شاملو: « حضور قاطع اعجاز
نگاه: فریار اسدیان
وحدت مفاهیم ناسازگار در شعر
هستۀ مرکزی احساس و اندیشۀ شاملو در شعر و زندگی، نقد و اعتراض راستین و پیوستۀ او به حالا و اکنونیتِ پیرامون و مناسبات اجتماعیست که سایۀ شوم خود را همه جا گسترده است.
اگر چه نمودِ شعر شاملو پرخاشگرانه ست و با امور موذی سرِ ستیز دارد، اما مایه و اندرونۀ شعرش همیشه با عشق و امید همراه است؛ این دو ویژگی اساسی، یعنی وحدتِ مفاهیم ناسازگار و متناقضِ ستیز و عشق، از سویی شعر شاملو را، بویژه با تأکید بر تواناییهای زبانی او، زنده و بیدار و هشیار میدارند و از جانب دیگر، شعرش را با آمال و آرزوهای زخمیِ مردمان و غمها و شادیهایشان، همزبان و همدرد و همبسته میکنند.
اینکه شاملو در دوران کوری و کری زُعما و تمکین به ریش و عمامه و نعلین میبیند و مینیوشد که اکنونیتِ تاریخی ما باز و بار دیگر، حکم به پنهان داشتن عشق و دوستی و نور و چراغ در پستوها داده است، هم باور او را به حضور این منشهای سرشتین که ساز و کار فرهنگ ایرانی برآیند آنهاست، باز میتاباند و هم زبان گویای او هستند در تلاش برای برافروختنِ همین فانوسهای دور و کمسو و بیرمق، در ورطۀ حالای هول و هراس؛ حالایی که در تاریخ اندوهبار ما، واقعیتهایی موازی که در سویههای مخالف یکدیگر در حرکت هستند، پدید آورده است:
– واقعیتی که از یک سو، افق بستۀ نگاهِ «العازر» را در شعرِ «مرگ ناصری» پرداخته است؛ نمایشی از واقعیتِ چندشآور «تماشائیان»۱ و مردمانِ کوچک که با رؤیت فتوایی بر آمده از پشت ظلماتِ تاریخ، کندنِ پوست و بریدنِ زبان و درآوردنِ چشم و سوزاندنِ پیکر ابن مقفع، حلاج، عمادالدین نسیمی، عین القضات همدانی، سعیدی سیرجانی، محمد مختاری، پوینده، مجید شریف، میر علایی، زالزاده و بسیارانی دیگر را، تدارک میبینند و با دهانی کفآلوده در برابر هیولای جنون و جهل، زانو بر زمین میزنند. اینان، جنایت نمیکنند، اما جنایت، بدون آنان نیز امکان ناپذیر است.
– از دیگر سو، با واقعیت رادمردان و رادزنانی روبروییم که فرهنگ از وجود آنان سیراب میشود و آبروی تاریخ و خلقاند. این فرهنگسازان که ستونهای خیمۀ بود و نمودِ ما هستند، سرزنش «خار مغیلان» را به منت می پذیرند و از سر تعهد، در راه «تعالیِ تبارِ انسان» گام بر می دارند؛ واقعیتی که در درازای زمانه، عادت همگانی، بیشتر بر دارش کشیده است.
شاملو، با تکیه بر الگوهای سرشتینی که عشق و انسان را بزرگ می دارند و می ستایند به مبارزه با باور و عادتِ همگانی بر می خیزد که نابخردانه، عشق را همسنگِ شرم و آزرم۲ میخواهد. او، با ایمان و پایبندی به عشق و تکریم شأن انسانِ فرهنگساز و فرهنگپرور به نقد اندیشۀ خانمانسوزی میپردازد که از «لَه لَه سوزانِ باد سام»۳ دم برمیکشد و این حقیقتِ شگرف را در گوشِ هوش ایرانی که تن و جانِ وی را به برهوتِ دوپارگی گرفتار کرده است، با نویدی روشنگرانه زمزمه میکند:
«سر به سر سرتاسر در سراسر دشت
راه به پایان بردهاند
گدایانِ بیابانی.»۴
شاملو، با رویگردانی از «زشتیِ هلاکتبار»۵ نیمرخِ ژانوسیِ ما، چراغ نیمسوز فرهنگسازانِ این مرز و بوم را به دست میگیرد، «در میان کوچۀ مردم» میگردد و فریاد برمیکشد:
« – آهای!
