![](http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2025/02/10-Feb-2025-1.jpg)
![](http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2025/01/غلامحسین-ساعدی-و-همسرش-300x235.jpg)
غلامحسین ساعدی با همسر گرامیشان خانم بدری
«الفبای» غلامحسین ساعدی به روایت هما ناطق
![](http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2025/02/هما-ناطق.jpg)
پروفسور هما ناطق
در آن روزگار که نشریه آزاد دیگری وجود نداشت٬ الفبا هوای تازهای به محفل روشنفکران دمید.
پس از درگذشت غلامحسین ساعدی در ۱۳۶۴ در پاریس، زنده یاد هما ناطق در ویژه نامهای که نشریه «زمان نو» به ساعدی اختصاص داده بود، به روایت کوشش خستگی ناپذیر او در سازمان دادن و انتشار فصلنامه «الفبا» پرداخت. روایت هما ناطق در این باره و نیز گفتار او در باره ساعدی خواندنی و شنیدنی است. ۲۴ دی ماه سالگرد تولد ( ۱۳۱۴) غلامحسین ساعدی است.
________________________________________
قصه الفبا
غلامحسین ساعدی درگذشت و با مرگ نابهنگام، گوشهای از گذشته و حال هریک از ما را با خود برد و بر باد داد: برخی را بیقرار، برخی را سرگردان، برخی را اندیشناک و برخی را حتی تنها و رنجان وانهاد و پشت سر گذاشت. اما رفتنش همه را از دیده گریاند و به دل لرزاند/ گوئی چون “آذرخش در سخن خویش” زیست، که بارها او گفت و ما باورمان شد: “دنیا بِلَه گِدسَه بیز قرلوخ”!
آرزویش این بود –شاید هم شوخی میکرد- که اگر روزی در غربت مرد، بر سر مزارش بنوازند و برقصند و بیاشامند، همچنانکه خود او دو سال پیش (در ۹ آوریل ۱۹۸۳)، همه ما را بر سر مزار هدایت خندانده بود و گورستان را به صحنه نمایش تبدیل کرده بود. یک سال پیش هم در مراسم خاکسپاری “یلماز گونی” و باز در همان گورستان که امروز جای خود اوست، بر گور سیاه و مرمرینی نشسته بود، باز میخندید و میگفت: “این که قبر نیست، این میز کار است، من پیشنهاد میکنم الفبا را همین جا مندرج بفرمائیم که میز صفحهبندی هم دارد.”
امروز هر یک از ما که از ساعدی خاطراتی داریم، در بخشی از خاطرات خود او شریک است. چرا که ساعدی “مردم گریز” نبود. مردمان از هر دست که بودند، منطق هستیاش بشمار میرفتند و قهرمانان دستکم پنجاه نوشتهای را میساختند که از او به یادگار و بر زمین ماند. پس چه آنکه ساعدی را میشناخت، چه آنکه هرگز او را ندیده بود، از او نقشی به خاطر زده است که میتواند ساعدی باشد یا ساعدی نباشد، اما خود نقشی است از پیوندهای گسترده و گوناگونی که ساعدی با مردمان داشت. از همین رو بازآفرینی ساعدی، به مفهوم بازنگری و باز اندیشی آثار او هم هست.
در ۱۱ فروردین ۱۳۶۱ (۳۱ مارس ۱۹۸۲) بود که با موهای رنگ شده در مخفیگاه تهران، با سبیل تراشیده و ریش نتراشیده، با چهره خسته و درهم، و با کیف دستی کوچکی که تنها ره آورد سفرش بود، از فرودگاه “اورلی” بیرون آمد. در اتوبوسی که از فرودگاه به شهر می رفت، نگران و پریشان، در ردیف آخر نشسته بود. با اینکه می خواست و سخت می کوشید شرط ادب را به جای آرد، و با آقای تازه آشنائی که ساعدی را نمیشناخت، و با اینحال به پیشوازش آمده بود، باب گفتگو را بگشاید، اما لبهایش میلرزیدند و چندان از عهده بر نمیآمد. حال و حوصله هم نداشت. گاه و بیگاه از شیشه اتوبوس جاده طولانی را ورانداز میکرد و به زبان ترکی که آن نا آشنا نمیدانست، میگفت: “کَدَه بورا هارادی؟…مَن بورداَ نَقِیریرَم”؟ آن تازه آشنای نیک سرشت، گر چه از زبان ساعدی سردر نمیآورد، اما همین قدر در تلاش بود تا از واژههای من در آوردی او سر دربیاورد، که هرازگاهی هم با زهرخند و خطاب به خود او ندا میداد: “راستی هم که دینبَلَه دینبو شدیم…زِرتِیشن کردند ما را…مرا به زور فرستادند…نمی خواستم بیایم…می خواهم برگردم پاکستان…رحمان قول داده هروقت خواستم مرا دوباره برگرداند” و عباراتی در همین روال.
