نوشته: ایرج افشار
«حسبحالى ننوشتيم و شد ايّامى چند»
از بس از اين و آن ــ مخصوصآ محمدعلى جمالزاده از نخستين ديدارم با او در سال ۱۳۳۶ ــ شنيدم كه چرا خاطراتت را نمىنويسى و آنها را به گور خواهى برد به اين دربايست تن دادم و نخست در دفتركى به يادداشت كردن «رئوس مطالب» پرداختم كه در ياد باشد كه به چه مباحثى بايد پرداخت و چهها را نبايد از قلم انداخت.
خاطرهنويسى بىگمان گونهاى از «خودپسندى»، «خودخواهى»، «خودبينى» و «خودانديشى» است. تاريخ هست و نيست. به ناگزير «من» در آن آشكار مىشود. اگر شخصآ چنين يا چنان نكرده باشم و چنين و چنان نگفته باشم، خاطرهنويسى مصداق ندارد؛ مىشود بازگويى كارهاى ديگران و خواندههاى آنچه در جرايد خوانده شده و آنچه در زمان نويسنده روى داده است. نوعى وقايعنويسى خواهد بود. اما اگر خاطرات دربرگيرنده اخبار و مطالبى باشد كه نويسنده خاطره خود از درون آنها آگاه باشد، براى آگاهى آيندگان فايدهبخش خواهد بود. اگر نقل اقوال و شنيدهها و خواندههايى باشد كه در خاطرهنويسنده بر جاى مانده باشد، كاغذ سياه كردن و مزخرفنويسى است.
هر قدر بخواهم و بكوشم و بنمايانم كه اين حسبحال از عوارض پيرى و شكستگى درباره كتاب گزارش يك زندگى نوشته دكتر علىاكبر سياسى به بابك ــ فرزندم ــ كه درباره گوشهاى از آن كتاب نظر مهدوى را جويا شده بود گفته بود: اينها از عوارض پيرى است!
خاطراتنويسى طبيعتش بايد بر آن باشد كه دانستههاى شخصى و آن جريانهايى كه نويسنده خود در مسير بوده و به چم و خم آنها ورود داشته است عرضه شود تا نكتهاى تازه و ناگفته بر صفحاتى كه سياه مىشود بماند. بنابراين خميره خاطرات به لفظ خودپسندانه «من» ممزوج است. خودى كه مىخواهد مطالب دانسته خود يا عملىكردهشده توسط خودش را بنويسد ناچار از آن است كه من گفتم، من خواستم، من نوشتم و من كردم. ورنه آوردن نقل اخبار عمومى و مطالبى كه توسط ديگران در دوره حيات من روى داده است و من دورادور چيزى از آنها دريافت كردهام به طور شايعه يا شنيده چه حاصل دارد؟
فايدهبخشى خاطرات به آن است كه به تاريخ (ولو به طور محدود) كمك برساند. مقصود از تاريخ تنها جريانهاى اساسى و مهم و عمومى مملكتى نيست. اين قسمت از تاريخ و خاطراتِ مربوط به آن محدود است به آنچه امثال چرچيل و دوگل و مصدق و تقىزاده نوشتهاند. بسيارى هم غفلت كرده يا نخواستهاند كه دانستههاى خود را به بياض بياورند. اتابك امينالسلطان و قوامالسلطنه و وثوقالدوله و حكيمالملك و مستوفىالممالك اين كوتاهى را داشتهاند. اگر اين پنج مرد برجسته نوشته بودند آنچه را كه خود كرده يا از اوضاع و احوالى كه آگاه مىبودند بر قلم آورده بودند امروز تاريخ ما حكمى ديگر داشت.اما از طبقات رجال مؤثّر سياسى انتظار بازماندن خاطرات هست. معيّرالممالك كه سمت مهم دولتى نداشت و عمرش به ديد و بازديد و شكار و تفريح گذشت، ولى با رجال متعدد درجه اول محشور بود توانست خاطراتى از خويش بر جاى گذارد كه بسيار مفيد است و نكتههاى بسيارى در آن خاطرات نهفته است كه در جاى ديگر نيست. اگر او به نوشتن خاطرات خود از معاشرتها و شكارها و اخلاق و رفتار عدهاى از رجال معاشر و معاصر خود نپرداخته بود آن دانستهها از ميان رفته بود.
براى خاطرات راهى جز اين نيست كه انحصار به دانستهها و كردههاى نويسنده پيدا كند و از آن مسير خارج نشود، ولو آنكه خواننده پيش خود بگويد كه اى بابا اين آقا همهاش از خودش گفته است. ترديد ندارم كه خواننده اين دفتر بىمعنى پرخاشجويانه نسبت به من هم چنان نظرى را ابراز خواهد كرد.