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاینگونه میتپد دل خورشید
در قطرههای آن…
از پشت شیشه به خیابان نظر کنید
خون را به سنگفرش ببینید!
خون را به سنگفرش
ببینید!
خون را
به سنگفرش…»۶
تأکید بر ضایعه و فاجعه که پیوسته خود را باز تولید میکند و اینک، اینجا و حالای وضعیتِ ما را رقم میزند، بازتاب و بیانگر نشانی ست اما تاریخی، که هم با تاریخ اسلامیِ این سرزمین گره خورده و جز “رنج و محنت”۷ ارمغانی در عرصههای گوناگون زندگی نداشته است و هم از دیدگاهی دیگر، احساس و اندیشۀ یگانهای را بویژه در جهان شعر و ادب پرورده که خود پوی، لوای ستیز و مبارزه را برای بر گرفتن مُهر از چشمها و گوشها برافراشته است و به دنبالِ نفی همۀ پدیدههای مرموزِ مهاجم و بیگانه با منشِ انسانِ این دیار است. به سخن دیگر، آنچه سویههای اساسیِ شعر راستینِ ما را، در سرتاسر دورانِ پس از هجوم و استیلای تازی ملموس کرده و قابل ارزیابی، دغدغۀ مشترکِ مشکلِ اسلام است که از درون و برون، پیکر و جانِ جامعه را به اختلال و پارگی کشانده است. پیامد این پارگی، از سویی رشدِ ناهنجار نوعی از انسان است که «همه چیز را کوچک میکند و نسلاش همچون پشه فناناپذیر است. یکسان میبینند و یکسان میخواهند.»۸
این نوع انسان که حاصلِ دیرپاییِ ترکیبِ الگوهای ناهمگون است، خود، زایندۀ عادتی همگانیست که بزرگترین سدِ شکفتن و بالیدن فرهنگی و نیز، دیگر حوزههای زندگانی ست. عادت همگانی، بیشترینۀ فرهنگسازان تاریخ این کشور را، به قهر، بلعیده است.
تلاش جانکاه برای چیرگی بر این زخم و درد و نگرانیِ مشترک، ادبیاتی گرانمایه و همه جانبه از خود به یادگار گذاشته است که اگر به دغدغهای اجتماعی تبدیل شود، راهِ برونرفت از این بحران ژرف را نیز مینمایاند. این ادبیات که بر مدار احساس و اندیشهای یگانه میچرخد، برای بیانِ خود، پیوسته جویای نمایههاییست تازه و همسو با روح و روان روزگار. این سرشتِ بنیادین در شعر فارسی، زندگی و پویایی آن را تضمین کرده است و نیز چراغِ بینشیست که نابِ شعر را از ابتلا به فرمالیسم خشک و خالی وامیرهاند.
شاملو، پرورده و برآیند این راهِ پرفراز و نشیب تاریخیست. او، در کنار بزرگانِ ادبیات فارسی، از پاسدارندگان منشِ واقعیِ ماست که با پرداختن به ویژگیهای مرموز عادت همگانی، تعریفی از فرهنگ به دست میدهد که بارزههای برجستۀ آن، عبارتاند از:
۱. ستیز با کهنهپرستی، یعنی با هر آنچه میرا و میرنده است و ناهمزمان؛
۲. بزرگداشتِ منش و شرف والای انسان؛
۳. تلاشِ پیوسته برای نوجویی و بدعت؛
۴. پرده برگرفتن از چشمها برای دیدنِ ارزشهایی که بیگانه با انسانیت و اهریمنی نیستند؛
۵. بر خوردار بودن از صداقتِ همراه با شجاعت، همچون پیش شرطِ خلاقیت هنری.
شاملو، با هر آنچه کهنه است و بوی زندگی نمی دهد با شجاعتی آمیختۀ مهر و امید به مقابله برمی خیزد و به عنوانِ شاعری که از “درد مشترک” سر برآورده است به «جراحات شهر پیر» دست می نهد، تا «فتح نامۀ زمانش را تقریر کند.»۹ او، خواهان و هوادار شعریست که کاربردی همچون مته دارد؛ برای برداشتنِ «دیو صخره»ها «از پیش پای خلق.»
