بهانه‌ی تولد هشتاد و پنج سالگی بهرام بیضایی


 بهرام بیضایی

 


نوشته: نیلوفر بیضایی

 

” این مرد صلیب جهالت ما مردان این سرزمین را یک‌تنه روی دوش گرفته و به مبارزه با ستمی برخاسته که طی قرون بر زنان روا داشته‌ایم.” 

(یکی از خوانندگان آثار بیضایی)

 

شاخصه‌ی اصلی آثار بهرام بیضایی ایستادگی در برابر فرهنگ جهل و”غیرت” و بی‌اختیاری در تصمیم‌گیری برای سرنوشت خویش است. در این مسیر زنان به عنوان قربانیان اصلی چنین فرهنگی، از نقش منفعلی که برایشان تعیین شده است، خارج می‌شوند و تلاش می‌کنند تا این شرایط را تغییر بدهند اما در موقعیت‌های خطیری قرار می‌گیرند. همچنین مردهایی که در مقابل چنین فرهنگی می‌ایستند نیز مورد هجوم و اتهام جهل‌پرستان قرار می‌گیرند. آنچه این زنان و مردان را متمایز میکند، خرد و آگاهی و تجربه‌های جانسوز زندگی تحت فشار و ستم است. این شاخصه‌ها چه پیش از انقلاب و چه پس از انقلاب در آثار بیضایی وجود داشته اما در آثار پس از انقلاب او که برآمد جهل اجتماعی در دستگاه سیاسی قدرت بازتاب تمام‌عیار یافته، پررنگ‌تر نیز شده است. درعین حال مهر بی‌دریغ بیضایی به ایران، به زبان فارسی و گویشها و زبانهای گوناگون در سراسر ایران و به هر کس برای ساختن و حفاظت ایران از بلا و نابودی و جهل کوشیده و تلاش او برای شناخت ریشه‌ها و پیشینه و ضمیر ناخودآگاه جمعی نیز یکی دیگر از شاخصه‌های مهم آثار اوست. 

اما آن زنان قوی، جسور و سرکشی که پیش از این ادعا می‌شد ساخته‌ی ذهن بیضایی هستند و واقعیت بیرونی ندارند را در مقاومت جانانه‌شان در برابر زورگویی حکومت اسلامی در این چهل و چند سال و در برجسته‌ترین شکل در جنبش “زن، زندگی، آزادی” دیدیم، هر چند که بیضایی بسیار زودتر از مدعیان آنها را دیده و حضورشان را بازتاب داده است. زمانی که برای اولین بار شعار “زن، زندگی، آزادی” را در تظاهرات شنیدم و در تماس تلفنی به مژده شمسایی بازگو کردم، او گفت که او هم این شعار را شنیده و هر دو بر این باور بودیم که این شعار به‌نوعی پیام اصلی و یا بازخورد آثار بیضایی نیز بوده است. نه اینکه فکر کنیم این شعار در اثر وجود آثار او به‌وجود آمده باشد، بلکه بدین لحاظ که آن بخش از زنان و مردان جامعه که در برابر فرهنگ جهل ایستاده‌اند به همان جایگاه فکری رسیده که بیضایی پیش‌بینی کرده و یا بارقه‌های آن را در جامعه دیده به عنوان راه گذار از دوران تاریک به دوران تحول ترسیم کرده است. 

 

به‌مناسبت تولد او نمونه‌هایی از برخی آثارش را در این‌جا می‌آورم که بازگوکننده‌ی حضور زنان و مردانی‌ست که در برابر جهل می ایستند.

 

پرده نئی (فیلمنامه، ۱۳۶۵)

 

– دخترم این علم پنهان کن، که اگر دانند خط توانی خواند دفترت به قهر می‌بندند… ما آن‌چه مي‌دانستيم به تو آموختيم ورتا، ولي دارويي براي اندوه نمي‌شناسيم؛ براي دلي كه از بيداد مي‌شكند. 

– زن: به شما چه باید گفت که هریک نیمی از خود را کشته‌اید؟ شما که آب و نان و خواب را با مردمان شرط می‌کنید؛ و شما که بر آبروی خود ترسانید و آبروی دیگران را هیچ می‌شمرید؟ دادگری چه؟ و اگر شما درمان شوید آیا همانید که بودید؟

 

– آری، بدینسان رنجنامه‌ی بانوی غصه‌دار طوماری شود

   و در میدان‌ها خوانده شود.

   باشد روزی که آب و نان به شرط ندهند

   و بیداد از دهان دادگری سخن نگوید

   و دانش مرد و زن نشناسد.

