حدود ده سال پیش مقالهای زیر عنوان “رؤیاهای ایرانی” نوشتم که در آن به برخی توّهمها و معضلات فرهنگی، از جمله به ناآگاهی و بزرگنماییهای کاذب از گذشتهی تاریخی و فرهنگی پرداختم که در نشریهی “ایران امروز” منتشر شده بود. در این مدت، در نتیجهی رشد ناسیونالیسم افراطی، این نوع معضلات تشدید شده است. برای طرح دوبارهی این موضوع، بخشی از آن مقاله در مورد واقعیت دین زرتشتی و افسانهی “لغو بردگی” توسط کورش و دیگر مواردِ مربوط به ایران باستان را با ویرایش جدید و افزودنِ نکاتی تازه در اینجا میآورم.
دکتر محمود فلکی
خوانندهی علاقهمند میتواند پی دی اف این مقاله را در کانال تلگرامم به نشانی زیر مطالعه کند:
https://t.me/Drfalaki
رؤیاهای ایرانی
(واقعیت دین زرتشتی و افسانهی “لغو بردهداری” توسط کورش و…)
دکتر محمود فلکی
احتمالن با این مقاله دشمنانی برای خودم ایجاد می کنم؛ اما من نه با نگاه دشمنانه یا برای مقابله با پدیدهای، بلکه دوستانه و دلسوزانه به قصد تلاش برای همفکری و شناختِ علمیِ پارهای از معضلات اندیشگی، گذشته و تاریخ ایران به گفتوگو با خوانندهی ایرانی نشستهام. خواهشم از خواننده این است که پیش از داوری نهایی، لطفن به خودش و اندیشهاش در این زمینه و زمینههای دیگر صادقانه و منتقدانه بنگرد. برای شناخت دیگری باید با شناخت از خود، شناخت ضعفها وناآگاهیهای خود آغاز کرد. من خودم را در این راستا جدا نمیکنم. آنچه در اینجا به عنوان مشکل اندیشهگی میآید گریبان مرا هم گرفته بود و شاید در مواردی هنوز از برخی معضلات رهایی نداشته باشم. یعنی در اینجا به نوعی به دیدار ضعفهای خودم هم میروم. نقد گذشتهی ما، نقد وجود کنونی ما نیز هست.
پذیرش واقعیت، میتواند به پذیرش ضعفها و کاستیها بینجامد. ذهن خودکامه و مطلقگرا از هر نوعش، هیچگونه ضعف را برای خود نمیپذیرد. او خود را فرای دیگران و داناتر و آگاهتر از همه و در نتیجه قیم دیگران میداند. او چنان کور و کر در خود مینگرد که اساسن ضعفی در اندیشه، رفتار و کردار خود نمیبیند، و دیگران را هم کور و کر پیرو خود میخواهد. این معضل تنها ویژهی نهادهای حکومتی خودکامه نیست، هر به اصطلاح “روشنفکر”ی را در جامعهی مستبد و سنتی میتواند دربربگیرد.
برای انسان خودآگاهِ مجهز به اندیشهی علمی، پذیرش نارساییها، ضعفها، ناآگاهیها، نه تنها ضعف نیست، بلکه نشاندهندهی بلوغ روشنفکری است که در سوی روشنگری، رشد وتحول اندیشه و دگر اندیشی گام برمیدارد. ولی چون هنوز به خود بودن از نوع روشنگری و خودیابی و استقلال رأی و ارادهی فردی در بستر مدرنیته که با دیدار سرراست از واقعیت فرصت بروز مییابد، در جامعهای مانند ایران پدید نیامده، این جامعه به نوعی با رؤیاهایش زندگی میکند؛ یا بگویم برای گریز از شرایطی که روشناندیشی را برنمیتابد، به رؤیای خود ساخته پناه میبرد و کم کم آن را جایگزین واقعیت میکند. زیرا دیدار و درک واقعیت، رشد فکری و فرهنگ ویژهای میطلبد. به ظاهر همه از واقعیت حرف میزنند، اما اگر ژرفای آن نوع دیدارها را بکاویم میبینیم که با همهی ادعای مدرن بودن در بنیاد خود رؤیا زده است که اندیشهی عرفانیِ خوکرده در نهاد ایرانی در آن نقش مهمی ایفا میکند.
میدانم که بیان دردها، مانند انگشت گذاشتن بر زخم، درد دارد، اما اگر تنها به نخوت و منم زدنهای بیمحتوا و زیستن در رؤیاها بسنده شود، هرگز گامی در جهت خودیابی، خودبودگی و رهایی از چنگال سنت و کهنهگی برداشته نخواهد شد. منظورم از سنت، پارهای از مراسم کهن مانند نوروز و جشن سده و دیگر جشنهای شادیآفرین نیست، که در جای خود زیبایند، بلکه به ریشهی تفکر سنتیِ خرافی و اندیشهی پیشمدرن اسطورهگرا نظر دارم. باید بیرحمانه و با صراحت با کژیها، ناراستیها و نادانیها در افتاد تا بتوان بر ویرانهاش طرحی نو درانداخت. عمل جراحی درد دارد، ولی با بریدن و دور انداختن اندام ناساز، این فرصت برای سایر اعضا پیش میآید تا بتوانند به حیات سالمشان ادامه دهند. منظورم از در افتادن بیرحمانه و صریح با کژیها، دشنامگویی و توهین و اتهام و شعار دادن و مرده باد و زنده باد نیست. این نوع رفتار از هر سویی که باشد، نشانهی ضعف و نبود منطق و اندیشهی روشنگر است. منظورم برخورد سرراست و بیتعارف با نگاهی علمی، استدلالی یا دلالتی است که مسائل را نه در سطح رویدادها که در ژرفایش بررسی کند.