شعر شاملو که از «سرگذشت یأس و امید»۱۰ مردمان این دیار سیراب می شود، چنان و چندان با «سرگذشت خویش»۱۱ به عشق میپردازد که عفریتِ عشق ستیزِ خویِ دینی ما، در پردۀ شرم میشود و جایی برای بالیدنِ منش انسانی میآفریند. هم از این روست که در آینۀ شعر شاملو، چیستی و کیستیِ خواننده به چالش گرفته میشود تا تصمیمی برای انتخابِ اینسو و یا آنسوی چهرۀ ژانوسی خود بگیرد.
عشق، حافظِ جاویدان شعر شاملوست؛ چرا که انسان در منظر او، زاده و پروردۀ عشق است و نه موجودی که به بادافره تلاش برای دستیابی به شناخت و دانش، محکوم به هبوط است، چنان که آموزۀ ادیان سامی ست. ۱۲
سوای وحدت عشق و ستیز در زبانی استوار و شاعرانه، شجاعت و همعصری از عوامل دیگری هستند که شعر شاملو را از آسیب روزگار پاس میدارند:
– شجاعت، به معنای شناختی سنجیده از وضعیت موجود و تلاش برای دستیابی به امر مطلوب.
از این دیدگاه، شعر شاملو هیچگاه در تارهای تنیدۀ اختناق دچار نیامد و با تئوریزه کردن ترس و زبونی، به قدرت سرکوبگر تمکین نکرد و در کنجِ خاموشی و فراموشی نیز، هرگز پنهان نشد. شعر شاملو در برابر ناهنجاریها، به واکنش شدن تن در نداد و با شجاعت به رویارویی با عناصری برخاست که هم اینک نیز، بسیارانی از مدعیانِ «هنرمند» زمانه را به واکنش بدل کرده است. او، به هنگامی که ابتر انسان، در جایگاهِ فرهیختگان و ابر انسان، در کار خونین یکسان سازیِ امور ناهمخوان و ناهمگون است، بی پروا اعلام میکند:
ابلها مردا!
عدوی تو نیستم من
انکار توام.
– شعر شاملو بیتردید، همعصر زبان فارسی خواهد ماند و جایگاه ارجمند خود را در کنار بزرگان شعر و ادب این سرزمین، در حافظۀ تاریخی مردم حفظ خواهد کرد؛ همچنان که حافظۀ جمعی حافظ و فردوسی و … را از یاد نبرده است.
اینکه حافظ – برای نمونه – همرای امروز ما و از پرخواننده ترین شاعران فارسی زبان است، تنها به خاطر یکتا و یگانه بودن نوع غزل او نیست، بلکه بیشتر از آن دغدغۀ همیشگیِ اندیشه و عاطفۀ حافظ است که نگرانی و پریشانیِ تاریخ ما را پی ریخته است؛ هموست که از «تعزیر» میگوید و دیو را بر قوم قرآن ارجح میدارد و همزبان با فردوسی توسی هشدار میدهد:
تـازیـان را غـم احوال گـرانـباران نیست
پارسایان مددی تا خــوش و آسان بــروم
اگر قالبِ غزل، جسمیت اندیشه و احساس اوست، امروز شکل شعر سپید، همان احساس و اندیشه را در زبان و شعر شاملو متجسم میکند.
بر این سیاق، دور از واقع است که دورۀ “مدرن” شعر فارسی را محدود به نیما و شاگردانِ او بدانیم. ویژگیهایی که برای شعر “مدرن” فارسی بر میشمرند از آنجا که از بستر شعر اروپایی برخاسته و مصداقهای خود را در آن زبان ها دارد و مدرنیتهِ شعر در آن زبان ها، وابسته به قالب شعر نبوده، بلکه بیشتر، بازتابِ جدایی دوره ای از تاریخ شعر از دورهای دیگر است، انتقال مکانیکی آن در بررسی شعر فارسی، تا کنون جز پریشانی و بد آموزی، چیزی در پی نداشته است.
تا هنگامی که مسایل، درگیریهای ذهنی و نگرانیهای واقعی و امید و آرزوهای دوره ای که پس از هجوم عرب، به پیدایی شعر مدرن فارسی فرارویید، جایگزین پدیدههای دورانی دیگر نشوند، شعر راستین فارسی به هر شکل و قالبی که درآید، همچنان از برجستگیهای بی همتای همزمانی و همسخنی و همبستگیِ درونی برخوردار خواهد بود.