   از امروز تا یک هفته ری جشن می‌گیرد؛

   شاید اشک بانوی غصه‌دار که در این جوی روان است 

   به لبخندی بیامیزد.

    لبخندی که دیریست تا جهان نیازمند آنست

 

فتحنامه کلات (نمایشنامه، ۱۳۶۱)

 

آی بانو: توی خان از آخرین باری که ترا دیدم فریادت بلندتر شده.

توی: چرا نزنم فریاد. لباس من تن توست!

آی بانو: مگر نه اینکه تو نیز جامه مرا پوشیدی؟

توی: ناچار

آی بانو: من نیز!

توی:من از تنپوش زنان نفرت داشتم.

آی بانو: نفرت من از تنپوش تو بیش‌تر است.

توی: تو سهم مرا ربودی. انتقام سهم من بود. چه کسی گفت اهانتی را که به من شده تو انتقام بستانی؟

آی بانو: چه کسی گفت من انتقام تو را ستاندم؟ تو مهمان‌کش شایسته‌ی این توهین بودی. نه، من انتقام توهینی را گرفتم که به من شده بود. این که پستی یک مرد زن شدن است! که نااهلی، از خرد دوری، نمک به حرامی را زنانه بپوشانند. آنان به تو اهانتی نکردند به من کردند….

– آری این کلمات همه جا پراکنده شوند؛

  زنان فرزندان خود را با نفرت از جنگ به دنیا بیاورند.

  دنیا به دست قهرمانان خراب شده؛

  با ماست که بسازیمش !

  دنیا تا بنگرید ویران است.

  درود بر آنکه بسازد؛

  درود بر آنکه بیارد جهان آبادان!

 

پرده‌خانه (نمایشنامه، ۱۳۶۲)

 

– به تو می‌آموزم چگونه با لبخندت کینه را پنهان کنی .

  چگونه رام بنمائی و در پس آن توسنی کنی .

  چگونه بی‌نیازی را پرده‌ی خودخواهی کنی .

  به تو می‌آموزم چگونه با بزرگ کردن ایشان پست شان کنی .

  چگونه مهربان بنمائی و در پس آن بیزاری کنی.

  آه ،

  مبادا که خودت باشی …

 

– مرا به نام خودم بخوان! نام من بیدخت است.

 

شب هزار و یکم (نمایشنامه، ۱۳۸۲)

 

ضحّاک: نامِ شما زدوده خواهد شد! شما بی‌خردید! پهلوانان می‌آیند و مرا زنجیر می‌کنند و شما را جز سرزنش نمی‌رسد بدین که همسرانِ من بودید! در داستان‌ها که از این پیکار می‌کنند سخنی از شما نخواهد رفت. آری_ در این پیروزیِ در راه، کسی یادی از شما نخواهد کرد!

 

شهرناز: من این برای نام نکردم ضحّاک؛ خواهرم ارنواز نیز‌.

            ما دختران جمشیدیم؛

            جهان به داد می‌گستریم

            و خود ارّه می‌شویم!

 

– خِرَد تا به زنان می‌رسد، نامش مکر می‌ شود!

   و مَکر تا به مردان میرسد، نام عقل می‌گیرد!

   درخواست توجه تا به زنان میرسد،

   نامش حسادت می‌ شود!

   و حسادت تا به مردان میرسد میشود غیرت!

   عدالت تقسیم شد، آسوده باشید! 

 

طومار شیخ شرزین (فیلمنامه، ۱۳۶۵)

 

شرزین: مردان خود حاکم و خود قاضی و خود جلّادند، و اگر دنیا بد است برای همین است. زنان، هیچ به قلم رفته‌اند؛ هرچند اگر آنان نیز می‌کوشند در نگهداری این دنیاست. با شما از زخمی سخن می‌گویم برآمده از نیزه‌های نادانی، و ما همه قربانی آنیم. کسی دوستدار حقیقت نیست، و همه دوستدار مصلحت‌اند.

 

ندبه (نمایشنامه، چاپ اول در “الفبا” ۱۳۶۲)

 

– چقدر عبرت در این عروسک‌هاست، و ما از عروسک کمتریم. آن‌ها مرده بودند و زندگی می کردند، ما زندگی می‌کنیم و مرده‌ایم.

 

– ای زنان، ای مادران ندبه و افسوس!

  ای خواهران حسرت!

  زنان، ای دختران تجاوز!

  ای معشوقه های اهانت!

  زنان، ای همسران رنج! 

  ای عروسان ماتم و جور!