غرب، زمانی توانست از خواب هزار ساله برخیزد که با اسطورهزدایی از گذشتهی خود، با سنت و عناصر بازدارنده به طور جدی و همهسویه بیرحمانه درافتاد، در افتخارات داشته و نداشته در جا نزد، بلکه آنها را در سوی پیشرفت اندیشه به چالش کشید.
در هر حال در اینجا میکوشم به پارهای از این نوع توهمهای تاریخی- اجتماعی، دیدارهای غیرواقعی یا همان رؤیاهای ایرانی تا حدودی که در توان من است بپردازم. این موارد را از آن رو “رؤیا” نامیدهام که از یکسو بسیاری از ایرانیها میکوشند تا با آنها هویتشان را بسازند یا هویتشان را بر آنها استوار کنند، در حالی که هیچ هویتی بر توّهم یا رؤیا نمیتواند استوار بماند. از سوی دیگر با با طرح و بررسیِ این نوع توّهمها که بخش مهمی از فرهنگ پایهای اهل سواد یا “روشنفکر” ایرانی را هم دربرمیگیرد، شاید بتوان چهرههای واقعیت یا واقعیتی دیگر را هم دید.
در اینجا به طور فشرده به بخشی از معضلاتی میپردازم که گریبان اندیشهی بسیاری از ایرانیها را گرفته و نمیگذارد راحت و باز به مصاف واقعیت برود و در این دیدار به خود، به گذشتهی خود، نقادانه و پیگیر بپردازد.
۱. زرتشت و کورش
در گفتوگو با یکی از دوستان، مطرح شد که بسیاری از ایرانیها، بهویژه جوانان گرایش زیادی به زردشت یا دین زرتشتی یافتند و از کورش به عنوان سمبل یا مظهرِ عدالت یاد میکنند. گفتم درست است که اینها به عنوان شخصیتهای کهن ایرانی همیشه محبوبیتی ویژه در نزد ایرانیها داشتند، و برخی از اندیشمندان ایرانی از “دین پاک” سخن میگفتند و برخی مانند صادق هدایت حتا دین “زرتشتی” را “دین سپید”، در برابر اسلام به عنوان “دین سیاه”، مینامد. اما به گمانم این نوع اندیشهها و برآوردها برمیگردد به نیاز اندیشهی ایرانی به خودبودگی تا در برابر خوارشدگیها و نبودِ استقلال فردی، خود را در آنها هویت ببخشد. منتها این هویت، هویت کاذبی است و نوعی رؤیای ویژهی ایرانی است که نه با واقعیت تاریخی این شخصیتها و نه با واقعیت هستی مدرن همخوانی دارد.
دوستم تأکید کرد که بهتر است آدم در این مورد سکوت کند، چون بسیاری از جوانان در ایران در مقابله با حکومت، در کورش و زرتشت هویت مییابند. اینها حربهی مناسبی در این راستا هستند. گفتم دوست عزیز، یا میخواهیم به اندیشهی مدرن برسیم یا نرسیم. اگر قرار است با خودفریبی در همان سنت از هر نوعش گیر کنیم و در تکرار گذشته درجا بزنیم یا پس برویم، دیگر حرفی و بحثی نمیماند تا همچنان در خیالات و در گذشته اسیر بمانیم. اما اگر قرار است با اندیشهی مدرن با جهان مدرن حرکت کنیم، آنگاه باید بگویم که اندیشهی مدرن با کنده شدن از “بت”ها و اسطورهها راه را به سوی پیشرفت باز میکند، یعنی یک انسان مدرن نیاز به هویتیابی در “دیگری” ندارد. وابستگی به “دیگری” و هویتیابی در “دیگری” (هر شخصیت یا پدیدهای مانند تاریخ گذشته) هرگز راه را برای خودیابی و رسیدن به فردیت نمیگشاید. بر عکس، راه را بر هر چه استقلالِ اندیشه و رأی میبندد. جامعهای که خود را در شخصیتهای تاریخی، دینی یا اجتماعی هویت میبخشد، در دوران کودکی اندیشهی انسانی میزید. کودکان عاشق “قهرمانان”اند. گفتم تا زمانی که انسان ایرانی از اسطورهها و بتها (از هر نوعش) نگسلد و به خودِ رها نرسد، راه به جایی نخواهد برد. بنابراین سخن من در این راستا تنها به خاطر گشودن این بحث برای اندکی تأمل در این مسیر است، نه برای کوبیدن این یا آن شخصیت تاریخی یا دینی.
الف- واقعیت دین زرتشتی وشعارهای “پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک”
در سال گذشته، متوجه شدم که بسیاری از ایرانیها، حتا “روشنفکران” در شادباش نوروزی از سال معین و دقیق زرتشتی (تاریخ زرتشتی) نام میبرند، تاریخی که با واقعیت میانهای ندارد و کاملن ساختگی است.
