نقل از صورتکتاب دوست فرهیخته ام منوچهر برومند
آن امیرکبیر، این امیری نیست که به خورد ما دادهاند
گفتوگو با جمشید کیان فر
فهیمه نظری
تاریخ ایرانی: … از دیگر خصلتهایمان کلینگری است… همه چیز به صورت مطلق یا سفید است و یا سیاه، یا خوب خوب است و یا بد بد. دوست و رفیقمان در رفاقت یا بینظیر است و یا کلاً غیرقابل اعتماد. رهبران سیاسیمان هم همینطور… یا تقریباً پرستششان میکنیم و یا از آنها نفرت داریم… حتی شخصیتهای تاریخیمان را هم به دو دسته سیاه و سفید قسمت میکنیم و درباره آنها به قضاوت مینشینیم. قوامالسلطنه را یکسره نفی میکنیم و در مقابل امیرکبیر و دکتر مصدق را تا حدود یک افسانه بالا میبریم…» با همه انتقاداتی که به محمدعلی جمالزاده وارد میکنند، اما او در «خلقیات ما ایرانیان» در مورد نوع نگاه ما به شخصیتهای تاریخی، چندان هم به بیراهه نرفته است. ما ایرانیان، امروز، پس از گذشت سالهای طولانی از انتشار این کتاب، همچنان شخصیتهای تاریخی را جز در قالب این دو رنگ نمیبینیم، آنها یا برای ما سفید، مقدس و غیرقابل نقدند و یا سیاه و هر نقدی بر ایشان وارد است. امیرکبیر نیز در این میان یکی از برجستهترینهاست، تندیسی مقدس که اجازه تعدی به او را به احدی نمیدهیم. در مقابل آن ناصرالدین شاه، پادشاه ظالمی است که از خط قرمز اخلاقیات عبور و حکم قتل وزیر خویش را صادر کرده است. حاج میرزا آقاسی، وزیری ابله و خرافاتی است که خزانه را با جهالتهایش خالی کرده است. مهدعلیا، زنی فاسد و دسیسهجوست و میرزا آقاخان نوری عنصری خودفروخته است. اما این نگاهها تا چه حد با واقعیت منطبق است؟ آیا واقعاً امیرکبیر، وزیری عاری از هرگونه خطا بود؟ آیا بر اساس باور رایج، اقدامات اصلاحی امیر پس از وی توسط مخالفانش متوقف شد؟ آیا ناصرالدین شاه، پادشاهی ناآگاه بود که بعد از امیرکبیر در تدبیر امور اصلاحی مملکت واماند؟ آیا مخالفان امیرکبیر، چهرههای تاریک عصر خود بودند؟ و… همه اینها پرسشهایی است که «تاریخ ایرانی» کوشیده است تا در گفتوگو با جمشید کیانفر، مصحح نسخههای خطی و پژوهشگر تاریخ، به پاسخهای مناسبی برای آنها دست باید؛ پاسخهایی که شاید تلنگری باشد، برای پس زدن کلیشههای رایج و دست و پنجه نرم کردن با آنچه با واقعیت انطباق بخردانهتری دارد.