  روزی باشد که دروغها راست به نظر آید، راستها دروغ!

  روزی باشد که جای راستی نباشد!

  چشمه‌ی اشک شما خشک نشود

  و تشویش قلب شما کاستی نگیرد!

  روزی باشد که راستی به هزار دست بمیرد

  روزی باشد که راستی خود را به آتش بیفکند

  روزی – که آن – امروز است!

 

 کارنامه‌ی بندار بیدخش (نمایشنامه، ۱۳۷۴) 

 

 تو ای که این نبشته می‌خوانی به هوش؛ که روزگار با هیچ مرد بد نکرد؛ و بنگر که مردمان با روزگار چه بد کرده‌اند. من مردی بودم _ نامم گُم از جهان_ که پدر مرا کارِ دانش فرمود؛ و گفت این سود مردم است. و من چون گاوی بارکش که هزاران پوست نبشته از چرمِ همگنان را در ارابه‌ای می‌کشد و از آنها چیزی نمی‌داند ندانسته بودم که سودِ کس نیست مگر زیان کسی! مرا یاد از آن روز است که زمین از کشته‌های دیوان پُر بود، و دُهُل‌های آشوبشان از بانگ و غوغا افتاد. از این پیروزی همه شاد شدند و من نه! من از فراز، در کشته‌ها نگریستم. پس به سکنجی شدم و در به روی خود بستم و سالها به این جام پرداختم، از بهرِ نیکی آن. و اگر روزی مرا داوری کنند که این جام سود است یا زیان، مرا بر خویشتن دشنام خواهد بود یا دریغ؛ آفرین یا نفرین؟ اگر در آینه‌ی دانشِ من، به سودِ کسی دیگری را زیان کنند!

 

سهراب‌کُشی (نمایشنامه، ۱۳۷۰)

 

تهمینه:

آه ــ مردان، شما چندين چه دروغيد

براى زنان سينه چاک می کُنيد؛

و چون سينه چاکِ شما شدند، از سَرْ می رانيد!

فرزند را نيکو می شمريد ــ نه براى خودَش ــ

که برای بزرگ داشتنِ نامِ شما!

خارِ آتش در شهرى می ‏اندازيد

که نامِ شما خوار کرد!

هيچِتان نيست کودکانِ در آتش!

زنانِ دريده دامن!

مردانِ بى شمشير!

بَهرِ نام سَرْ می ‏دهيد!

در اين نام چيست که چندين به خونشْ بايد شُست؟

 

دیباچه نوین شاهنامه (فیلمنامه، ۱۳۶۵)

 

– در این ویران سرا بنگر که برآورده‌ای، ویرانگران را نمی‌بری چون دستیاران تواند؛ دشمنی تو همه با آنان است که پشت ناخن چیزکی می سازند. ویرانگران خوش می‌خورند و خوش می خسبند و سال به صد می‌برند و آنان که بایست چیزکی بسازند نوجوان می میرند. چرا بددهنان، زبان دراز دارند و نیکان خاموشند؟ نیکان از نیکی نه دست به سنگ می‌برند و نه ناسزا را با دشنام همسنگ پاسخ می‌گویند. آه – نیکی چه بد است.

 

– بزنید مرا، سنگ پاره ها و تازیانه های شما بر من هیچ نیست، من شما را نستوده ام و پدران شما را از گمنامی به در نیاورده ام، من نژاد شما را که برخاک افتاده بود دست نگرفتم و تا سپهر نرساندم، شما را گنگ می خواندند، من شما را از هوش و هنر سر بر نیفزادم و فارسی پدرانتان را که خوارترین می انگاشتند زبان اندیشه نساختم، من چهره شما را که میان تازی و توری گم شده بود آشکار نکردم، سرزمین از دست رفته شما را به جادوی واژه ها بازپس نگرفتم و در پای شما نیفکندم، بزنید که تیغ دشمنم گواراتر پیش دشنام مردمی که برایشان پشتم خمید، مویم به سپیدی زد، دندانم ریخت، چشمم ندید، گوشم نشنید.

 

– دیشب خواب دیدم در ویرانه ها گنجی است، و زیر خاکستر آتش بود. تا هر جا دویدم بر زمین خود را دارای نشانه ای یافتم. این چشم کیست نگران، و آن انگشت کیست نمایانگر؟ این کله گوشه‌ی کدام پهلوان و آن تار موی کدام دلارام؟ دیدم همه نیاکان من اند.

 

– هر کس به هنر سرافراز شد، بی هنران بر خون وی دلیرند .

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در یادداشت‌های پراکنده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید