گفتوگوی «آرمان امروز» با شمس لنگرودی
مصاحبهگر آریامن احمدی
شمس لنگرودی
آرمان امروز : شعر باید هرچه بیشتر به زندگی روزمره نزدیک شود، شعر برای شمس، «پناهگاه» است. جایی که او میتواند مصائب خود و مردمش را در آن بیان کند. او میگوید: «آخرین پناه هر هنرمندی هنرش است. و در مرحله بعد، آخرین پناه آدمیزاد، هنر است. بهقول نیچه، اگر هنر نبود، واقعیت ما را خفه میکرد، ما را از پا درمیآورد. علتی که نام هنر خلاقیت هنری است همین است؛ برای اینکه خلقی است در برابر وضعیتی که وجود دارد: خانهای است، مکانی، موقعیتی، سرپناهی، که وقتی از آن میگریزی به این خانه پناه میبری.»
شمس از این آخرین پناهگاه یا سنگر است که با مردم و از مردم میگوید: «هرکسی بنا بر کاری که دارد و ابزاری که در دست دارد، و براساس موقعیتی که در آن قرار دارد، نسبت به اتفاقات کشورش عکسالعمل نشان میدهد. مثلا یک نقاش کارش نقاشی است، ضمیر و جوهر و افکارش نقاشی است، طبیعی است که در برابر مصائب، با همان وسیلهای که دارد عکسالعمل نشان میدهد. مثلا در ماجرای سرنگونشدن هواپیمای اوکراینی، بسیاری از موسیقیدانهای ما قطعهای ساختند. شاعران هم شعر گفتند. من هم، هر حادثهای که رویم تاثیر عاطفی بگذارد، عکسالعمل عاطفی نشان میدهم. عکسالعمل من وقتی است که یک رویداد در من تاثیر عاطفی بگذارد، مثلا راجع به مرگ بکتاش آبتین، عکسالعمل نشان دادم. برای اینکه بکتاش دوست نزدیک من بود، و مسائل او، مسائل من بود. مصائب او، مصائب من بود.»
در روزگاری که سایه جنگ و فقر بیش از پیش بر سر ما و خاورمیانه سنگینی میکند، شمس به عنوان شاعری که با کلماتش با رویا پیوندی عجیبی دارد، نقطه روشنی در این قرن برای ایران یا حتی خاورمیانه نمیبینید. او میگوید: «واقعیت این است که مدتهاست که نگاه من به شعر رودکی بیشتر جلب شده؛ بهویژه آنجا که میگوید: «هموار کرد خواهی گیتی را؟/ گیتی است، کی پذیرد همواری!» این روزها به این شعر بیشتر باور دارم. اینکه آیا امیدی به بهبودِ جهان دارم یا خیر، میگویم نه! من مدتهاست نورِ رستگاری بر جبینِ این دنیا نمیبینم. جهان پیشتر سادهتر بود، علت و معلولهای مشخص و روشنتری داشت، انسان قرار بود بعد از رنسانس، بعد از انقلاب صنعتی با ورود تاریخ به مدرنیته، حرمتی پیدا کند، حقوقی برای انسان به وجود بیاید، از حالت چوپانرمگی خارج شود، اما تلاشها به نتیجهای نرسید، همهچیز پیچیدهتر شد؛ میتوان اینطور گفت که انسان به زاییدهای از جهان تبدیل شده. گردانندگان جهان، دارندگان ابزار تولید و سیاستمدران هستند و انسان وسیلهای است برای زندگی آنها. اینها درکی است که من از جهان امروز دارم. پیشتر هنر همواره امکانی برای سبکترکردن بارِ سنگین زندگی بود، اما هنر هم توسط این دو نیرو بلعیده شده و به عوامگرایی کشیده شده است.
این را ماریو بارگاس یوسا در یک مقاله تحقیقی به درستی بیان کرده: هنر هم، البته نه همه جوانب هنر و نه همه هنرها، هنری که تودههای عظیم مردم، بهویژه بخش عظیمی از روشنفکران، که میتوانند بار سنگینی از شانه خود بردارند، آن هنر هم به ابتذال فروغلتیده است. روزبهروز هنرِ اصیل به انزوا کشیده میشود و انسان هم همان شکلی شده که هایدگر -که خودش زاییدهای از هیتلر بود- میگفت: انسان موجودی است پرتاپشده در هستی. انسان درحالِ غرقشدن است. میدانم اینها بدبینانه است، اما مسائل من، فردی نیست. من آن نورِ رستگاری را بر جبینِ این کشتی نمیبینم. پیشترها فکر میکردم درست خواهد شد، اما این سیاستمداران و دارندگانِ بازارِ تولید، ولکن نیستند؛ و با قدرتگیری بانک جهانی، اقلیتی بر اکثریت ناتوان حکومت میکنند. با وضعیت دیجیتالی هم که به وجود آمده، آنها عملا بهطور کامل بر گستره زندگی بشر سوار شدهاند، طوریکه انسان سخت میتواند به اخلاق انسانمدار و آزادی و فردیت دست پیدا کند؛ انسان به گله گوسفندی مدرن تبدیل خواهد شد. البته همه اینها، در آینده برای کل جامعه بشری است؛ برای فرد نیست. چون هر فرد شاید بتواند رویکردی به معنای زندگی داشته باشد که یکجوری وضعیت را برای خودش قابل تحمل کند. این همان نگاه حافظ به هستی است. نگاه حافظ شاید میتواند گرهگشا باشد. تصور میکنم اگر سعادتی در آینده مقدور و ممکن باشد، فردی است؛ و از طریق نوعی رویکردی خوشخویانه به هستی، و از طریق هنرِ متعالی است.»
این روزها که زندگیها بیش از پیش به شبکههای مجازی کشیده است و بخش بزرگی از زندگی ما در آنجا میگذرد، شعر و شاعر و کتابهای شعر، مهجور شدهاند. آیا میتوان در آینده جامعهای را بدون شعر تصور کرد؟ شعری که روزگاری در جهان و خاصه ایران، بهویژه در دوران مشروطه و دهه چهل و پنجاه و شصت، پل ارتباطی مردم در بزنگاههای تاریخی بوده است. به باور شمس، «آن چیزی که تاثیر مخرب یا منفی بر شعر میگذارد، شبکههای مجازی نیست، نوعِ زندگیِ انسان امروز است. نوعِ نظامهای سیاسی حاکم بر کشورها است.» بهزعم شمس، «زندگی و تاریخ به سمتی میرود که از حوزه تاثیرگذاریاش کاسته خواهد شد. شعر در سینما و موسیقی و هنرهای دیجیتال حل خواهد شد. این شعر است که باید خودش را با مجازِ جهان منطبق کند. اما اینکه تصور من از جامعه بدون شعر چیست باید بگویم احتمالا جامعهای شاعرانه؛ چون وجود هنر از جمله شعر به سببِ فقدانِ زندگیِ شاعرانه است. فلسفه وجودی هنر و شعر، فقدانِ زندگی شاعرانه است. زندگی بدون شعر، زندگی خشک و بیطراوتی است که واقعیت از ما چوبِ خشکی میسازد. چنین جامعهای بدون شعر نخواهد بود. شعر نتیجه این خشکی است. و در چنین جامعهای شاعران در کنار دیگر هنرمندان، زبانِ جامعه بیزبان خواهند بود.»