***
آیا میتوان امیرکبیر را به خاطر بنای دارالفنون و دیگر اقدامات فرهنگی مثل دایر کردن اداره ترجمه همانگونه که ناظمالاسلام کرمانی مینویسد، «سرآغاز بیداری ایرانیان» یا به نوعی تجددخواهی رسمی، در ایران دانست؟
پایان جنگ اول ایران و روس آغاز فصل تجدد یا تجددخواهی در ایران است و معتقدم ما به اجبار به سراغ تجدد و تجددخواهی رفتیم، دقیقاً هم زعمای قوم ما به دنبال آن رفتند. آنها پس از جنگ اول ایران و روس متوجه شدند که نیروی نظامی ما با همه رشادتها و شجاعتهایش، نمیتواند در مقابل یک ارتش منسجم و منظم پایداری کند. ما در طی این جنگها بسیاری از شهرها را برای ده بار تصرف کردیم اما نتوانستیم نگه داریم؛ چراکه ارتش ایلیاتی و عشیرهای توان مقابله با ارتش سازمانیافته روسیه را نداشت، علاوه بر این ایلات و عشایر شش ماه میآمدند و شش ماه دیگر میخواستند به سر خانه و زندگیشان برگردند و فرصت ایستادگی و مقاومت نداشتند؛ بنابراین افرادی چون عباس میرزا و قائممقام فراهانی به این فکر افتادند که باید در ارتش تغییر و تحولی به وجود آید. جنگ دوم هشدار بسیار سنگینتری بود و نشان داد که باید این تجدید نظر و تجددخواهی در ارتش حتماً به وجود بیاید، پس به افسران انگلیسی روی آوردیم، چون دیگر هیأت گاردان رفته بود. برخی از افسران انگلیسی را استخدام کردیم و از آنها خواستیم به ارتش ما آموزش دهند.
همچنین اعزام محصل به فرنگ آغاز شد. یک بار دو نفر و بار دوم پنج نفر اعزام شدند. همه آنها موظف بودند در زمینه ارتش درس بخوانند، مثلاً میرزا صالح شیرازی زبان آموخت، میرزا رضا مهندسباشی مهندسی نظام خواند، دیگران هم تقریباً به همین ترتیب بودند. هنگامی که این افراد به ایران بازگشتند، میرزاصالح با خود یک چاپخانه آورد و با آن بعداً در تهران اولین روزنامه یعنی «کاغذ خبر» را منتشر کرد. میرزا رضا مهندسباشی، بعدها سد کارون را ـ که در آن زمان به سد ناصری مشهور بود ـ ساخت. او همچنین مدرسه دارالفنون را از عمارت نظامی بلیچ در انگلستان، یعنی جایی که در آن درس خوانده بود، اقتباس کرد. آثاری را نیز ترجمه کرد که بخشی از آنها مثل «تاریخ ناپلئون» جنبه تاریخی دارد؛ اما بخش عمده آن مثل «رساله فشنگ»، «صوائقالنظام»، رساله در چگونگی حمل و استقرار توپ و چگونگی محاصره قلعه نظامی، در حوزه نظام نگاشته شده است.
پس با این تعریف میتوان امیرکبیر را به نوعی ادامهدهنده راه عباس میرزا و قائممقام خواند.
امیرکبیر با ایجاد و تأسیس دارالفنون که من به آن کاخ دانش میگویم، میخواست زمینه رشد فرهنگی را فراهم کند. چرا میگویم کاخ دانش و نمیگویم مدرسه دارالفنون… برای اینکه کاخ، عالیترین بنا در فرهنگ ماست، ازاینرو کاخ دانش برازنده دارالفنون است. بعدها هم در دوره مظفرالدین شاه، نخستین حرکتی که منجر به انقلاب مشروطه شد، تأسیس انجمن معارف بود. انجمن معارف، مدرسه دایر میکرد، روزنامه راه میانداخت و کتابخانه برپا میکرد. علمای اجتماعی میگویند، آخوندزاده، میرزا آقاخان کرمانی و… پیشگامان تجدد هستند، اینها شخصیتهای برجستهای هستند، اما آنچه زمینهساز حرکت امثال میرزا آقاخان کرمانی شد، پیش از آن پایهریزی شده بود. امیر با ساخت کاخ دانش میخواست تکنولوژی را به ایران وارد کند و زمانی که آبلهکوبی را راه انداخت میخواست رشد فرهنگی را به وجود بیاورد. امیر در واقع در همه عرصههای اقتصادی، فرهنگی و نظامی خوب کار کرد؛ فتنه بابیه را فرونشاند، در زنجان حجت را عملاً از بین برد و حتی قیام سالار را در خراسان سرکوب کرد. از نظر اقتصادی شروع به صرفهجویی کرد و حتی سرای امیر را در وسط بازار ساخت، اما کار بزرگ فرهنگی امیر، ایجاد دارالترجمه بود، به نام اداره ترجمان. کتابهایی که امیرکبیر برای ترجمه به این اداره میداد، تقریباً مورد نیاز جامعه بود مثل تاریخ و کتابهای نظامی و فلاحت، چون معتقد بود سلطان باید تاریخ بخواند همان قدری که باید نظام بداند. در واقع او میخواست شاه را یک جامعالعلوم بار بیاورد. او معتقد بود ملتی میتواند رشد کند که از نظر فرهنگی پیشرفت کند. حتی شاه را تشویق به خواندن کرد. بسیاری، همین را علیه امیر استفاده کردند و در پشت پرده گفتند: سر این بچه ـ ناصرالدین شاه ـ را با کتاب گرم کرده و خودش حکومت میکند.