شعر شاملو نیز، از آنجا که افشرۀ رؤیای جمعی انسانِ ایرانی ست، با تاریخی که بر پیشانی و یا بر پایان خود دارد، بسته نمیشود، بلکه بنا به استقلال ذهنی خود از تاریخ و بنا بر گوهر ذاتیِ خویش، در آفاقِ فرازمان سیر میکند و جایگاهی در رؤیای هستی دارد. به گفتۀ میرچا الیاده: «در دوران ما، زمان برای شاعران بزرگ وجود ندارد: شاعر جهان را به گونهای کشف میکند که گویی در لحظۀ خلقت عالم وجود داشته و با اولین روزهای آفرینش همعصر بوده است. از دیدگاهی میتوان گفت که هر شاعر بزرگی، جهان را از نو میسازد؛ زیرا سعی دارد آن را به گونهای ببیند که گویا زمان و تاریخی وجود ندارد.»۱۳
چشم بیدار اعتراض
گوهر اعتراض، باور بیکران به انسان و رؤیای آرمانشهر، شعر شاملو را از آثار آن دسته هنرمندان جدا میکند که زبانشان به کار گرم کردن بازار نعلین آمده است و پس از غبن و سرخوردگی، شدهاند خلوت گزینانِ گوشهنشینی که زبانشان از دود و دم به انفعال آلوده ست.
شاملو، با ژرفنگری و واقعبینی روشنفکری معاصر، پیوسته هیابانگ هشدار است برای آنانی که به رخوت خو گرفتهاند و پاسدارندۀشأن و کرامتِ انسان است که امروزِ روز در چنگال بادهای سیاه و مسمومِ نظامی بیرون از تاریخ گرفتار آمده است.
او، اندک زمانی پس از انقلاب سال ۵۷ ، هنگامی که بسیارانی به جای خنجر نشسته در چشم ماه، فورانی نورانی میدیدند، با بر شمردن جنایتهای حاکمیت سنگسار و جنون و سانسور در بارۀ انقلاب فرهنگیِ این کوچکانِ نودولت، آشکارا میگوید: «انقلاب فرهنگیِ مورد نیاز جامعۀ ما، عجالتا با بازگشت فرهنگِ غیرایرانیِ نظام قبیلهای، متوقف مانده است.»۱۴ شاملو با اشاره به نشانههایی که بیانگر وحشت و ویرانیِ در راه بودند، پیشبینی میکند: «من از ته قلب امیدوارم در این نکته که میخواهم بگویم به خطا رفته باشم، اما ظواهر امر حاکی ست که هنوز سر گُنده زیر لحاف است و به احتمال زیاد، رادیکالهای منفرد و گروههای سیاسی که برای دستیابی به دمکراسی تلاش میکنند در معرض این خطر جدی قرار دارند که از آنها حمام خون وحشتناکی در کشور به راه افتد.»۱۵
و، اینهمه را هنگامی بر زبان میآوََرَد و به جد، هشدار میدهد که تودهای گیج و منگ، داشت خود با پای خود به مسلخ میرفت.
توانایی دیدن و بینش که نبض تپندۀ اعتراض شعر شاملو ست، تنها به تفسیر غایت و منظور محدود نمیماند، بلکه بیش از آن، او و شعرش را به راه سنگلاخی و ناهموار خواستن رهنمون میشود که بسا با نتوانستن همراه است. مهم اما این است که شعر شاملو، آن ضرورتی ست که بر بستر آن میتوان به صراحتِ تصمیم و اراده، دست یافت. نتوانستن، جایگاه چندانی در شعر و زندگیِ شاملو ندارد. او، با پرهیز از یأس و با چراغی از امید در دست، به راهی میرود که هم خود هدف است و هم این که در بطن و ذاتِ خود هدف را میپروراند.
خواستن، در پرتو نورافشان امید، منش فکری شاملو را ممتاز و متمایز میکند و نیز از سوی دیگر، اشتیاقِ سوزان او را که بر شجاعت و راستی استوار است، برای گشودنِ درهای فرو بستۀ شعر، در دور دستِ تخیل و اندیشه، فروزان میدارد.
کمال شعر فارسی
با چنین پشتوانههای توانمندیست که شاملو، دست به تجربهای میزند که پس از دگرگونی نیمایی در شعر، بیهمتاست؛ یعنی با انقلاب شعر شاملوییست که وحدت شعر با پیوندِ تنگاتنگِ شاعر و شعر و خواننده به کمال خود میرسد؛ به این مساله بیشتر میپردازم.