گرچه خودش به خوبی می دانست که بازگشت میسر نیست. در تهران، چنانکه خود او میگفت، گونیهای زغال پشت بام خانه یکی از دوستانش را زیرورو کرده بودند، به این خیال که مخفیگاه ساعدی است. به قول خودش” آخر من با این شکم گُنده چطوری در گونی زغال جا می گیرم” ؟ خانوادهاش هم گرفتاری پشت گرفتاری داشت…وانگهی ساعدی آدمی نبود که مخفی و تنها و بی سروصدا بماند و یا دست از دید و بازدید بردارد و یا خاموش بنشیند. در همان سال سرکوب ۱۳۶۰ بود که قصیده بلند بالائی در هجو جمهوری اسلامی ساخت و پای تلفن برای دوست و آشنا خواند که: “آیت اللَه به جای ظل اللَه عقل مردم چرا مدّور شد” و یا آن سرزمین موعود از چه رو ” بِرکهای گشت و کِرم پرور شد” ؟ همچنین شعار تُرکی او هم علیه خمینی بر سر زبان همه کسانی بود که از دور و نزدیک ساعدی را میشناختند، و بدین مضمون: “رهبری میز خمینی نه عَقلی وار نه بِینی”.
نخستین مخفیگاهش – که ساعدی” دخمه”اش می خواند، یک بالاخانه اجارهای بود. در میان اتاق بیقواره، حوضکی بیقوارهتر ساخته بودند که چند ماهی قرمز در آن شناور بودند. بدیهی است ساعدی برای هریک از ماهیان نامی و داستانی تدارک دیده بود و بیقوارهتر از همه را “اسکندر ماهی” لقب داده بود. گاه که تنهایی فشار میآورد و بیتابی از سر میگرفت، درون خانه یادآور اختناق بیرون و ماهیها کابوسآفرین میشدند. میگفت:”تا من میآیم کتابی بدست بگیرم و کاری و نوشتهای را شروع کنم، این ماهیها رو به من صف می کشند، مدتها بیحرکت میمانند و به من زل میزنند…نه می توانم بخوانم و نه بنویسم”. قرار بود داستان اسکندر ماهی و یارانش را به قلم بکشد، ندانستیم چه شد. با این حال، دخمه عالمی داشت، در هر ساعت روز صدای موسیقی به آسمان بلند بود، آنهم در جمهوری اسلامی، که موسیقی حرام است و کوچه پُر پاسدار.
در اتوبوسی که به شهر میآمد، ساعدی داستان ماهیها را یکبار دیگر برای دوست تازه از راه رسیدهاش باز گفت. نزدیکیهای شهر، رفته رفته روحیه همیشگی و شاد خود را بازیافت، چند داستان در هجو آخوندها سرهم کرد، ادای موسوی تبریزی را درآورد که در نماز جمعه، خطاب به تبریزیان، با گریه گفته بود: “ای برادران و ای باجی لر، به من گفتهاند برای شما روضه بخوانم در حالیکه من خودم بیشتر از شما مستحق روضه هستم” و یا قصه مردم اردبیل را، که در سفر بهشتی به آن شهر، شعار فرمایشی را فراموش کرده بودند و گفته بودند: “بهشتی، بهشتی، طالقانی را هم تو نکشتی” .