برخی همین کار امیرکبیر را مورد انتقاد قرار میدهند و میگویند امیر داشت دیکتاتور تربیت میکرد.
این را مخالفان امیر میگویند، اما این حرف خیلی منطقی نیست. نظام ما دیکتاتوری بود، امیر خودش هم فردی دیکتاتور و مقتدر بود چون جز حرف خودش حرف هیچکس را قبول نداشت، مثلاً شورای نظام میگذاشت ولی حرف آخر را خودش میزد. وقتی دستور آبلهکوبی را از نظر بهداشتی داد، خیلی از سنتگراها مخالفت کردند، امیر درصدد تنبیه آنها برآمد و نه مذاکره و توجیه، بلکه با زور میخواست آبلهکوبی راه بیندازد و این کار را هم کرد، به عقیده من کار زیبایی هم بود. چون ملتی که به آن سطح از فرهنگ نرسیده که از پزشکی جدید سر دربیاورد، باید برای سلامتیاش با زور برخورد کرد و راه دیگری نبود، نه قانون نه پارلمان. او هم صدراعظم بود، اختیاراتی داشت و از اختیاراتش بجا و به موقع استفاده میکرد. با رمالان و جنگیران که مخالف این کار ـ آبلهکوبی ـ بودند باید چکار میکرد؟ تنبیهشان میکرد؟ وقتی ما این حرفها را میزنیم میگویند شما دیکتاتوری را تأیید میکنید، درحالی که چنین چیزی نیست. اصلاً ربطی به تأیید دیکتاتوری ندارد، چراکه من هیچوقت با عینک امروز دوره قاجار را نگاه نمیکنم، من سعی میکنم با عینک زمان ناصری، دوره ناصری را بررسی کنم. در قدرت امیر همین بس که در عرض سه سال و اندی پادشاهی را پرورش داد که وقتی از کار برکنار شد، نیات او را عملی کرد: آبلهکوبی ادامه یافت، انتشار روزنامه ادامه یافت، اداره ترجمه تبدیل به دارالترجمه شد، دارالفنون افتتاح شد و شروع به کار کرد. اگر بخواهیم امیر را بزرگ کنیم این قدرت امیر است. با ناسزا گفتن به میرزا آقاخان و ناصرالدینشاه و اشقیا خواندن ناصرالدین شاه، امیر بزرگ نمیشود.
فریدون آدمیت معتقد است: پس از عزل امیر «سرنوشت دارالفنون دستخوش نیرنگ و هوسبازی شد.» بسیاری از مورخان نیز معتقدند، دارالفنون آنچه در ذهن امیرکبیر بود نشد و به بیراهه رفت. این ادعاها تا چه حد درست است و آیا اصلاً امیر برای دارالفنون طرحی در ذهن داشت؟ چون ما در هیچکدام از نامههایش نمیبینیم که به جز پیگیری برای آوردن استادان علوم مختلف از خارج و انعقاد قرارداد با آنها طرح یا شاکله خاصی برای آن بیان کرده باشد.
