
ازمجموعه در دست انتشار” مرگ خلاصه شد”
.
.
قرار
گویا، چنین قراری نیست
که پیله،
بشکافد
تا پروانهای بی نظیر
بهار را،
به آفتاب و پرواز سپارد.
بی خودی دلخوشم
به تعبیر کفش ها،
سفرهای دور و دراز
و بافتن رویاها.
این تارهای تنیدهی تنهایی
سر انگشت هیچ ساحری
روزن ِ نور را،
نخواهدش تاباند.
تو به همان تنهایی خود
من در این پیلهی، خویشتن
ما همه تنهاییم.
One Response to دوشعر