چنین بود که در میان لرزش لبها و بازآفرینی داستانها زندگی غربت آغاز شد. بیابان در کمین و راه در پس…نه گریزی از ماندن و نه پای بازگشتن، در برزخ میان نومیدی و امیدواری، اما همراه با زمزمهای که همواره بر زبانش جاری بود:” گر ما ز سرِ بریده میترسیدیم – در مجلس عاشقان نمیرقصیدیم”
سرانجام به شهر و در شهر به خانه رسید. اهل بیت گرد آمدند. غلامحسین نخست به آشپزخانه رفت، روی سه پایه نشست، به تلخی و زاری گریست، باز همان حرفهای اوایل اتوبوس را از سر گرفت که: “من اینجا چه کار میکنم؟ چرا گذاشتید مرا بیاورند؟ مرا به زور فرستادند، نمیخواستم، همین امشب برای رحمان نامه مینویسم بَرَم گرداند…” . بیاختیار شنونده به یاد “دخمه” کذائی و حوضک ماهیها میافتاد. انگار اکنون خود او بود که از حوضک بیرون افتاده بود و ماهیان دیگر صف کشیده و به او خیره شده بودند.
عصرانه و نوشابهای فراهم آمد. جملگی سهیم شدند، ساعدی هم اندکی آرام گرفت و از هر دری سخنی و خاطرهای گفت: از رحمان که قرار بود نوشتههایش را از پشت سر روانه کند، از ملّاها که قرار نبود “وفات بفرمایند و امواتا و افواجا”، از مخفیگاه دوم و قیچیها و همسایهها و مطالبی از این دست. تا اینکه جان کلام به الفبا و تجدید الفبا رسید و روزنی به امید گشود، گرچه ناباورانه و در میان دلهرهها و سراسیمگیها که سرشت ساعدی را میساختند و کابوسوار به دنبالش میدویدند، تا سرانجام جای خود را در قصّه و نوشتهای بیابند و رسوب کنند و آرام گیرند.
اما هنوز امکانات غربت را نمیشناخت٬ راه از چاه تمییز نمیداد٬ زبان نمیدانست و هزاران گرفتاری دیگر. در حالیکه الفبای ایران چندان دردسر نداشت. در ۱۳۵۲ موسسه انتشارات امیرکبیر٬ پیشنهاد داد ۲۵۰۰۰ تومان در اختیار ساعدی بگذارد٬ دفتر دستک هم بدهد٬ مبلغی حق التألیف به نویسندگان بپردازد و نشریهای به همّت ساعدی بنا نهد. غلامحسین پیشنهاد امیرکبیر را به میان دوستان بُرد٬ همه گفتند خیر است و بهتر از این هم نمیشود. پس قرار بر این شد که هر نویسنده نوشتهاش را تا “دوماه” فراهم آورد. همه پذیرفتند و بدین سان الفبا پا گرفت. نام نشریه را هم خودش برگزید و با خط خودش نوشت که خطاط خوبی بود.
در آن روزگار که نشریه آزاد دیگری وجود نداشت٬ الفبا هوای تازهای به محفل روشنفکران دمید. باب گفتگو را گشود. دورافتادگان از یکدیگر را گرد هم آورد. براستی امیرکبیر هم دیگر آن امیرکبیر سابق نبود. ساعدی نظم و آرامش آن موسسه را هم بهم ریخته بود. اکنون امیرکبیر هم همانند مطب “دلگشا” که غلامحسین و برادرش در آن طبابت میکردند٬ تبدیل شده بود به “پاتوق” روشنفکران و همکاران. تا جایی که گفته میشد٬ جعفری رئیس مؤسسه از کرده پشیمان است.
الفبا هر سه ماه یکبار منتشر میشد. در حال چیدن شماره ۶ بودند که ساعدی به زندان افتاد و نشریه به علت مخالفت ساواک تعطیل شد. وانگهی٬ حتی اگر هم اجازه میدادند٬ مگر می شد بدون حضور ساعدی الفبا منتشر کرد؟ غلامحسین با نشریهاش عشق میکرد٬ همه نوشتهها را در هر زمینه و از هر مقوله خودش دست چین میکرد. تا لحظه آخر که نشریه زیر چاپ بود٬ این نوشته را برمیداشت٬ و آن یک را بر جایش مینشاند. گاه حتی نویسنده نویافتهای را که تنها خودش میشناخت٬ به درون نشریه میکشید و یا از کسانی مطلب میگرفت که پیش تر هرگز دستی به قلم نبرده بودند. با انتشار شعر هم مخالف بود و در هیچ کدام از شمارههای تهران٬ یک سطر شعر، حتی از نزدیکترین دوستانش چاپ نکرد. انتشار الفبا در غیاب او٬ هم بدان میماند که یکی به نام یکی دیگر کتاب بنویسد. بویژه که او٬ چه در ایران و چه در پاریس٬ نوشتههای هر شماره را تا آخرین لحظات جابجا میکرد و به اعتراض چاپچی و ماشیننویس هم چندان توجهی نداشت.