اصلاً ما چه میدانیم امیر میخواست چه کند؟ هیچ دستورالعمل و نوشتهای هم در این زمینه از او نمانده که بگوییم نوشته بوده مدرسه را چکار کنید. اصلاً امیر عمرش کفاف نکرد. او نخستین کاخ دانش را در ایران پایهریزی کرد؛ اما تداومدهنده آن سه تن بودند: ناصرالدین شاه، علیقلی میرزا اعتضادالسلطنه که به عنوان وزیر علوم و در حقیقت مدیر عالی مدرسه بود و حکومت ملایر را به او دادند که مالیاتش را هزینه دارالفنون کند و سوم رضاقلیخان هدایت و فرزندانش. در واقع اجر اصلی آنچه امیر بنیان گذاشت، برای این سه نفر است، چون آنها آنجا را حمایت و مدیریت کردند. علیرغم اینکه حتی میرزا آقاخان خیلی طالب باز شدن دارالفنون نبود و به شاه هم پیشنهاد داد که اجازه بدهید ما پولی به عنوان هزینه راه بدهیم و معلمان را بازگردانیم، ناصرالدین شاه با همه جوانیاش مخالفت کرد، دارالفنون را افتتاح کرد و خودش در سال سه نوبت ـ هنگام امتحانات ـ به دارالفنون سرکشی میکرد، علاوه بر آن گاهی هم سرزده میرفت و به نفرات اول، دوم، سوم هر رشته و هر کلاس نشان میداد: طلا، نقره و مس. همه اینها در روزنامه وقایع اتفاقیه و روزنامه دولت علیه ایران نوشته شده است. این نشان میدهد که چقدر ناصرالدین شاه به این مسئله علاقه داشت.
اعتضادالسلطنه نیز بعداً ۴۳-۴۲ نفر از این دانشآموزان را انتخاب کرد، نظر شاه را هم جلب کرد و اجازه داد برای تحصیلات تکمیلی به فرانسه بروند؛ نمیگویم برای تحصیل، میگویم برای ادامه تحصیل، این نشان میدهد که دارالفنون آنقدر اعتبار داشت که پایهای را که در آن برقرار بود در فرنگ میپذیرفتند و میتوانستند آن را ادامه دهند. خب امیر چه طرحی درباره دارالفنون داشت؟ در کجا نوشته است؟ طرحی که حتی سیاهقلمی کرده باشد که مثلاً اینجا معلم این کار را بکند و… اصلاً نداریم.
در زمان اوج اقتدار دارالفنون سه، چهار مدرسه دیگر هم در ایران افتتاح شد: دو مدرسه در تهران، یک مدرسه نظامی در تبریز، مدرسه همایونی یا نظامی در اصفهان و یک مدرسه را نیز کامران میرزا، وزیر جنگ، به نام مدرسه نظام ناصری در تهران تأسیس کرد. مشیرالدوله (میرزا حسینخان سپهسالار) نیز که در این زمان صدراعظم بود مدرسه مشیریه را راهاندازی کرد که آن هم باز دروساش نظامی بود. در تهران غالباً همان معلمان دارالفنون در مدرسه ناصری و مدرسه مشیریه به تدریس میپرداختند. در تبریز و اصفهان نیز فارغالتحصیلان دارالفنون در مدارس تدریس میکردند.
پس علت اینکه گفته میشود شاه نسبت به دارالفنون دل خوشی نداشت چه بود؟
این به منورالفکران ما بازمیگردد. میرزا ملکمخان که به عنوان یک روشنفکر، تجددخواه و متجدد همه جا از او نام برده میشود، دقیقاً جامعه آدمیت را به دارازفنون برد. وقتی ناصرالدین شاه از فعالیت جامعه آدمیت در دارالفنون آگاهی یافت شدیداً عصبانی شد و فکر کرد لانه زنبور درست کرده است؛ بنابراین نسبت به دارالفنون بیمهر شد.