شعر «کلاسیک»، یعنی شعرِ با وزن و قافیه، در ساختار و در چارچوب خود، یک واحد شعر است. در شعر کلاسیک، با استثناهایی، اما قاعدتا، جایی برای خواننده نیست. ذهنیت او، هیچگونه نقشی در شعر ندارد. خواننده با تکیه بر سلیقۀ خود، میتواند از شعر لذت ببرد یا نبرد.
شعر نیمایی، با چشمپوشی از تحولی که در ارکان و ادوات شعر «کلاسیک» به وجود آورد، دگرگونیِ ژرفی هم در واحد شعر ایجاد کرد. برای دریافتِ شعر نیمایی، خواننده باید با مشغلههای ذهنی، با محیط و کنش و واکنشهای مناسبات اجتماعیِ شاعر عجین شود. به سخن دیگر؛ واحد شعر، شاعر و شعر است.
اما، هنوز فاصلۀ زیادیست که خواننده هم، وابستۀ شعر و از الزامهای آن باشد!
شعر کلاسیک و شعر نیمایی با تمام تفاوتهای ملموس، دارای یک وجه مشترک نیز هستند: در سمت و سوهای کلی خود، هدایتگرند؛ خواننده را به آنجایی میبرند که خود میخواهند. کوتاه سخن اینکه، خواننده اختیاری، اما نه چندان دارد.
تنها با شعر سپید، یعنی با انقلاب شعر شاملوست، که برونه و درونۀ شعر فارسی به کمال میرسند و خواننده درگیر مستقیم شعر و پارۀ جداییناپذیر آن میشود. شگفتآور نیست که شعر شاملویی، خوانندۀ حرفهای مجهز به دانش میپرورد.
نیما، در نامهای به احمد شاملو نوشته است: «مردم با صدا زودتر به ما نزدیکی میگیرند. من خودم با زحمت کم و بیش و گاهی به آسانی به موضوعهای شعر خودم که دیدهاید چه بسا اول نثر آن را نوشتهام، وزن میدهم.»۱۶
بنا براین، نیما باور داشت که شعر باید:
۱. صدایی باشد موزون، چرا که؛
۲. مردم با صدای موزون نزدیکی بیشتری احساس میکنند و از اینرو؛
۳. شعر باید موضوع، یعنی وحدت موضوعی داشته باشد؛
۴. و شعر، باید از ویژگیهای نثر برخوردار باشد.
بیهوده نیست که شعرهای نیمای جوان، سرشار از عناصر مذکور هستند. عناصری که به گونهای سرشتین، اساس و ساختار متن را که دستیاب و ملموساند، پی میریزند.
پس از نیما و بویزه با شعر احمد شاملوست که زبانِ ارتباطی شعر تغییری ماهوی میکند. شعر شاملو، با عطف به تأثیرهای متقابل اجتماعی، در تکوین خود، وزن شعر را که نیما سخت به آن پایبند بود از احساس و اندیشۀ شعر میگیرد و در این دگرگونیِ آخرین است که ذهنیتِ آزاد شدۀ خواننده، شعر او را به گسترههای دیگری میبرد.
شعر شاملو، در کلیتِ خود، عناصر سازندۀ متن را از شعر جدا کرده و زبان شعر در انتقالی غیر مستقیم و در هالهای از دریافتهای مشترک انسجام مییابد. از اینرو، ذهنِ پایان ناپذیر خواننده، در روند و پایانگردِ شعر دخالتی فعال و داوطلبانه دارد.
تناسبِ پیکرۀ شعر
روشن است که به دنبال تحولی از این گونه، دیگر اجزاء سازندۀ شعر، یعنی واژه، جمله و نمایۀ شعر نیز با مراقبتهای دایمی شاعر به کیفیتهایی ازجنس دیگر، فرارویند؛ کیفیتهایی که شعر او را در کنار شعر شاعران بزرگ جهان، ممتاز و یگانه کرده است.
کیفیت واژهها
بررسی شعر شاملو، اثباتِ ناگزیر این امر است که چیستیِ واژههای مورد استفاده بدانگونه ست که جابجایی آنها با دیگر واژههای حتا همخانواده، شعر را از گوهرۀ خود، تهی میکند.۱۷
زبان فارسی، مانند هر زبان زندۀ جهان، هنگامی که کاربردی شاعرانه مییابد، به دو خانوادۀ اصلی و بزرگِ واژگانی تقسیم میشود:
۱. گروه واژههای مفید یا ضرور؛
۲. گروه واژه های ناضرور.