با زندانی شدن ساعدی٬ دستک دفتر او را هم برچیدند و به خانهاش سرریز کردند تا باقی “اوراق ضالّه” را هم ببرند. مادر غلامحسین زن شیردل و غریبی بود و او را به حد پرستش دوست داشت. مادر هرگز فارسی حرف نمی زد٬ اگر هم می فهمید٬ باز به ترکی پاسخ میگفت. هنگام یورش مأمورین٬ خانم ساعدی به یکی از آنان که اردبیلی بود٬ و از پلّه های خانه به طرف کتابخانه غلامحسین بالا میرفت٬ گفته بود:
-کجا میروید؟
-مادر به تو مربوط نیست٬ برو پی کارت.
-چطور به من مربوط نیست. خانه من است. من باید ریخت و پاش شما را تمیز کنم.
-گفتم برو کنار. با تو کار نداریم. دنبال کتابهای ضالّه٬ دکتر هستیم.
-آخر کتابها را می خواهید چکار؟ میبرید که چه بشود؟
-این کتابها اخلاق جوانهای این مملکت را خراب میکنند.
-خوب پس قلمش را ببرید. چون او با کتاب نمینویسد٬ با قلم می نویسد. من پسرم را میشناسم٬ وقتی بیاید بیرون باز هم خواهد نوشت.
دو سال بعد٬ مرگ مادر٬ به دنبال سرطان ریه٬ یکی از بزرگترین ضربههای روحی در زندگی ساعدی بود٬ که در آغوش خود او هم مرد.
بعد از یازده ماه٬ در اردیبهشت ماه بود که غلامحسین از زندان آزاد شد. نزدیکیهای ساعت پنج بعد از ظهر٬ به خانه رسید. نور پنجره چشمانش را آزار میداد. دیگر نمی خندید. پیرتر مینمود. در زندان از پا آویزانش کرده بودند و نیمچه سکتهای هم دست داده بود. تا مدتها دست و دلش به کار نمیرفت. گهگاه شعری میسرود. اشعار سیاه و خالی از طنز٬ روحیهای که در او سراغ نداشتیم. رفته رفته دیوان کوچکی هم فراهم آورد که هرگز چاپ نکرد.
از همین سال بود که دلنگرانیها و افسردگیهای ادواری٬ به درون شاد او رخنه کردند و آشیانی برای بختک و کابوس ساختند٬ اما هرگز چیره نشدند. ساعدی بیش از آن زندگی را دوست داشت٬ که در هم بشکند. پس لنگ لنگان٬ دوباره دنبال الفبا را گرفت. تعدادی نوشته دیگر هم به آن افزود و شماره ۶ که آخرین شماره هم بود٬ در۱۳۵۶ و در ۳۳۰ صفحه از چاپ بیرون آمد. انگار سرنوشت او را رقم ۶ قلم زده بود٬ الفبای پاریس هم شش شماره بیشتر دوام نکرد.
اما الفبای پاریس به رغم اینکه در فضای آزادتر و بی دردسرتر پا گرفت٬ با سختیها و بیاعتمادیهای بیشتری دست به گریبان بود. بسیاری از نویسندگان و همکاران دیرین که هم اکنون در غربت میزیستند٬ آزادگی دوران سابق را نداشتند٬ در انقلاب هر کدام به یکی از دار و دستههای سیاسی پیوسته بودند و برخی هنوز اسیر بودند. غلامحسین نشریه آزاد میخواست اما نویسنده آزاداندیش کمتر مییافت. همه هراسش این بود که دست این گروهها را در نشریه باز بگذارد٬ رفته رفته الفبا را از چنگش بدر کنند و یا هریک با دوز و کلک یاران و هماندیشان خود را به درون بکشند. حتی در باب ماشیننویس و چاپخانه هم این دست و آن دست میکرد. میخواست بداند ماشیننویس کیست و چاپخانه از آن کیست. هم از این رو بود که خبر انتشار الفبا را برای همه نشریات خارج از کشور فرستاد٬ اما هنوز در بردن الفبا به چاپخانه چندان شتابی نمینمود.