عباس اقبال، در کتاب خود، حاج میرزا آقاسی، سلف امیرکبیر را مورد نقد قرار میدهد که برای امیر خزانه خالی باقی گذاشته بود و با این کار امیر را با مشکلات فراوانی روبهرو کرد. از طرفی به نقل از سولتیکف روسی که در ایام صدارت حاجی به ایران آمده و با او ملاقات کرده بود، مینویسد: «عشق به توپ برای حاجی میرزا آقاسی به درجه جنون رسیده است…» آیا با همه نقدها، نمیتوان حاجی را به دلیل اهتمامش به پرمایه ساختن جبهخانه نظام، ادامهدهنده راه تجدد اسلاف خویش خواند و آیا به واقع حاجی هیچ میراث ارزشمندی برای خلف خود بر جای نگذاشت؟
حاج میرزا آقاسی در ادوار تاریخ بین دو سنگ آسیا گیر کرده است، چون سلفش قائممقام بود و جانشیناش امیرکبیر و چون هر دو به قتل رسیدند و ما هم ملتی مردهپرستیم، این دو را بزرگ میکنیم؛ بنابراین او در این میان له میشود. در آثار مربوط به دوره قاجار فقط عبدالله مستوفی است که از حاجی تعریف میکند، بقیه همه بیدلیل به او تاختهاند. برخلاف آنکه همه حاجی را فردی کودن، ابله و ساده میانگارند، من او را چنین فردی نمیدانم. حاجی فردی بسیار زیرک و هوشیار بود و به دو چیز بیش از همه اهمیت میداد: یکی عمران و آبادانی و دیگری نظام. حاجی به هر جا میرسید، دستور حفر قنات میداد، باغ میساخت و کشت و زرع را توسعه میداد. خیلیها به تمسخر میگویند حاجی لوله توپ را به جایی فرستاد و گلوله توپ را به جای دیگری، اینها را دشمنان حاجی گفتهاند؛ ولی در زمان صدارت حاجی در ایران توپریزی راه افتاد و گلوله توپ ساخته شد. او معتقد بود که شاه مریض است و پسرش شاه جوانی است که بعد از روی کار آمدن، نیاز به اسلحه، مهمات و مملکت آباد دارد. کمااینکه مهمات و اسلحههایی هم که او ساخته بود همه مورد استفاده قرار گرفت، چه در هنگام سرکوب فتنه سالار در خراسان و چه در محاصره و فتح هرات توسط حسامالسلطنه. این سلاحها یکشبه ساخته نشدند، بلکه دقیقاً مهماتی بودند که حاجی در طول صدارتش ساخته بود. دفع فتنه سالار در خراسان توسط امیرکبیر و نیز سرکوب بابیه همه به همت اسلحه و مهماتی انجام شد که حاج میرزا آقاسی باقی گذاشته بود.
پس علت گریختن و پنهان شدن او پس از مرگ محمدشاه چه بود؟
حاج میرزا آقاسی بسیار انسان صریحاللهجهای بود و به کسی باج نمیداد. به همین دلیل خیلیها با او بد بودند، علاوه بر اینکه خیلیها فکر میکردند او در مرگ قائممقام دست داشته است، درحالی که به عقیده من حاجی هیچ نقشی در قتل قائممقام نداشت. علت اصلی کنارهگیری حاجی این بود که از عباس میرزا پسر کوچک محمدشاه حمایت میکرد. نظر محمدشاه هم همین بود، منتها مهدعلیا بلافاصله پس از مرگ محمدشاه، کاخ گلستان را قبضه کرد، رجال را دعوت و شروع به مذاکره با آنها کرد. در حقیقت زمینه را در تهران برای سلطنت پسرش ناصرالدین میرزای ولیعهد فراهم کرد و جوانی مؤدب و شاهزادهای متین به نام علیقلیمیرزا اعتضادالسلطنه را هم عملاً وردست و وزیر خود قرار داد؛ یعنی در فاصله ۴۲ روز میان مرگ محمدشاه تا رسیدن ناصرالدین شاه به تهران، عملاً مهدعلیا بر تهران حکومت میکرد. ضمن اینکه حاکم و بیگلربیگی تهران هم با مهدعلیا کنار آمد، این بود که حاجی احساس خطر کرد و گریخت. فرار حاجی به این دلیل بود و نه به خاطر اینکه بد کار کرده بود.
درحالیکه مهدعلیا پایتخت را برای سلطنت فرزندش از تعرض مصون میداشت، نقش امیر در رساندن شاه جدید به پایتخت چقدر اهمیت داشت؟ آیا میتوان ادعا کرد که به هر روی شاه بدون وجود امیر نیز میتوانست به تهران بیاید؟
ناصرالدین شاه، برای عزیمت به تهران هیچ پولی در بساط نداشت، این میرزا تقیخان بود که در آن زمان در مقام امارت نظام ـ فرمانده نظامی ـ تقبل کرد شاه را به تهران برساند. امیر از تجار تبریز پول قرض گرفت، ضمن اینکه بر اساس عهدنامه ترکمانچای نیز انگلیسیها و روسها باید از ولیعهد حمایت میکردند که به تهران بیاید، بنابراین با آنها هم مشکلی نداشت. امیر پیشبینی میکرد که در طول مسیر، شاهزادهها و حکام ولایات برای تهنیت گفتن به دیدن شاه میآیند و هر کدام هدیهای میآورند؛ بنابراین وقتی به تهران رسید، از محل این هدیهها، آن پولی را که از تجار تبریز قرض گرفته بود، پس داد و با بخشی از آن نیز دولت را برای چند روز آینده اداره کرد.
حمایت از ناصرالدین شاه برای به قدرت رسیدن، بزرگترین و مهمترین نقطه اشتراک امیرکبیر و مهدعلیا بود. چرا این نقطه اشتراک هرگز نتوانست موجب نزدیکی و رفع تنش بین این دو شود؟
وقتی امیرکبیر به همراه ناصرالدین شاه به تهران رسید، مهدعلیا میخواست کماکان به خاطر پسرش قدرت را در اختیار داشته باشد. از طرفی امیر هم کسی نبود که قدرتش را تقسیم کند. امیر خود فردی قدرتمند و قدرتگرا بود و کارهایش گاهی این سوءظن را به وجود میآورد که شاه بازیچه است و خودش میخواهد قدرت را به دست بگیرد، کمااینکه وقتی سه سال نخست حکومت ناصرالدین شاه را نگاه کنید، میبینید که شاه کارهای نبود و این امیر بود که بر ایران حکومت میکرد، آن هم با اقتدار تمام. او مهدعلیا و بسیاری از رجال آن دوره را که حتی خواب صدارت میدیدند، خانهنشین و جیره همه آنهایی را که دارای القاب پرطمطراق بودند، قطع کرد. به مرور این شبهه پیش آمد که آنچه امیر انجام میدهد برای قدرت یافتن خودش است و این به مذاق مهدعلیا و بسیاری از شاهزادگان و رجال خوش نیامد.
امیر کمی زیادهروی کرد، شاید اگر به مرور برنامههایش را اجرا میکرد، ده پانزده سال دیگر صدراعظم میماند و خیلی از مسائل تاریخ معاصر ما حل میشد؛ اما امیر شتاب داشت. یک بار فوج تهران علیه او شورش کرد تا جایی که جانش به خطر افتاد و دقیقاً کسی که واسطه کوتاه آمدن افواج شد، میرزا آقاخان نوری بود؛ کسی که ما امروز به او ناسزا میگوییم تا امیر را بزرگ کنیم. آقاخان مدیر بسیار برجستهای بود. من معتقدم با تکیه بر اسنادی که هر روز بیشتر از روزهای قبل در اختیار پژوهشگران قرار میگیرد باید تاریخ ایران را از نو نوشت، البته توسط دانشآموختگان تاریخ نه آنان که از رشتههای دیگر به دنیای تاریخ سرک میکشند و بدون دریافتی صحیح و دقیق از مفاهیم و مباحث تاریخنگاری، تاریخی باب میل و دلخواه مینویسند! آن وقت ببینیم چهره حاج میرزا آقاسی چگونه ترسیم میشود و یا میرزا آقاخان و… که این همه او را عامل و نوکر انگلیس میدانیم، چهره برجستهای میشود یا حقیقتاً نوکر و مواجببگیر انگلیس باقی میماند. دو نامه از آقاخان به جا مانده که هر دو خطاب به حاکم کردستان است. نوشته که این عبیدالله خان در آنجا چکار میکند؟ شما چرا خوابید؟ سه ماه صبر میکند پاسخی دریافت نمیکند، نامه دیگری میفرستد؛ یعنی وزیری یا صدری که در تهران است اوضاع منطقه حاکم خودش را بیشتر از حاکم میشناسد. نامه دوم را میفرستد و یک ماه که جواب نمیگیرد، از تهران برای سرکوب عبیدالله خان نیرو میفرستد. خوب مگر غیر از این است که بگوییم میخواست تمامیت ارضی ایران را حفظ کند.