شعر، برای شاعر، جغرافیای تاریکِ بدون مرزی است که شاعر به کشف آن میرود تا بر آن روشنایی بتاباند. در این میان، گاه سانسور، موجب میشود که شاعر، نتواند آن چیزی را میخواهد بسراید، بگوید. اینجا است که شعر میشود رویای آزادیِ شاعر. شمس میگوید: «کار شعر -که مبتنی بر تخیل است- رفتن بهسوی فراسوها برای کشف جغرافیاهای جدید است. وقتی نوشتهای شعر شمرده میشود که این کشف جغرافیاها، شاکلهای به خودش بگیرد، وگرنه میشود هذیان. کار شعر، درواقع، کشف جغرافیای جدید، و فراتر از آن، ایجادِ جغرافیای جدید برای زندگیکردن است. اما در طول دوران شاعری، سانسور مانعی بزرگ بوده است. سانسور چند کار میکند، یعنی چند جنبه مخرب دارد: یکی جنبه مستقیم سانسور است، و دیگری خوکردن با نوعی زندگی سانسورشده که بهمرور خودش را در زندگی جا میدهد. این خطرش از اولی بیشتر است. اولی رو و برهنه است، اما دومی معلوم نیست و آدم نمیداند تخیلی که دارد، چقدرش با جوهره سانسور آمیخته است. من نمیدانم که در این جستوجوهایی که به فراسوها رفتهام، چقدر به سانسور آغشته بودهام. ما بیشتر سانسورهای مستقیم را میبینیم. آیا در این سالها، زمانهایی بوده که نگذاشته باشد شعر دلخواهم را بگویم؟ بله، فراوان! و بوده وقتهایی هم که بعد از اینکه شعر گفته شد، تو باید تصمیم میگرفتی که چه کنی؛ چون جامعه هم بهنوعی به خودسانسوری مبتلا شده است. و تو نگاه میکردی که جامعه این کلمه یا عبارت را میپذیرد یا پس میزند. بههرحال، سعی من این بوده که همواره هرجوریکه در روح و زندگیام میگذشت، شعر بنویسم. آیا واقعا این بیرون از سانسور بوده، گمان نمیکنم. نه من، نه هیچکس دیگر! چونِ زندگی ما در تمام این سالها آغشته به سانسور بوده است.» از این زاویه است که «آزادی» برای شمس، کلیدواژه حیاتِ ادبیِ او است؛ آنطور که خود سروده است:
درهایت را باز کن/ ما ایستادهایم/ خیابانهای تو ما را پیش میبرد/ ما میآییم/ تا جای واژه نارنج، نارنج/ و جای هوا، هوا بنشانیم/ و در شعری زنده شناور باشیم…/ تو نخستین حرفی/ که نخستین برگهای بهاری به زبان میآرند/ نخستین نانی/ که پس از جنگی شوم/ از تنورِ دهکدهای خارج میشود/ نخستین نامی/ که بر بچه زندگی میگذایم…/ درهایت را باز کن/ ما میآییم/ با عکسِ جوانیِ تو/ در جیبِ پارهمان/ و هرچه که نزدیکتر میشویم/ تو جوانتر و زیباتر میشوی/ درهایت را باز کن/هرچه نشانه است در کفمان/ خانه توست/ ای آزادی…
شمس در طول دوران حیات شاعریاش، آنطور که خودش میگوید هرگز مرعوبِ «ایسم»ها نشده است. او هماره با رویکرد انسانی به انسان و هستی نگاه کرده و زیسته است. این را در سراسر شعرهایش میتوان جستوجو کرد و دید. با اینحال، در این زیستِ شاعرانه انسانی، سانسور به عنوان بزرگترین مانع هر هنرمند، همیشه بوده و هنوز هم هست. برای شمس هم سایه سنگین این «دشمن» در تمام ابعاد زندگیاش حضور داشته است. اینکه آیا شعر میتواند این دشمنِ دیرینه انسان را شکست دهد، شمس میگوید: «هستی بر تنازعِ بقا استوار است و هر موجود زندهای در مقابله با دشمن قرار دارد؛ منتها هرکسی یکجوری مواجهه میشود: یکی با جنگیدن، یکی با تسلیمشدن، یکی با کنارآمدن، یکی با گریز از دشمن. اگر تنازعِ بقا نبود، هنر موضوعیتی نداشت. موضوعیتِ هنر درواقع برای همین مواجهه با بخشی از واقعیت است که مقوله دشمنی هم در آن قرار دارد. اما اینکه دشمن در کجای شعر من قرار دارد، خودِ من نمیدانم. چون در تمام خطوطِ هنر به گونهای دشمن حضور دارد، اما به چه صورت؟ فکر میکنم در جاهای مختلف سطور به گونههای مختلفی حضور دارد. مثلا بر من مشخص نیست دشمنی به نام سانسور در کجاهای کارم و به چه صورتی پنهان است. برای اینکه سانسور هم در طولانیمدت آرامآرام جزوِ خودِ آدم میشود و آدمی با آن خو میکند؛ اگرچه میخواهد از آن فرار کند یا با آن مقابله کند و نمیخواهد آن را بپذیرد. و بعدها اگر از دور بخواهی به این دورهها نگاه کنی، آن موقع است که متوجه میشوی بخشی از حرفها را نزدهای. سانسور فقط برای هنرمند نیست. بسیاری از مردم در طول این سالها به فرهنگِ سانسور و خودسانسوری خو کردهاند. سانسور خورهای است که روح را میخراشد و میتراشد- هرچه جامعه در سنت غوطهورتر، سانسورپذیرتر.»
شعر برای شمس، جایی معنا میکند که تمام تلاش برای روشنگری به نتیجه دلخواه نمیرسد و سرگشتگی و شیدایی، و درواقع پرسشهایی بیپاسخ باقی میماند. به تعبیر شمس «کار هنر از جمله شعر، روشنگری نیست! کار جامعهشناسی و علوم اجتماعی روشنگری است. حتی کار فلسفه هم به یک معنا روشنگری نیست! هرکدام از اینها، حوزههای کاری مختلفی دارند. شعر، اتفاقا از آنجایی آغاز میشود که تمام تلاش برای روشنگری به نتیجه دلخواه نمیرسد و سرگشتگی و شیدایی، و درواقع پرسشهایی بیپاسخ باقی میماند. شعر درست از اینجا، از این نادانستگی (البته نه از نَدانستگی) آغاز میشود؛ بنابراین نباید از شعر انتظارِ روشنگری داشته باشیم، امکان دارد از پیامدهای شعر هم روشنگری باشد، اما قصد شاعر و قصد شعر روشنگری نیست! برای روشنترشدن موضوع، یک مثال میآورم: سعدی یکی از موثرترین شخصیتهای ادبی در انقلاب فرانسه بود. تاثیرِ او آنقدر زیاد بود که بسیاری از مردم و روشنفکران، نام بچههایشان را سعدی میگذاشتند.
نام رییسجمهور انقلابی دوم فرانسه، سعدی لوکارنو بود. اما به پاس شعرهایش نبود، بلکه به پاس نثرهایش بود؛ آن حرفهای حکیمانهای که سعدی گفته بود، سفارشهایی که به پادشاهان میکرد، حرفهایی که درباره خردمندان میگفت و… این حرفها بود که سعدی را در فرانسه سعدی کرده بود.
چنانچه در آن عهد، شعرهای زیادی از عطار هم ترجمه شد و محبوبیت یافت، اما نه در انقلاب، بلکه در عرصه شعر؛ بهطوریکه لویی آراگون تحتتاثیرش بود و از او نام میبرد. کار هنر، از جمله شعر، روشنگری نیست، همدلی در فقدان است.»
شمس لنگرودی پس از نیمقرن شاعری و انتشار بیش از دهها کتاب شعر، پژوهش، رمان و داستان، همچنان با مردم است و روزمرگیهای این مردم که خواهان بازگشت کرامت انسانیشان هستند را شعر میکند تا شعرش را با زمان، و با مردم، پیش ببرد؛ آنطور که خود سروده است:
چه چیزهای سادهای که آدمی از یاد میبرد
می بینی!
دنیا زیباست محبوبِ من
نمیدانستیم
برایِ نشستنِ زندگی در کنارمان
چهارپایهای نداریم…