مشکل دیگر این بود که به خاطر همین اختلافات سیاسی٬ نویسندگان هم از یکدیگر دل خوشی نداشتند. این یک می گفت اگر فلانی در الفبا قلم بزند من کنار خواهم رفت. آن یک ایراد می کرد که نشریه باید خط و مرز داشته باشد. دیگری پیشنهاد میداد که همانند کتاب جمعه شورائی از نویسندگان فراهم آید٬ نوشتهها را از نظر اهل فن و کارشناسان هر رشته بگذرانند و پیشنهاداتی از این دست…ساعدی همه این نظرات را می شنید٬ به ظاهر تن می داد٬ اما به واقع از گوشی می گرفت و از گوش دیگر در میکرد. حرف دلش این بود که نه کارشناس میخواهم٬ نه شورای نویسندگان٬ از هر مقاله که خوشم بیاید چاپش میکنم٬ از هر کس که عشقم بکشد مقاله میگیرم٬ داور هم خودم هستم چرا که در شرایط فعلی تنها به خودم اعتماد دارم و بس٬ چون فقط “الّله٬ امام زمان و خودم” مانده ایم که وابستگی گروهی و حزبی نداریم. در باب گروههای سیاسی میگفت: اینها “جنگیر” هستند٬ با شعار تو خالی جن میگیرند اما “الّله که با این حرفها زِرتِیشِن نمیشود٬ ما اندکی وفات میکنیم و آنها میمانند.
آنگاه و بارها قصه لاچین را نقل میکرد که یکی از داستانهای اساطیری آذربایجان است. لاچین شاه شاهینها و شکارش “تَرلان” بلند پروازترین عقابهاست. اما لاچین هرگز در آسمان دیده نمیشود٬ با هیاهوی مرغان کاری ندارد. او در سیاهترین چاه و عمیقترین چاه به کمین مینشیند٬ سرش را زیر بال میگیرد و از گوشه چشم آسمان را مینگرد٬ تا سرانجام “ترلان” از دورترین نقطه آسمان بگذرد. در این لحظه لاچین از قعر چاه پر میگیرد و شکارش را به زمین میکشد. باید لاچین بود و از درون سیاهی و تاریکیها و ناامیدیها روزنی به امید گشود. از های هوی کاری ساخته نیست و در مملکتی که ایدئولوژی رژیم “فرهنگ کُشی” است٬ با قلم و دوات باید به جنگ رفت٬ جنگی طولانی. خطاب به همکاران الفبا میگفت: “قلم و دوات گُشنه لات، بخدا دلم میسوزه برات. ” و یا باز در الفبائی که به همکاری هدیه کرده است٬ نوشته است: “…بی ناموس٬ با این….که تو مینویسی تمام آیات عظام در گور میلرزند٬ تا نکنی دیگر این کارها را ٬ که چه کردند با ما علمای اعلام کردند در دانشگاهها. حالا که کردی این کارها را بیشتر بکن این کارها را که بلرزند در گورها و بشود یوم جزا که بزنیم آنها را که زدند ماها را” ٬ و یا در جای دیگر: ” فرهنگ مال ماست نه مال الّله٬ الفبا باید دوام پیدا کند تا نون والقم وفات بفرماید. “
این چنین غلامحسین به کار افتاد و الفبا جان گرفت٬ امّا در میان بیتابیها و “واهمههای بینام و نشان” و همراه با شادیها و شب زندهداریها که بسیاری را از پا در میآورد و ساعدی را سرپا نگه میداشت. بیکار که میشد٬ تصویر ملایان را از روزنامهها میکَند و پشت هم میچید و برای هریک سطری مینوشت و به دیوار اتاق نشیمن میچسباند. گاهی هم دور تابلو میچرخید٬ سری تکان میداد و به تلخی میگفت: ” کَدَه٬ بولار اُولَنهَ بَنزی یَن دییللَر” ٬ و یا زیر تصویر ملّائی که مرده بود٬ می نوشت: “گلُی که پَرپَر شد“.