علاوه بر رفتار تند امیرکبیر با اطرافیانش، آیا میتوان بر عملکرد او نیز نقدی وارد کرد؟
در تاریخ معاصر ما دو اتفاق حیرتانگیز افتاد و آن شکست بستنشینی بود. ما دادگستری و بازپرس نداشتیم که متهم بازجویی شود و به دادگاه برود و… بنابراین در بستنشینی این فرایند بهگونهای به وجود میآمد، یعنی در این زمان بر اساس اسناد و مدارک و شواهد بالاخره معلوم میشد که متهم به واقع مقصر است یا نه. حالا این بست میتوانست اصطبل سلطنتی، خانه کدخدای یک محله و یا یک امامزاده و مسجد باشد. بستنشینی حرمت داشت، یعنی وقتی شخصی حتی در اصطبل بست مینشست به او تعرض نمیشد. یکی از کارهای نه چندان درست امیر این بود که علیه بستنشینی اقدام کرد. وقتی میرزا آقاخان نوری در مسجد جامع بست نشست امیر او را از بست درآورد، تا آن زمان کسی این کار را نکرده بود. مشهور است که وقتی امیر داشت این کار را میکرد، امام جمعه تهران که از جلوی مسجد میگذشت، گفت امیر آن زنجیر آخری را برای خودت نگهدار، چون یک سری زنجیر بر روی پایهای قرار داشت که کسی که میخواست بست بنشیند، خودش را به آنها میبست و تا زمانی که بست نشسته بود غذایش توسط مردم یا خانوادهاش داده میشد، کسی هم مانع نمیشد ولی اگر پایش را از حریم بست بیرون میگذاشت دستگیر میشد. امیر این را شکست شاید هم حق داشت که چنین اقدامی کند اما نتیجهای که از آن عاید شد چندان خوشایند نبود. لابد میپرسید چرا؟ با بیان واقعه دوم عرض خواهم کرد: قداست بست در مرحله دوم زمانی شکسته شد که میرزا رضای کرمانی که در حرم عبدالعظیم بست نشسته بود، تپانچه کشید و ناصرالدین شاه را کشت و قداست حرم را با شلیک گلولهای که شاه را از پای درآورد همزمان فرو ریخت و در هم شکست. همانجا مأموران دولتی که تا دیروز جرات نمیکردند برای دستگیری او پایشان را به آنجا بگذارند، بر سرش ریختند، او را به زیر مشت و لگد انداختند و دستگیرش کردند. آن گلوله قداست بستنشینی، قداست حرم و قداست اماکن مقدس را شکست. به همین دلیل بعداً در دوره مشروطه ملت در سفارتخانههای خارجی بست نشستند. حتی پادشاه مملکت به سفارت روس پناهنده شد، یعنی آن قداستها را با دستهای خودمان فرو ریختیم. نخستین فروپاشی هم به دست امیر صورت گرفت.