واژههای ضرور در شعر دوستانه در جوار یکدیگر مینشینند و پیوندی آشکار و یا درونی با هم دارند. زندگی هر واژه بی حضور واژۀ دیگر یا ناقص است و یا از حیات خالی.
واژههای عامیانه و واژههای ادیبانه نیز، تنها آنگاه کاربردی شاعرانه مییابند که بتوانند، نه فقط در کنار هم، بلکه بوسیلۀ کشش و بافتِ درونی با یکدیگر، تناسبِ ساختار شعر را چنان پی بریزند که شعر در گذر زمان، هر چه بیشتر به زلالی و رخشندگی خود دست یابد.
همنشینیِ واژههای ناضرور با واژههایی که ملاک و سنجۀ شناخت شعراند و شناسنامۀ شعر محسوب میشوند، نه تنها از اعتبار شعر میکاهد، که بیش از آن زمینهساز بحرانیست که جابجایی قلب و دروغ را با اصل و محک، امکان پذیر میکند. به سخن دیگر، شعر یعنی، تنظیم توانمندیهای اندیشه و احساس، با توانمندیهای قانونمندِ واژگانی که به ضرورت خود آگاه هستند.
شعر شاملو، ترازنامۀ کشفِ شکوفایی و تعالیِ واژهها، و نیز چگونگی بهرهگیری شایسته از آنهاست.
چگونگی استفادۀ شاملو از واژهها، داوریهای نا سنجیدهای را، گاهی در پی داشته است. برخی، بیتوجه به ساختار واژهها در زبان فارسی، شعر شاملو را مبتلای آرکائیسم میپندارند. مدعیان، به استدلالهایی روی میآورند که با خردِ کلام فارسی بیگانه ست و بیشتر به کار بررسی زبانهای اروپایی میآید که اگر چه امروز زبانهای دانش و اندیشه هستند، اما از آجا که جوان هستند و پیوسته در گذر اصلاح، واژهها با تغییر و اصلاحِ حروف، تغییر شکل میدهند و بسا در معنا نیز دگرگون میشوند. از اینرو، مبحث آرکائیسم در حوزۀ زبانهای اروپایی، جایگاهی واقعی و جدی دارد، و استفادۀ ابزاری و انتقال مصنوعی آن به زبانِ فارسی، بی تردید، باری بر بدآموزیهای موجود، خواهد افزود.
زبان، اگر چه در سیر زمان در حال دگرگونیِ پیوسته ست، اما از آنجا که زبان فارسی به کمالِ ساختاری خود رسیده است، تحولِ زبانی، واژهها را از پای نمیاندازد و آنان را راهی موزههای باستانشناسی نمیکند، بلکه به گنجایشهای پنهان و پیدای زبانی نیز میافزاید.
احیای ادبیِ بسیاری از واژهها را، ما امروز مدیونِ شعر شاملو هستیم که از سویی به غنای شعر، یاری رسانده است و از سوی دیگر، مانعی ایجاد کرده است در برابر هجوم واژههای پتیاره.
به هر حال، ارزش واژهها در شعر شاملو، مانند ارزش الماسیست که نمیتوان آنرا با شیشهای به همان شکل و صورت تعویض کرد. در پرتو درخشندگیِ این ارزشهاست که اندیشه و احساس نهان در شعر شاملو، معرفت حالای تقویم را به تأویل و تفسیر زمان میپیونداند. واژهها در شتاب زمان جلا مییابند و در هر بار نگاه، معنا و عطر تازهای به خود میگیرند. ۱۸
دقت انداموار جمله
واژه اگر نیاز و ابزار اولیۀ شعر است، جمله ارکان اساسی آن را پی میافکند. سامان و استواری و تزیین جمله، باید ساختمان شعر و برجایی آن را در نگاه پر توقع جهان تضمین کند.
بدون استقلالِ درخور و چشمگیر جمله، شعر از وظیفۀ حضور و استمرار در خرد و احساس دیگران، باز خواهد ماند. بیتوجهی به کارایی جمله که باید هم خواننده را به شگفتی وادارد و هم در پیوند با جملههای دیگر، تناسب و زیبایی شعر را شکل بخشد، اما چشم اسفندیار بیشتر آثار معاصر است. زبان، در شعر و داستان تنها برای پرداخت موضوعهایی که در حیطۀ گفتارند، مورد استفاده قرار میگیرد و کارایی آن در حد مکتوب کردن گپ و اوسنه، باقی میماند. جمله، از استقلال ذاتی و شخصیتی محروم است. شگفتآور نیست که کاربردی به اینگونه از جمله، چیزی عرضه خواهد کرد که هیچ اندیشهای تا به آخر در آن اندیشیده نشده است و زاینده اندیشهای هم در کسی نخواهد بود. چنین وضعیتی ست که بطور نمونه، داستاننویسی فارسی را، هنوز در ماقبلِ «بوف کور» هدایت نگاه داشته است.
ریشۀ این کاستی، بیش از همه از بیاعتنایی شاعران و نویسندگانی سیراب میشود که با بضاعتی اندک از زبانِ اندیشه، جمله را برای بیان رویهها به کار میبرند و توجه چندانی، نمیتوانند به هستی نابِ جمله داشته باشند. اعتنا، معمولن در محدودۀ رعایت دستور زبان خلاصه میشود؛ که بهر حال شایسته ست. اگر چه کاهلی در برابر زبان، از فقر دست اندرکاران ناشی میشود، اما از سوی دیگر، متن اندیشیده نشده، خود به باز تولیدِ سطح و یکسانسازی نیز میانجامد. از همین روست که انبوهۀ سنگینی از شعر و داستان و قصه و…در اولین تندباد، سهم رواق خاکیِ تاریخ میشود.
شاملو، در کنار فروغ، یگانه بانوی بزرگِ شعر معاصر فارسی که والاتر از زمانه ست و چشم ودل هر خوانندهای به ذوق و اشتیاقِ شعرش دلتنگ است، از نادر شاعرانی است که به اهمیت بی چون و چرای جمله پی بُرد و به یاری و به پشتوانۀ چنین نیرویی، توانست به رفعتی شایسته و بایستۀ شاعران بزرگِ جهان دست یابد.
در قاعدۀ شعر شاملو، جمله هم در خدمت خود است وهم در خدمت گوهرۀ شعر که با آگاهی و دانش و احساس و عاطفۀ سرشته در خود، رسالتِ تعالیِ تبار انسان را بر دوش تعهد، میکشاند.
نمونههایی میآورم تا جایگاهِ واژه و جمله در شعر شاملو، چنانکه در نمونههای شاعران بزرگ جهان، مورد توجه ویژه قرار بگیرند:
«که باغِ عفونت
میراثی گران است.»۱۹
«هر ویرانه نشانی از غیابِ انسانی است
که حضور انسان
آبادانی است.»۲۰
«دروج
استوار نشسته است
بر سکوی عظیم سنگ.»۲۱
«زمین
خاطرۀ دلیر هر آنچه بزرگی را
از چنگال دراز خویش
میمکد.»۲۲
«موجی به تنهایی
که دریایی میشود به آرامی
منم.» ۲۳
«واژه ای به هیأت سکوت.»۲۴
«من شنیدم که میگویند
سنگیست و دایره پای در آب
و بر آب واژهای
که دایره را گردا گرد سنگ مینهد.»۲۵
«چشمانِ سرد من
درهای فرو بسته و کور شبستان عتیق درد بود.»۲۶
« واگرد و به دیروز نگاهی کن
آن سوی فرداها بود که جهان به آینده پانهاد.»۲۷
«چیزی جز زخمی از من نمانده است.»۲۸
نیروی نمایه
ساختمان و منظر شعر که بر پایههای واژه و جمله استوار است، توان و نوع نگرشِ مخاطب را میزان میکند. به سخن دیگر، نمایۀ شعر چنان با دریافت زیباشناسانۀ چشم و گوشِ هوش خواننده در هم میآمیزد که ذهن و تخیل او به ناچار از معماری شگفتِ شعر فراتر رفته و بیواسطۀ فضل، به کاخِ معرفتِ درون خود میرسد. رازِ ماندگاری فردوسی و حافظ و… در میان میلیونها مردمی که حتا از برکتِ سواد محروم هستند، بی تردید در سیراب شدن جانِ زیبا شناختی آنان از نمایۀ شعر است که در ترکیب و هماهنگی عناصر خود به زیبایی ناب رسیده که هم پهلوی امر مطلق است. خرد همگانی، با تمیز میان نمایۀ درخشان و ویرانههای غبار گرفتۀ شعر، سمتهای دریافت فردی را در هر زمانهای روشن میکند. نمایه شعر، یعنی پرداختِ عناصر درونه و برونۀ شعر، چشم وهوش خرد را با قاطعیت خود، توان داوری میبخشد؛ چنان که داوری در بارۀ نمایۀ اتومبیل پیکانِ ساخت وطن، اگر با زبان استعاره سخن بگویم، در قیاس با مرسدس بنز و یا …به آن نتیجهای می رسد، که اعتباری همگانی دارد.
همین اعتبار همگانی ست که سنجۀ همیشگیِ شعر شاملو خواهد بود.
روانش شاد و یادش جاودانه!
پانوشت
- از صف غوغای تماشائیان / العازر / گام زنان راه خود گرفت.
- نگاه کنید به شعر ” سِفر شهود ” در مجموعۀ ” در آستانه “. مؤسسۀ انتشاراتِ نگاه. چاپ اول ۱۳۷۶
- “در آستانه ” ص. ۵۷
- همانجا. ص. ۵۷
- همانجا. ص. ۳۹
- بر گرفته از شعر ” بر سنگفرش “
- “براستی انسان را در رنج و محنت آفریدیم.” قرآن. سورۀ بلد. ترجمۀ بهاءالدین خرمشاهی.
در رابطه با این آیه، خالی از لطف نیست که به تکمله و افزوده های مترجمی دیگر به نام مهدی الهی قمشه ای که از آخوندهای لوس و لودۀ و بی عقال و عبای جمهوری اسلامی ست، توجه کنیم؛ ایشان بی واهمه از تکفیر آخوندها، در جایگاه الله قرار می گیرد و نقل بالا را که به گمان وی کمبودهایی در آزار انسان دارد، به این گونه از کاستی می پالاید: “ما نوعِ انسان را به بلا و محنت آزمودیم که روز و شبی بی غم و رنج و زحمت بسر نبرد و با آلام طبیعت و امراض و اندیشه و اندوه و خوف و خطر عمر گذراند.”
قرآن. ترجمۀ مهدی الهی قمشه ای. انتشارات اُسوه. ص. ۵۹۴
- پیشگفتار “چنین گفت زرتشت”. فریدریش نیچه. ترجمۀ داریوش آشوری. نشر آگه. چاپ دهم. ص. ۲۷
- نگاه کنید به شعر “شعری که زندگی است” در “هوای تازه”. انتشارات نیل. چاپ پنجم. ۲۵۳۵
- نگاه کنید به مجموعۀ “هوای تازه” ص. ۱۴۳
- همانجا
- برای نمونه نگاه کنید به ” در آستانه “. ص. ۶۵ ناگهان عشق…/ و انسان/ برخاست.
- اسطوره، رؤیا، راز. میرچا الیاده. ترجمۀ رؤیا منجم. انتشارات فکر روز. چاپ اول ۱۳۷۴٫ ص. ۳۶
- گفتگو با مجلۀ ” امید ایران”. سال ۵۸٫ ص. ۴۷
- همانجا
- ” نامه های نیما یوشیج ” به کوشش سیروس طاهباز. ص. ۱۷۵
- التزام شاملو و پافشاری اش برای احیای ادبیِ واژه هایی که در اینجا و آنجای زبان فارسی کاربردی روزمره دارند، به ندرت واژه هایی را همجوار یکدیگر کرده است که از سنخ و جَنم همگونی نیستند.
- برای نمونه نگاه کنید به شعرهای “ترانۀ بزرگترین آرزو، سِمیرُمی، گفتی که باد مرده است، فراقی…” در مجموعۀ “دشنه در دیس” و شعرهای “رکسانا، لعنت و …” در مجموعۀ “در هوای تازه” و نیز نگاه کنید به مجموعه شعر به هم پیوستۀ “در آستانه “
- “دشنه در دیس” احمد شاملو. انتشارات مروارید. چاپ اول ۲۵۳۶٫ ص. ۲۲
- همانجا. ص. ۶۴
- همانجا. ص. ۲۰
- Rainer Maria Rilke. Gedichte und Prosa. Parkland Verlag, Köln. 1998. S. 686
- همانجا. ص. ۹۷۵
- Paul Celan. Gedichte. Erstes Band „ Mohn und Gedächtnis“ Suhrkamp Verlag. Frankfurt am Main. . S.
- همانجا. ص. ۸۵
- “هوای تازه” ص. ۲۳۴
- ” در آستانه ” ص. ۲۸
- “سنگ آفتاب” اوکتاویو پاز. ترجمۀ احمد میر علایی. انتشارات چشم و چراغ. چاپ دوم ۱۳۷۱٫ ص. ۲۷