همزمان با نشر الفبا٬ سناریوی فیلم و تئاتر هم مینوشت و یا در نشریات فرنگ به نقد حکومت اسلامی بر میآمد. اما اکنون دوری از ایران٬ خاستگاه و چهره قهرمانان او را هم دگرگون کرده بود. ساعدی نه تنها محیط غربت را خود دوست نداشت٬ بلکه از غربتیان نیز در خشم بود. زد و خوردهای واهی و جدال بر سر شعارهای هیچ و پوچ٬ از جا به دَرَش میکردند. در ربط با ستیزگران این و آن گروه٬ به کرّات خاطر نشان می کرد: “ما درختافکن نِئیم آنها گروه دیگرند – با وجود صد تبر یک شاخ بیبر نشکنیم”. اختناق خارج از کشور بود که بیش از پیش او را به مقالهنویسی سوق داد. به مَثَل “دگردیسی آوارگان” بدینسان آفریده شد٬ که روزی یکی از دوستان قدیمی ساعدی که از مدتها پیش به فرانسه مهاجرت کرده بود٬ به او گفت: ” تفاوت ما با شما این است٬ که ما به اختیار محل اقامت خود را برگزیدهایم٬ و مانند شما در آوارگی و سرگردانی از پاریس سردر نیاوردهایم. ما با زبان و فرهنگ این کشور آشنا هستیم و شما نیستید٬ ما میتوانیم یک نشریه معتبر و جهانی منتشر کنیم و شما نمیتوانید” و سخنانی از این دست. غلامحسین چنان در هم رفت که گریست٬ امّا چندی بعد طرح “دگردیسی آوارهها” را ریخت و شاید به ناروا٬ به مهاجرین تاخت و در خشم از سخن یک مهاجر٬ همه مهاجران را به باد انتقاد گرفت. اما سیاسیکاران را هم فراموش نکرد و آمد و گفت: ” پدر همهتان را درآوردهام”.
قلمزدن در الفبا برخی از همکاران را خودبخود از جرگه سیاسیکاران و “هوادران” این و آن سازمان بیرون کشید. غلامحسین با خوشحالی به یکی از همکاران میگفت: ” چه خوب شد که دیگر “هوا” نداری. آخر مکر میشود انسان هوا را داشته باشد. “هوادار” واقعی منم که شکمم باد کرده و هوا گرفته”.
گویاست که وقتی الفبا منتشر شد٬ همه سازمانها در فروش و توزیع آن پیشقدم شدند. توفیق شگفتانگیز این نشریه٬ خود نشان داد که بیشتر پناهندگان سیاسی از سخنان و گفتههای مکّرر و بیمحتوای خود خسته شدهاند و نیاز به اندیشههای تازهتر و گفتارهای ارزندهتر دارند. الفبا با همه کم و کسری که داشت٬ توانست به قول ساعدی روی درماندگان سیاسی را به “ستریپ تیز” وادارد. چنانکه نگارنده نیز٬ در همکاری با الفبا دست از گروهگرائی کشیدم. پای الفبا به ایران هم باز شد. هر بار که می رسید٬ دست بدست می گشت و تکثیر می شد. نویسندگان ایران٬ برخی با نام مستعار مطلب فرستادند و برخی نیز٬ از جمله خانم سیمین دانشور٬ نام اصلی خود را پای نوشته گذاشتند.
گرچه درباره همکاران٬ غلامحسین میگفت و تکرار میکرد: “الفبا مال شماست و من فقط یک حمّال هستم” ٬ امّا جملگی میدانستند که الفبا ساعدی است و از آن ساعدی است و بس. در واقع قصّه ایست که قهرمانش خود اوست. اکنون که قهرمان قصّه مرده است٬ الفبائی هم نیست٬ یا اگر هم باشد الفبای او نیست.
نخستین شماره الفبا در زمستان ۱۳۶۱ و آخرین شماره در زمستان ۱۳۶۴ منتشر شد. ساعدی٬ همزمان٬ در کانون نویسندگان هم همکاری داشت و تا دو سال پیش٬ عضو هیات دبیران بود. من گوشههائی از فعالیت او را در کانون٬ در “قصّه فرانکفورت” (زمان نو٬ شماره ۲٬ دیماه ۱۳۶۲) آوردهام. بر آن بود که “کانون باید در مجامع فرهنگی جهان حضور داشته باشد”٬ ورنه تبدیل میشود به “کانون نه نویسندگان” و به جای نوشتن هر روز و به هر مناسبت اعلامیه “مندرج میفرماید” . “مگر ما اعلامیهنویس هستیم” ؟ همصدا با برخی دیگر از همکاران٬ آرزویش این بود که برای کانون کتابخانهای دست و پا کند. تعدادی کتاب هم فراهم آمد٬ اما به علّت کمبود جا٬ پا نگرفت. در سفر فرانکفورت و در برابر نمایشگاه عظیم کتاب٬ و پیش از آنکه به تالار مصاحبه با خبرنگاران برود٬ به شوخی و جدّی میگفت: “من نمی فهمم٬ اینها چکارهاند که میخواهند با ما مصاحبه کنند؟ چرا ما با آنها مصاحبه نکنیم؟ من میخواهم بپرسم: چرا شما این همه کتاب دارید و ما نداریم؟ “اکرم رسول” هم این همه کتاب نداشت. ما فقط یک قرآن مجید داریم” . در همان نمایشگاه به غُرفه ایران که رسید٬ خطاب به نماینده جمهوری فریاد زد: “آقا کتاب زُبده النجاسات دارید” ؟
اما ساعدی هرگز با محیط غربت اُخت نشد. نمایشنامهنویس بود و پا به یک سالن تئاتر نگذاشت. سناریوی فیلم نوشت و به سینما نرفت. در فرانسه زیست و زبان فرانسه نیاموخت. درباره پاریس و کوچههایش میگفت: “از روبرو که نگاه میکنی ماتیک زن است و از پائین گُه سک” . و یا به شوخی: “من از مترو میترسم. درست مثل جارو برقی آدم ها را تو میکشد و در ایستگاه دیگر خالی میکند” .
دراین دو سال آخر٬ ساعدی بیمار بود… چه پیر شده بود و چه افسرده. این اواخر خودش هم میدانست که رفتنی است و گاه میگفت: “من سرطان دارم” . مدّتها پیش یکی از دوستان ایرانی و پزشک٬ نتایج آزمایشها را به او نشان داده بود٬ همراه با هُشدار. کبِد درست کار نمیکرد. امّا غلامحسین به دل میگفت: “بیا بریم و مِی خوریم- شراب شهر رِی خوریم- حالا نخوریم و کِی خوریم” . با اینکه خود پزشک بود و در دو رشته تخصّص داشت و سالها با بیماران سرو کَله زده بود٬ از بیمارستان میترسید. در تهران هم که “سنگ” داشت٬ دست و پایش را گرفتند و به بیمارستان بردند٬ وگرنه نمیرفت.
انتظار مرگ را گاه با وحشت و کابوس و گاه در ترنّم و زمزمه میکشید. هرگاه که “بایاتی”های آذربایجان را٬ که سخت دوست داشت٬ میخواند٬ به مرگ در غربت میاندیشید و در وصف حال خود٬ واژهها را جابجا میکرد که : “آی اوجا داغلار- کلکَه لی باغلار- من غریب اُولسَم – مَنَه کیم آغلار” ؟ و یا این چند سطر که ورد زبانش بودند: “آچیق گوی پنجره نی – گُزپم گُرسون کَلَنی – نِجه قَهرَه گریا لّار – عَرَق اوستَه اُولَنی” . برگردان فارسی و درست آن بایاتی چنین است: “باز بگذار پنجره را – تا ببینم گذرنده را – چگونه در قبر خواهند گذاشت – این کُشته عشق را” . ساعدی واژه “عشق” را بر میداشت و واژه دلخواه خود را برجایش می نشاند.
گوئی در این سال٬ دیگرانی هم انتظار رفتن او را میکشیدند. چنین بود که جنگیران حرفهای پیرامونش را گرفتند و او را که همه عمر از “جنزده”ها میهراسید٬ به درون نشریاتی سوق دادند٬ که هم امروز ادعّا میکنند که به دنبال “انقلاب ایدئولوژیکی رها ساز” دیگر هیچ هواداری به بیماری “معده…بیاشتهائی…کمردرد…سردرد…و استفراغ” دچار نمیشود و “روحیه همیشه شاد و خندان” دارد و معجزات دیگر بیچاره غلامحسین که با استفراغ مکرر خون زندگی را بالا آورد و از کرامات شیخنا خیری ندید.
خودش همهجا میگفت دیگران مرا وادار به همکاری با این نشریات کردهاند. هر چه بود برخی از یاران رنجیدند. نویسنده این سطور نیز از جمله همکاران دیرینی بودم که به سختی آزردم٬ زیرا پاسخی برای پرسش سایر دوستان و سرخوردگی خود نیافتم. بویژه که من به پندهای مُشفقانه او بود که از گروههای سیاسی بریدم. حتی در وفاداری به او از کانون نویسندگان در تبعید کنار کشیدم. وانگهی در این مدت بیست سال همکاری٬ همواره در همه الفباهای تهران و پاریس٬ در کنارش پلکیدم. او که همواره میگفت: ” با صد هزار مردم تنهائی – بی صد هزار مردم تنهائی” ٬ به راستی من و امثال مرا تنها گذاشت. پس سوختم٬ چنان سوختنی که قلم بدست گرفتم و سرسختانه و دردمندانه به انتقادش برآمدم. گرچه و باز در همان نقد نامه هم او را جدا از خود ندانستم و سخن “هوگو” را آوردم که “ای بی خرد که گمان میکنی من تو نیستم” . هنوز هم بر سر آن انتقادات باقی هستم و برآنم که نقد دوست بدانگاه که زنده است و قادر به جواب٬ ارزندهتر از نوحهسرائی نورسیدگان پس از مرگ اوست.
با اینحال تاب نیاوردم٬ زنگ زدم و خبرش کردم که با نام مستعار مطلبی دربارهاش چاپ زدهام. میدانستم که میداند و او نیز سخت رنجیده است. سرانجام عبارت همیشگی را با پوزخند تکرار کرد که “قز٬ سَن نَن آدام چخماز” و یا : از تو آدم در نمیاد. در گفتگوهای بعدی٬ مطالبی را عنوان کرد که در فرصت مناسب بدست خواهم داد.
چند روز بعد با استفراغ خون به بیمارستان افتاد. به سراغش رفتم. در یکی از آخرین دفعات – که شب را با التهاب گذرانده بود٬ دست و پایش را به تخت بسته بودند. مرا که دید گفت: “فلانی بگو دستهای مرا باز کنند٬ آل احمد آمده است و در اتاق بغلی منتظر است٬ مرا هم ببرید پیش خودتان بنشینیم و حرف بزنیم” . دانستم که مرگ در کمین است و یا او خود مرگ را به یاری میطلبد. این شاید آخرین کابوس ساعدی بود. همان روز بود که مسّکن به خوردش دادند و دیگر کمتر بیدار شد.
شب آخر که دیدمش٬ با دستگاه نفس میکشید. پدرش گفت: “پسرم دارد جان میدهد” . فردایش که رفتم٬ یک ساعتی از مرگ او میگذشت. دیر رسیده بودم. همه رفته بودند٬ خودش هم در بیمارستان نبود. همزمان سه تن از دوستان هنرمند آذربایجانیاش سررسیدند. به ناچار نشانی “سردخانه” را گرفتیم و به آخرین دیدارش شتافتیم. زیر نور چراغی کم سو٬ آرام و بیخیال خوابیده بود. ملافه سفیدی بدنش را تا گردن میپوشاند. انگار که همراه با زندگی همه واهمهها٬ خستگیها و حتّی چین و چروکها رخت بربسته بودند. غلامحسین براستی جوانتر مینمود و چهرهاش سربسر میخندید. آنچنان خندهای که یکی از همراهان٬ بیاختیار گفت: “دارد قصّه تنهایی ما را مینویسد و بهریش ما میخندد” . دوست دیگر مداد کاغذی بیرون آورد و تصویری از چهره آرام گرفته و آرامبخش او کشید. آنگاه یک به یک خم شدیم٬ موهای خاکستریش را که روی شانه ریخته بودند٬ نوازش کردیم٬ صورت سردش را که عرق چسبناکی پوشانده بود٬ بوسیدیم. در اثر فشار دست٬ قطره خونی بر کُنج لبانش نقش بست که آخرین خونریزی هم بود.
در بازگشت به خود میگفتم: “سَن نَن آدام چخماز” . نیز به یاد سطوری افتادم که در شب ۲۰ ژوئیه ۱۳۶۳ ٬ و در دفتری نوشته است : “اگر نه معنی اندک٬ که در زبان قّوالان آمده است٬ رقصیدن و گریهکردن به وقت بدحالی٬ بسیار زیبا میبود٬ اگر وطن نمیسوخت٬ و آنچه بر ما میماند٬ تپهها و گردنهها بود و از بالای قلهها آهوئی گردن میکشید و…من به خواب راحتی فرو میرفتم”.
درباره Habib
متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.