در نسبت میان امیرکبیر و ناصرالدین شاه، شما کفه کدام یک را سنگینتر میدانید؟ آیا به واقع امیرکبیر قهرمان و ناصرالدین شاه ضد قهرمان بود؟
اگر بگویم ناصرالدین شاه بهتر از امیرکبیر بود، البته این شبهه پیش میآید که بهتر بودن ناصرالدین شاه نفی امیرکبیر است درحالی که تأکید من بر این است که امیر در مدت کوتاهی، تا توانست بر ناصرالدین شاه تأثیر گذاشت و او را تربیت کرد، پس من امیر را نفی نمیکنم، اما آن امیرکبیر این امیری که به خورد ما دادهاند، نیست. ناصرالدین شاه، از زمانی که تحت تعلیم و تربیت امیرکبیر قرار گرفت، متحول و تبدیل به پادشاهی فرهنگی شد. او یکی از پیشگامان تجدد در ایران است. دیوان اداری در زمان ناصرالدین شاه تحول یافت و وزارتخانههای علوم، معارف، صنایع و فلاحت در آن به وجود آمد. کاخ دانشی را که امیر بنا نهاده بود در حمایت خود گرفت. ناصرالدین شاه عاشق کتاب بود، کتابخانه سلطنتی درست کرد و برای اینکه مبادا چیزی از آن گم شود، گاهی سرزده میرفت و میگفت فلان کتاب را میخواهم و دقیقاً هم کتابهای گران را نام میبرد که مبادا صاحبجمع آنها را بفروشد، اتفاقی که در دوره مظفرالدین شاه افتاد، یعنی نیمی از کتابهای کتابخانه کاخ گلستان سر از بازار درآورد و فروخته شد ولی در دوره ناصری همه اینها جمع شد.
ناصرالدین شاه دو بار در سال حسابهای وزرا، مستوفیها و… را بررسی و تسویه میکرد، یک بار در پایان هر سال و یک بار هم در پایان مأموریتشان. مشهور است که میرزا محمودخان وزیر که انسانی پاک و در عین حال دست و دلباز بود زمانی که میخواست تسویهحساب کند حدود ۵۰ هزار تومان کم آورد، ناصرالدین شاه هم میدانست که او دزد نیست ولی دخل و خرجش باید با هم میخواند. مقداری از آن پول را پدرش که مستوفی بود، پرداخت کرد. ۳۰ هزار تومان باقی ماند. پدر میرزا محمودخان وزیر در ازای آن مقدار باقیمانده چند نسخه خطی نفیس به ناصرالدین شاه داد و او هم قبول کرد. آدم باید فرهنگی باشد که چنین چیزی را بپذیرد. شما امروز به وزارت دارایی بگو مالیات ندارم و به جای آن این نسخه قرآن را به شما میدهم، آیا قبول میکنند؟! ولی ناصرالدین شاه به راحتی این کار را میکرد و اینها را در کتابخانه سلطنتی میگذاشت. امروز آن کتابخانه از نظر نگهداری نفیسترین نسخههای خطی یکی از مهمترین کتابخانهها نه فقط در ایران که در جهان است.
در اعیاد اگر کسی به ناصرالدین شاه شمشیر هدیه میداد، باید شمشیر تاریخی میبود. مهمتر اینکه اگر کسی به او کتاب میداد بیشتر خوشحال میشد و تشویق هم میکرد. یک سال حاکم شیراز شاهنامه بایسنقری را به عنوان تحفه نوروزی برای شاه آورد. اکنون نیمی از موزه نظامی ما را سلاحهای عصر ناصری تشکیل میدهد؛ پس ناصرالدین شاه آدم فرهنگی بود. او همه کتابهایی را که در دارالترجمه ترجمه میشد، میخواند، این را بنا بر نوشته خودش میگویم چون در ۹۰ درصد نسخههایی که خوانده، نوشته است: «تماماً ملاحظه شد»، یا «تماماً خوانده شد» یا میگوید: ممدحسنخان ـ اعتمادالسلطنه، رئیس دارالترجمه ـ دیگر به این مردک چرسی بنگی ندهید ترجمه کند، خوب ترجمه نکرده است. در یک جمله باید بگویم ناصرالدین شاه دستپرورده امیرکبیر بود گرچه در جوانی دستور قتل امیر را صادر کرد ولی پیوسته از این امر ناخشنود بود.
درباره Habib
متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.