هنوز هیچ مدرکی دال بر حضور دقیقِ زمان زرتشت وجود ندارد. ایرانشناسان بهنام، که فراوان در مورد زرتشت و آیینش پژوهش کردهاند، زمان زندگی زرتشت را بین ۶۰۰ تا۱۴۰۰ پیش از میلاد تخمین میزنند. بیشترین نظر به حدود هزار سال پیش از میلاد برمیگردد. اما چگونه است که این تاریخ در شادباش نوروزی بخشی از ایرانیها به پنج هزار سال پیش از میلاد میرسد؟ این نوع گزارش ناواقعی از تاریخ برمیگردد به همان رؤیاسازی و بزرگنمایی ایرانی که میخواهد گذشته را هر چه بیشتر باستانیتر و با پیشنهی کهنتر بنمایاند تا خود را به نوعی برتر حس کند یا آن ملیت تحقیر شده را پس بزند. در این راستا گاهی گفتاوردهایی از زرتشت بازگو میشود که یا تحریف متنِ اوستاست یا کاملن ساختگی است.
واقعیت این است که دین زرتشتی مانند همهی دینهای دیگر بر پایهی اسطورهها و برآمده از آگاهی عاطفیِ شناخت یا تببینِ ابتداییِ بشر نسبت به پدیداری هستی و انسان شکل گرفت. به عنوان نمونه، نوعی تبیین هستی و زندگی پس از مرگ تقریبن در همهی آنها مشابه است که بیانگر دانش و بینش محدودِ جهان کهن و پیش مدرن است، انسانهایی که تصور میکردند زمین مسطح و ساکن و آسمان همچون سنگ جامد است که ستارهها به آن چسبیدهاند و یا اینکه حداکثر با تأثیر از نظریهی بطلمیوس به این نتیجه میرسیدند که خورشید و سیارات دور زمین، به عنوان مرکز جهان، میچرخند. به عنوان یک نمونه از دهها نمونه از باور زرتشتی میتوان از باور به زندگی پس از مرگ و سبک- سنگین شدنِ اَعمال و رفتن به دوزخ و بهشت را مثال آورد تا شباهتها نمایان شود. از این باور، دینهای پدیدآمده پس از دین زرتشتی نیز بهره بردهاند؛ مانند “پُل چینوَت” یا “چینوَتو پِرِتو” (پُل ِ جداکننده) در روایتهای زرتشتی که در اسلام به “پل سراط” تبدیل شده. بر پایهی این باور زرتشتی، سه شب پس از مرگ، هر روحی میرود “تا دربارهی اعمالش داوری شود”، که یادآور سین جیمهای “نکیر و منکر” است. پس از سنجش “صوابها و خطاها” به سوی “پل جدا کننده” روان میشود. “این پل دو رو دارد، بدین گونه: برای راستکاران عریض و آسانگذر است، اما برای بدکاران تغییر شکل میدهد و به صورت تیغهی تیزی همانند تیغ شمشیر نمایان میشود، به طوری که روان در نیمه راه به قعر دوزخ فرو میافتد… و دچار انواع عذابها میشود.”
و اما آنچه معمولن در نزد بسیاری از ایرانیها در پیوند با زرتشت، شورمندانه و گاهی با افتخار بیان و بازگو میشود، سه شعار اصلی دین زرتشتی، یعنی “پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک” است، بیآنکه تعریف “نیکی” مشخص باشد. ولی حتا یک نفر از خود یا دیگری نمیپرسد که این شعارها یا باور در چه رابطهای و در چه موقعیتی و بر چه پایهای حق اهلیت مییابد؟
دین زرتشتی مانند همهی دینها بر پایهی دوآلیسم “خیر و شر” پایهریزی شده است. آنچه که در این دینها “خوب” یا “نیک” جلوه میکند، باور راسخ و بیتردید نسبت به ایده و آیینهای مربوط به آن دین است. در اوستا (یسنه ۴۵، بند ۵)، زرتشت میگوید “هر که به اهوره مزدا روی آورد و از او اطاعت کند، از طریق کارهای اندیشهی نیک (وُهُومَنَه = بهمن)، به کمال (هوروَتات = خرداد) و بی مرگی (اَمِرِتات = مرداد) میرسد.” بنا براین، کسی که خارج از این ایده و آیین باشد و عمل کند، یعنی از اهورا مزدا یا دستورات زرتشت “اطاعت” نکند، دیگر در مقولهی “نیک” نمیگنجد و به کمال و جاودانگی نمیرسد. به بیان دیگر، “پندار نیک”، یعنی اندیشهی باورمند به آن دین، “گفتار نیک”، یعنی گفتاری که از آیین و باور زرتشتی تجاوز نکند، و “کردار نیک”، یعنی کرداری که در چارچوب مناسبات دینی و اخلاقی آنها قابل تعریف باشد. پس اگر کسی باور و ایدهی دیگری داشته باشد، یعنی دگراندیش باشد، پندار و گفتار و رفتارش در مقولهی “نیک” نمیگنجد. به بیان دیگر “نیک” آن است که همهی دستورات و آیینهای دینی و اخلاقی مورد نظر را به بهترین وجهی اجرا کند، چیزی که در همهی دینها و ایدئولوژیها عمل میکند. این نوع برآوردِ نیک و بد از پندار و کردار در همهی دینها و ایدئولوژیها از ذهنیتِ دوآلیستیِ خوب و بد یا خیر و شر یا اهورایی و اهریمنی سرچشمه میگیرد که در آن، این فرمول کارکرد دارد: “هر که با ماست نیک است، هر که با ما نیست بد است
بنابراین، بزهکار یا گناهکار تنها به جانیان و دزدان و غارتگران محدود نمیشود، بلکه میتواند مشمول هر آن کسی بشود که به آن دین پایبند نباشد یا اصولش را “نیک” اجرا نکند. چنین فردی هم “به قعر دوزخ فرو میافتد.” ارداویراف یا ارداویراز، موبد زرتشتی، که ادعای معراج دارد که از آن طریق هم به دیدار آفریدگار (اورمزد) میرود هم ضمنِ سیرِ آفاق به دوزخ سری میزند، گزارش میدهد که چگونه کسانی که آیین و اخلاق زرتشتی را رعایت نکردهاند، در دوزخ دچار شکنجههای وحشتناک و عجیب و غریب و پایانناپذیری میشوند. این شکنجهها تنها در مورد قاتلان و دزدان و دیگر جنایتها اِعمال نمیشود، بلکه حتا در مورد کفرگویی یا همجنسگرایی و رعایت نکردنِ برخی از آداب ساده مانند سخن گفتن هنگام غذاخوردن یا گریستن بر مرده یا راه رفتن بدون کفش و… را هم دربرمیگیرد.
