از كتابفروشى در مراكش پرسيدند:
وقتى نيستى چرا در دكانت را نمىبندى؟!
پاسخ كتابفروش مراكشى:
آنها كه سواد ندارند كتاب نمىدزدند!
آنها كه كتاب مىخوانند دزدى نمىكنند!!
سالهاى كودكىام با يك راديو كه نميدانم ماركاش چى بوده در خانه پدرى در رشت، عشقى در دلم آمد كه شايد اهالى خانه هم هرگز نفهميدند. من كه عشق به موسيقى را هميشه در دلم داشتم، با آمدن راديو به خانهمان، انگار دوباره جانى تازه گرفته باشم، در بعد از ظهرهاى گرم تابستان كه اهالى خانه، در خواب ناز بعد از ناهار را قيلوله مى كردند، شنيدن گلهاى رنگارنگ و گلهاى جاويدان برايم يك معجزه بود.
از همان دوران عشق موسيقى در من بزرگ و بزرگتر شد تا دوران جوانى، كه در خيابان ناهيد تهران بطور اتفاقى با (مركز حفظ و اشاعه ى موسيقى ايران) برخورد كردم. با پاى لرزان خودم رو بدرون اين مركز پر از رمز و راز انداختم، واى چه غوغايى!!! صداهاى مختلف از ساز و آواز، هر كسى سازى مىزد و آوازى و سخن از موسيقى بود و رديفهاى ميرزاعبدالله و و و!!
به دفتر مركز مراجعه كردم سئوال شد! كه چه ميخواهم؟ گفتم آمدم ساز ياد بگيرم، پرسيدند چه سازى؟
گفتم ويولون (در گلها با ويولون ياحقى، تجويدى، ملك، آشنا شده بودم) مسئول دفترى كه خودش هم سازنده سه تار بود به من گفت: چرا ويولون؟ دوست دارى سه تار را انتخاب كنى؟ هم كوچكه و هم *مشقىاش * با قيمت مناسب اينجا ساخته ميشه و ناگهان يه سه تار بود توی دستام !! و من گيج و ويج جواب دادم آره حتمأ سه تار!. قلبم تالاپ تالاپ ميزد و بى قرار شدم. گفت شهريه ماهى !!!؟؟ تومان
و هفته آينده شروع ميكنى. ثبت نام كردم و حيران و شادمان روانه خانه شدم.
در مرکز با اساتيد بزرگ موسيقى آشنا شدم وبا مردى آشنا شدم كه مؤسس مركز حفظ و اشاعه موسيقى بود، دكتر داريوش صفوت!. جوانى با تحصيلات عالى و با مدرك دكتراى حقوق از دانشگاه سوربن پاريس آمده بود كه جانى تازه به فضاى در حال فراموشى موسيقى ايران بدمد.
همکارمان هلن شوکتی در هر شماره به موسیقی و هنرمندان ایرانی که به نوعی در اعتلاء و ارائه این هنر روحپرور دست داشتند میپردازد که از نظرتان میگذرد.
فصل سی و دوم
هلن شوکتی