در ضمن فراموش نکنیم که یکی از عوامل شکست و فروپاشی ساسانیان در برابر اعراب نه تنها فساد و انحطاط و بحران داخلی، هرج و مرج نظامی پس از خسرو دوم (خسرو پرویز)، دسیسهها و رقابتهای شاهزادگان برای به قدرت رسیدن بود، بهگونه ای که پس از خسرو پرویز، در مدت چهار سال، ده پادشاه عوض شد تا نوبت به یزدگرد سوم (آخرین پادشاه ساسانی) رسید، بلکه همچنین نتیجهی همجوشیِ دین و حکومت و نفوذ و قدرتِ موبدانِ زرتشتی بود که اهرمهای سیاسی- اجتماعی کشور را در انحصار خود داشتند و با “پندار” و “کردار” و سیاست خود، مردم را ناراضی میکردند. به عنوان مثال، کرتیر، یکی از موبدان معروف که در کتیبهها گاهی لقبِ “هیربد” را دارد و مدعی معراج است، و در زمان شش پادشاه (از اردشیر تا نرسه) می زیسته است، چنان نفوذی در سیاستِ شاهان، بهویژه پس از شاپور (درگذشته به سال۲۷۰ یا ۲۷۳ میلادی)، داشته و چنان دین و سیاست یا دین و حکومت را با روشی سخت و خشن درهم آمیخته که این سیاست پس از درگذشتِ کرتیر، همچنان “تا پایان دوران ساسانی در آن خللی راه نمییابد. این سیاستِ سختگیری کم و بیش در همهی این دوره [حدود سه سده] ادامه مییابد تا آنجا که موجبات سقوط حکومت [ساسانی] را فراهم میآورد.” این موبد یا هیربد که باعث قتل مانی و تعقیب و شکنجه و آزار مانویان شده است، سرکوب خشنِ پیروان دینِهای دیگر را، در کتیبهی “کعبهی زرتشت” (س ۹ و۱۰)، با تعصب و افتخار چنین میآورد:
“و کیش اهریمن و دیوان از قلمرو سلطنتی بیرون شد و آواره گشت، و یهودیان و شمنان و برهمنان و نصاری و مسیحیان و مکتکان (؟) و زندیقان (مانویان) در کشور سرکوب شدند، و بُتها شکسته و لانههای دیوان ویران شد، و جایگاه و نشستگاههای ایزدان بنا گردید.”
در مورد پیوند دین و حکومت یا دین و سیاست همین بس که بدانیم شاهان ساسانی بدون مشورت و صلاحدیدِ موبدان اقدام به جنگ نمیکردند. از آنجا که به طالعبینی شدیداً باورمند بودند، بدونِ پیشگوییِ طالعبینان، یعنی روحانیان زرتشتی، اقدام به کاری مهم یا جنگ نمیکردند. در عین حال، آنگونه که در دینکرد یکی از آثار زرتشتی آمده، در روز جنگ، به سربازان وعده میدادند که “اگر زنده بمانند به تحصیل اجر و پاداش موفق خواهند شد و اگر کشته شوند، در آن دنیا به مقامات اخروی نائل خواهند گردید.”
در هر حال، لازم به توضیح است که بیان این شعارها (پندار نیک و…) اگر آگاهانه و با برداشتی تازه در سوی اندیشهی دموکراتیک سیر کند، میتوان آن را درک کرد و پذیرفت. منتها باید از یکسو از “نیک” در جهان کنونی تعریف مشخصی داده شود، و از سوی دیگر این شعارها عاملی نباشد برای احیای اندیشههای کهنه شدهی چند هزار سال پیش که دیگر با جهان مدرن نمیتواند همخوانی داشته باشد.
ب- کورُش بزرگ و افسانهی “لغو بردهداری”
در سالهای گذشته، افزون بر زرتشت، کورش، پایهگذار امپراتوری ایرانی، در مرکز توجه و احترام بسیاری از ایرانیها قرار گرفت، که باز هم بازتابی است از ناخشنودی بسیاری از حکومت. تا اینجا این گرایش به لحاظ روانی درکپذیر است، اما متأسفانه این گرایش باز هم بر پایهی همان نیاز به هویتبخشی خود در “دیگری” و در راستای بزرگنمایی و رؤیاپروری شکل گرفت.
اینکه کورش در قیاس با دیگر شاهان، سیاستمداری با تدبیر و با “رحم” بود، و پس از تسخیر بابل، یهودیانی را که از سوی شاه بابِل به اسارت برده شده بودند، آزاد گذاشت تا اگر خواستند به زادگاه خود باز گردند، بر همهگان روشن است. البته عدهای از یهودیان که در بابِل ریشه دوانده بودند در همانجا ماندگار شدند. اما کسی نمیپرسد که چرا کورش به کشورگشایی و فتح کشورها و تسلط بر ملتهای دیگر دست زده است؟ چرا حملهی دیگران به ایران محکوم، ولی حملهی کورش و دیگران به کشورهای بیگانه افتخار آمیز است؟ البته میدانم که مناسبات آن زمان آنگونه کشورگشاییها را طلب میکرده، ولی اگر هجوم به ما محکوم و مذموم است، پس هجوم به دیگری هم از نگاه “دیگری” محکوم است و کشورگشا به عنوان متجاوز شناخته میشود. از این گذشته، همهی شاهان، در درجات مختلف مستبد بودهاند. بدون استبداد و سرکوب نمیتوانستهاند راه به جایی ببرند. ساختار حکومتهای شاهی در ایران یا به طور کلی در شرق بر پایهی استبداد شکل میگرفت.
اما از اینها که بگذریم، اینجا و آنجا مشاهده میشود که گفتاوردهایی از کورش بیان میشود که اکثرن ساختگیاند و با واقعیت تاریخی میانهای ندارند. بهجز این گفتاوردهای ساختگی، معروفترین گفتاورد کورش یعنی منشور معروف به “حقوق بشر” است که با تحریف و جعل بازتاب مییابد.
از زبان کورش تنها دو مدرک وجود دارد: یکی کتیبهای در پاسارگاد به سه زبان پارسی باستان، بابلی و عیلامی است که بر آن تنها یک جمله نوشته شده است: “من کورش هستم، پادشاه هخامنشی.” دیگری همان منشور معروف در بابل است. البته سه کتیبهی کوچک هم در دشتِ مرغاب پیدا شده که در آنها کورش تنها خود را معرفی میکند. باستانشناسان عمدتن براین باورند که این سه کتیبه پس از کورش و به دستور جانشینانش نوشته شدهاند. اما در منشور کورش نکاتی بر رواداری نسبی کورش مشاهده میشود که ارزشهای ویژهی خود را داراست، ولی با آنچه که در برگردان جعلی از سوی بخشی از ایرانیها تبلیغ میشود، فاصلهای جدی دارد. بخشی از ترجمهی جعلیِ پارسی این منشور که اغلب بازتاب مییابد یا نقل قول میشود، چنین است:
“اینک که با یاری مزدا سلطنت ایران و بابل و کشورهای چهارگانه را بر سر گذاشتهام، اعلام می کنم که تا روزی که زنده هستم و مزدا توفیق سلطنت را به من میدهد، دین و آیین و رسوم ملت هایی را که من پادشاه آنها هستم محترم خواهم شمرد… هرگز سلطنت خود را بر هیچ ملت تحمیل نخواهم کرد و هر ملت آزاد است که مرا پادشاه خود بداند. من برای سلطنت آن ملت مبادرت به جنگ نخواهم کرد… من تا روزی که زنده هستم نخواهم گذاشت که شخصی دیگری را به بیگاری بگیرد… هر کس آزاد است هر دینی که را میل دارد بپرستد… من تا روزی که به یاری مزدا سلطنت میکنم نخواهم گذاشت که مردان و زنان را به عنوان غلام و کنیز بفروشند… رسم بردگی باید بکلی در جهان برافتد…”
در این برگردان جعلی چند بار نام “ایران” و “مزدا” میآید که اصلن در متن اصلی وجود ندارد.
بسیاری این تصور را دارند که با آغاز امپراتوری ایران که با سلسلهی هخامنشیان هویت مییابد، نام “ایران” به عنوان یک سرزمین واحد که ملتی به نام ایرانی را دربرمیگرفته، کارکرد داشته است. واقعیت اما این است که در زمان هخامنشیان واژهی “ایران” به عنوان یک سرزمین یا کشور به کار برده نمیشد. کورُش، پایهگذار امپراتوری “ایران”، در منشور معروف خود سرزمینهای مختلفی را به عنوان قلمرو پادشاهی خود نام میبرد، ولی نامی از ایران به میان نمیآورد:
” ۲۰. من، کورش، پادشاه جهان، شاه بزرگ، شاه نیرومند، شاه بابل، شاه سومر و اکد، شاه چهار گوشۀ جهان،…”
(منشور کورش- سطر ۲۰)
در آن زمان، آنگونه که در کتیبۀ داریوش در تخت جمشید هم وجود دارد، آنها خود را نه “ایرانی”، بلکه «آریایی»، به زبان پارسی کهن، اَریَهشیسه “ariyačiça”مینامیدند. برخلاف باور خیلیها آنها واژهی “آریایی” را به عنوان “نژاد ایرانی” به کار نمیبردند، این واژه معنای اشرافی یا طبقهی “نجبا” را در خود داشت. از آنجا که بر این باور بودند که تنها شاهان “واقعی”، (خشایَهسیه (xšāyaɵia، فرّه ایزدی دارند و بر حقاند، هر شاه جدیدی باید ثابت میکرد که نیاکانش نسل اندر نسل از شاهان یا نجبا بودند. برای همین است که داریوش در کتیبهی بیستون چند نسل پیش از خود را نام میبرد تا به هخامنش میرسد و تأکید میکند که همهی نیاکانش اصیل یا از شاهان و نجبا بودهاند:
“ما از دیرگاهان اصیل (āmātā) بودیم. از دیرگاهان تخمه (tawmā) ما شاهان بودند.” (کتیبه بیستون، ستون اول، بند ۳)
در کتیبهی داریوش، با اینکه سرزمینهای مختلفی به عنوان قلمرو پادشاهیاش نام برده میشود، ولی از “ایران” نامی به میان نمیآید، و تنها از «پارسه» (pārsa)، که به «پارس» تبدیل شده، در کنار سرزمینهای دیگری که تحت فرماندهی داریوش هستند، نام برده میشود (بهعنوان یکی از قلمروهای پادشاهیاش). تنها در زمان ساسانیان است که نام ایران (به پارسی میانه یا پهلوی “اِران یا اِرانشهر” erān یا erān-šahr) به عنوان یک سرزمین به کار برده میشود. نام “اِران” (یا “اِران-شهر”) که سپستر به “ایران” تبدیل شده، تغییر شکل یافتهی همان واژهی “اَریهشیسه” (آریایی) است. شاهان ساسانی زیر این نام هویت سیاسی و دینی مییافتند. یعنی سرزمینی که تحت حاکمیت “آریاییها” (اشراف، نجبا) است، سرزمینی که پهناورتر از ایران کنونی و شامل قومهای مختلف بود. در آن زمان، نه مفهوم “ملت” (ناسیون) و نه “میهن” به معنای امروزی آن، وجود داشت. (واژهی “میهن” از واژهی اوستایی maevā آمده که به معنای “خانه” بوده است).
در هر حال، بهجز برگردان منشور کورش به زبانهای اروپایی که دقیقتر است، یکی دو ترجمهی دقیق از ایرانشناسان ایرانی مانند عبدالمجید ارفعی و شاهرخ رزمجو نیز در دست است که نشان میدهند جملههایی مانند “هر کس آزاد است هر دینی که را میل دارد بپرستد” و “رسم بردگی باید بکلی در جهان برافتد” و جملههای دیگری از این دست در متن اصلی به هیچوجه وجود خارجی ندارند و کاملن ساختگیاند. در منشور کورش همچنین نه از “مزدا”، بلکه از “مردوک”، ایزد ایزدان بابِل، سخن گفته میشود، که در برگردانِ دقیقتر این منشور چند بار از او نام برده میبرد، در حالی که حتا یک بار نامی از مزدا یا ایران به میان نمیآید:
” ۱۳. او (مردوک) کورش، پادشاه شهر اَنشان Anšan را به نام بخواند (برای آشکار کردن دعوت وی) و او را به نام بخواند (از بهر) پادشاهی بر همه ی جهان.
۱۵. (پس) او را فرمود که به سوی شهر وی، بابل، پیش رود. (مردوک) او (کورش) را برانگیخت تا راه بابل را در سپرد (و خود) همانند دوست و همراهی در کنار وی همواره گام برداشت.
۲۶. درماندگی هاشان را چاره کردم و ایشان را از بیگاری برهانیدم. مردوک، خدای بزرگ از کردارهای من شاد شد و
۲۷. (آنگاه) مرا، کورش، پادشاهی که پرستندهی وی است و کمبوجیه، فرزند زاده شدهی من و همگی سپاهیانم را
۲۸. با بزرگواری، افزونی داد و ما به شادمانی، در آشتی تمام، کردارهایمان به چشم او زیبا جلوه کرد و والاترین پایهی [ خدائیش ] را ستودیم. به فرمان او (مردوک) همه ی شاهان بر اورنگ شاهی برنشسته…”
یکی از عللی که کورش مردوک، خدای بابلی را میپذیرد و ستایش میکند به سیاست کورش و دولتمردان شاهنشاهی هخامنشی و بعدها تا حدودی در نزد ساسانیان بستگی مییابد. آنها هر کجا را که تسخیر میکردند، به دین و آیین آن سرزمینها احترام میگذاشتند، آنها را وادار به پذیرش دین خود نمیکردند، و حتا در مواردی خدای آنها را، حتا اگر برای ظاهر سازی هم که شده بود، میپذیرفتند تا بدینگونه، مردم سرزمین مغلوب در مستعمرات خود را در جهت منافع خود حفظ کنند. مانند داریوش بزرگ که معبد معروف آمون را در مصر ساخت و درحالی که در متن کتیبهی بیستون “اهورا مزدا” را به عنوان یزدان یا ایزد ایزدان ستایش میکند، همان متن را در بابل تکرار میکند؛ منتها به جای “اهورا مزدا”، “بِل”، یکی از خدایان بابلی را نام میبرد، و در مصر لقب فرعون را بر خود مینهد.
این نوع “رواداری” عمدتن جنبهی سیاسی داشت و در جهت کشورگشایی بیشتر و آرام نگه داشتن ملل مغلوب انجام میگرفت، وگرنه هر نوع شورش را با خشونت و مجازات سنگین سرکوب میکردند. به عنوان نمونه، خودِ کورش بخش مهم فرمانروایی خود را در جنگ با شورشیان ملل دیگر که که میخواستند از یوغِ هخامنشیان رها شوند، گذراند و سرانجام در جنگ با ساگتها در کنارهی آمودریا کشته شد. در هر حال این نوع سیاست مدبرانه باعث میشد که شاهان در ارتش خود قومهای گوناگون را سازمان بدهند و مردم مغلوب را آرام و تابع نگهدارند. در مورد پذیرش دین و آیین سرزمین مغلوب حتا هرودُت، تاریخنویس یونانی، که در مجموع چهرهی خوبی از شاهان هخامنشی به دست نمیدهد، اذعان میدارد که “ایرانیها در قیاس با اقوامِ دیگر، آداب و رسوم بیگانه را سریعتر میپذیرفتند.”
در اینجا باید این نکته را اضافه کنم که اگر کسی بخواهد میتواند از کورش به عنوان شاهی “عادل” یا سیاستمداری مدبر نام ببرد یا به تحسین او بپردازد؛ اما شایسته نیست که با دروغ و تحریف، چهرهی دیگری از یک شخصیت تاریخی ساخته شود. اگر او را سمبل آزادی و رواداری بدانیم و الگویی در جهت اجرای سیاست او در جهان امروز قرار بدهیم، باز هم از یکسو نشانهی هویتبخشی کاذب در دیگری است، و از سوی دیگر، نشاندهندهی نیاموختن از تاریخ است؛ چرا که شاه، هر که باشد، مظهر استبداد و خودکامهگی بود که با جهان مدرن و با دموکراسی نمیتواند همخوان باشد. آنچه جامعهی ما نیاز یا کم دارد “مستبد مهربان” نیست، بلکه استقلال رأی و آزادی فردی و اجتماعی یا همان مردمسالاری واقعی است.
۲. غربستیزی روی دیگر شرقباوری یا شرقزدگی؟
این مبحث را به دو دلیل در این بررسی افزودهام: نخست اینکه برخی ممکن است با خواندن این نکات به طور کلیشهای به آن مفهوم معروف “غربزدگی” برسند. یعنی ممکن است عدهای فکر کنند که چون نگارندهی این مقاله در غرب تحصیل کرده و زندگی میکند، با نگاهی غربزده به موضوع مینگرد (البته من در ایران هم تحصیل کرده و هم به اندازهی کافی زیسته و تجربه کردهام). این اصطلاح “غربزدگی” که با فردید، متأثر از هانری کُربن، آغاز میشود و با جلال آل احمد گسترش مییابد و از سوی چپها نیز هواداران فراوانی داشته، اندیشهای است که در جهت مقابله با اندیشههای مدرن یا مدرنیته و برای احیای سنت، کارکرد داشته و دارد. در واقع کارکردش را در ایران خوب نشان داده است: پیروزی سنت بر مدرنیته. دیگر اینکه میخواهم نشان بدهم که غربستیزیِ در راستای مخالفت با دستاوردهای مدرن و برای احیای سنت انجام میگیرد (چه آگاهانه چه ناآگاهانه).
پس از پیدایش جنبشهای ضد استعماری یا رهاییبخش و انقلابهایی مانند انقلاب چین، الجزایر، انقلاب کنگو و … و حضور شخصیتهای مهم این جنبشها مانند پاتریس لومومبا، گاندی، مصدق و دیگران، همچنین وجود تحلیلگران و نظریهپردازانی مانند امه سهزر (گفتاری در باب استعمار)، فرانتس فانون ( دوزخیان جهان)، آلبر ممی (چهرهی استعمار و چهرهی استعمارزده) و …، در عین حال که به تنفر از غرب دامن میزنند، اما از سوی دیگر باعث آگاهی نسبیِ ملی در اینگونه کشورها میشود و مسئلهی استقلال به عنوان دستور روز سیاسی مطرح میشود. این جنبشها و تحلیلها لازمهی رسیدن به اندیشهی استقلال ملی، به خود بودن و رسیدن به آگاهی ملی بود. اما این آگاهی و اعتماد به خود در دو سو حرکت میکند. سوی نخست، ضرورت ناوابستگی به سیاست و اقتصاد بیگانه و حفظ تمامیت ملی است که امری لازم و تعیین کننده است. بیداری بسیاری از انسانهای “جهان سوم” باعث میشود تا به مسائل ملی خود توجه کنند و در پی برابری مناسبات با غرب برآیند. این بیداری و خودباوری، با همهی نقصها و کژیهایش، دستاورد مهمی در جنبشهای جهان سومی است. سوی دیگر آن اما در جهت غربستیزی تمایل پیدا کرد. یعنی چون غرب عامل استعمار بود، پس هر آنچه که غربی بود یا مینمود، پس زده میشد و میشود. این حالت بهویژه از سوی سنتگرایان و دینمداران که موجودیت خود را با مدرن شدن جامعه و ورود اندیشهی مدرن به خطر میدیدند، تشدید شد. البته این نوع ستیز با غرب و شیفتگی نسبت به فرهنگ و سنت خودی بخش بزرگ و مهمی از “روشنفکران” جامعه را هم دربر گرفت. عدهای با شرقباوری یا شرقزدگی از آن روی بام به دامچالهی سنت افتادند و کوشیدند بر ارزشهای کهنه، رنگ نو بزنند. وهمین پاشنه آشیل این نوع نگرش افراطی است که مورد بحث من است.
در اینکه دولتهای استعماری غرب، کشورهای به اصطلاح “جهان سوم” را غارت کردهاند، در اینکه این دولتها بیشتر منافع داخلی خودشان در مناسبات با کشورهای دیگر را در الویت قرار میدهند، تردیدی نیست (کدام کشور است که چنین نکند، اگر توانش را داشته باشد؟). اما در غرب جدا از دولت و سیاستمداران و مسئلهی استعمار، اتفاق بزرگتر و ژرفتری برای بشریت افتاده که در نگرشِ افراطیِ سنتگرا (از هر نوعش) یا دیده نمیشود یا به عمد آنها را جعل میکنند تا باور کهنه و پیش مدرن خود را جلوهای انقلابی و پیشرو ببخشند
دستاوردهای مدرنِ غرب را که میتوان از آنها آموخت و بهکار برد، دانش، شیوهها و روشهای آموزشی گوناگون علمی، و مهمتر از همه، فردیتِ رها و مستقل از بندها، دموکراسی و آزادی به معنای لیبرالیته، حقوق بشر، برابری حقوق زن و مرد، سکولاریزاسیون و… است که قانونمداری و احترام به حقوق دیگری در رأس آن قرار دارد و … و نباید دستاوردهای اجتماعی- فلسفی- آموزشی غرب را با سیاست دولتها درهم آمیخت و به نتیجهی دلخواه رسید. منظورم تقلید از آنها نیست، بلکه آموزش در سوی چگونگی تطبیق دادههای مدرن با زندگی بومی است، نه اینکه به احیای عناصرِ تاریخی و فرهنگیِ پیشمدرن و پیشمنطقی اقدام کنیم که نتیجهای جز تکرار تاریخ ندارد.
تازه نباید فراموش کنیم که همین دولتها در غرب که در کشورهای دیگر در پی منافع خود قادر به انجام اعمالی مانند جنگ و کودتا هستند، بر ملت خودشان ستم روا نمیدارند و در مجموع خدمتگذار ملت هستند، و باید باشند، وگرنه در دور بعدیِ انتخابات رأی کافی نمیآورند تا در حکومت باقی بمانند.
در این بررسی فشرده و کوتاه، در مجموع میخواهم به این نتیجه برسم که شناخت ژرف و علمی از گذشتهی تاریخی یکی از مهمترین عامل برای شناخت موقعیت کنونی است. یعنی ژرفکاوی و شناخت دقیق تاریخ گذشته ضرورتی انکارناپذیر است، اما در این کنکاش نباید در گذشته اسیر شد و با رؤیای گذشته زیست، بلکه باید از آن عبور کرد و از رساییها و نارساییها گذشته و درسهای تاریخی به نفع تحول کنونی و آینده بهره برد.
محمود فلکی
بهار 2014
منبع: نشریهی ایران امرو ز
پانویسها:
1. واژهی “آسمان” برآمده از واژهی “اَسَن” (asan) در زبان اوستایی به معنی “سنگ” است.
2. جان هینلس (John R. Hinnells): شناخت اساطیر ایران. ترجمهی ژاله آموزگار و احمد تفضلی. چاپ چهارم. تهران. 1375، ص 7-96. دربارهی توصیف عذابها در دوزخ در دین زرتشتی مراجعه کنید به شرح معراجِ ویراف در کتاب “اَرداویراف نامه”
3. جان هینلز (John R. Hinnells): شناخت اساطیر ایران. ترجمهی ژاله آموزگار و احمد تفضلی. چاپ چهارم. تهران. 1375، ص 71-70. در اصل در اوستا چنین آمده است: “آنان که مرا [زرتشت] ارج بگزارند و پیروی کنند، به رسایی [کمال] و جاودانگی خواهند رسید و با کردارهای منشِ نیک، به مزدا اهوره [خواهند پیوست]. اوستا: گزارش و پژوهش از جلیل دوستخواه. جلد یک، 1370، ص 52
4. برای آگاهی بیشتر نک به: فیلیپ ژینیو: ارداویرافنامه. ترجمهی ژاله آموزگار. چاپ سوم، 1386
5. هیربد، مغِ مسئولِ تشریفات، بهویژه در آتشکدهها بود که مقام بسیار مهم و بانفوذی به حساب میآمد. خاندانِ اردشیر بابکان (241-224 میلادی)، پایهگذار پادشاهی ساسانیان، متولیِ آتشکدهی ناهید (یا آناهیتا) در استخر فارس بودند (ساسان و بابک). این مقام به فرزندان به ارث میرسید.
6. “از روایتهای گوناگون چنین بر میآید که شاپور نسبت به ادیان و مذاهب و افکار خارجی تسامح داشته است. مانی در زمان شاپور ظهور کرد و به حضور شاپور رسید و اجازه یافت دین خود را تبلیغ کند.” احمد تفضلی: کرتیر و سیاستِ اتحادِ دین و دولت در دورهی ساسانی. بدعتگذاری و زندقه در ایران عهد ساسانی (به کوشش ملیحه کرباسیان و محمد کریمی زنجانی اصل). تهران، 1384 ص 36-35
7. احمد تفضلی: همان، ص 43-42
8. همان، ص41
9. دینکرد، کتاب هشتم، فصل 26، فقرهی 16-14، در: آرتور کریستنسن، ایران در زمان ساسانیان، 1384، ص 158-156
10 رومن گیرشمن: ایران از آغاز تا اسلام. ترجمهی محمد معین. چاپ سوم. تهران، 1378، ص 158
11. احمد تفضلی: تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام. به کوشش ژاله آموزگار. تهران، 1376، ص 25
12. فرمان کورش بزرگ – به کوشش عبدالمجید ارفعی، فرهنگستان ادب و هنر ایران، شماره ی 9، سال 1366.
13. Wiesehöfer, Josef: Das frühe Persien. Geschichte eines antiken Weltreichs. 4. Aufl. München 2009, S. 51.
14. Herodot: Neun Bücher zur Geschichte. Neue überarbeitete Ausgabe nach der Übersetzung von Ch. Bähr (Berlin-Schöneberg 1898). Wiesbaden 2007, S. 101.
t.me
Telegram: Contact @Drfalaki