ولى اگر به نوشتن اين مجموعه پرداختم براى آن است كه آيندگان را از اطلاعاتى كه خودم داشتهام آگاه كنم و به مطالبى بپردازم كه كمتر در نوشتههاى ديگران بدانها پرداخته شده است.
مسير زندگى من راهى فرهنگى بوده است. كتابدار بودهام و كتابچاپكن و كارهايى كه حول و حوش آنها بوده است، مانند برگزارى نمايشگاه، گردانندگى كنگره و مجلسهاى پژوهشى و مانندههاى ديگر. در اين راه از كسانى ياد كردهام كه با آنها بودهام، با آنها نشست و خاست داشتهام، خصائل و فضائل و مقامات و مقالاتشان را شناختهام، با آنها عمر گذراندهام، گاهى به دوستى پايدار و ارادت بسيار و گاه هم با آنها مماشات و مدارات داشته و حتى كار به كدورت و معارضه و مجادله كشيده است.
نخستين بارى كه به نوشتن و تنظيم خاطرات انديشيدم روز يكشنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۵۸ بود. با شايسته (همسرم) براى ديدن آرش كه در مدرسه روزنبرگ كنار شهر سنگال سويس درس مىخواند به آن شهر رفته بوديم. آن روز با شايسته براى گردشى به بِرن رفتيم. بالاى تپهاى مشرف به شهر برن كه Gurten-Kulm نام دارد در رستورانى نشسته بوديم. من به سالهاى گذشته خود در دانشگاه فكر مىكردم و بعضى از تحولاتى كه پيش آمده بود. حوادثى كه بر من گذشته بود از پرده خيال مىگذشت. وقايع گذشته هم براى آدمى گاهى حالت خواب و خيال مىشود. بر روى ورقه رستوران اين چند سطر را يادداشت كردم كه در اوراقم باقى مانده است.
چون نوشتن خاطرات بسيار دشوار است مبهوت بودم كه چه بايد نوشت و از كدام مرحله بايد آغاز كرد. در خلال سالهاى پس از ۱۳۵۸ به تفنّن در دفترى گاه رئوس مطالبى را كه مربوط به حوادث زندگيم بوده است بدون هيچگونه توضيحى نوشتهام و احتمالا جزئيات بعضى از آن موارد فراموش شده است. خاطراتنويسى ما ايرانيان چنانكه درخور است دلپسند نيست. هنوز خاطراتنويسى ميانمان «جاافتاده» نشده است. «ستايشنامه»، «مذمّتنامه»، «خودپسندىنامه» است. مشكل اينجاست كه محيط بر ما حاكم است. چون ترس از خويش و نگه دوست و دشمن بر نوشته حكومت مىكند نويسنده از واقعيتنويسى به دور مىافتد. جز اين اينجا سرزمين ترس، وحشت، دودلى، واهمه، نگرانى، احتياط، كابوس خطر و دلهره است. خاطراتنويسى محيط امن مىخواهد چه خانوادگى، چه سياسى، چه محيطى. پس ترس من اين است كه در چالهاى بيفتم كه بسيارى افتادهاند، يعنى نتوانسته باشم كه از اين وادىها دور شده باشم.
اگر خاطرات به تاريخ (هر گوشهاش) كمك برساند آن نوشته احتمالا در مواردى بهدردخور خواهد بود. به گفته اسماعيل نورىعلا در كوچههاى تاريخ هيچ كس گم نمىشود.
هرچه بر سن افزوده مىشود چون حافظه كاستى و سستى مىيابد خاطره كمرنگ، تخليط و دگرگون مىشود. اين است كه يادداشت روزانه (آنچه بدان Journal گفته مىشود) بهتر و سودمندتر و اطمينانبخشتر است. خاطراتى هم كه بر مبناى آن گونه يادداشتها تهيه شود مرتبتى شايستهتر خواهد داشت تا آنچه پس از هشتاد سال نوشته شود.
خاطراتنويسى نبايد چيزى باشد جز آنچه براى نويسنده پيش آمده است، ورنه آنچه بر ديگران و بر كشور و بر جهان عارض شده است همگانى و همهدانى است.
اينكه حافظ در بيتى گفته است «حسبحالى ننوشتيم و شد ايّامى چند» مرادش درددلكردن و وصف حال نوشتن بوده است. به هر تقدير شايد بهتسامح بتوان «حسبحال» را بهجاى «اتوبيوگرافى» گرفت ولى جاى خاطرات (mÅmoire) را نمىتواند بگيرد.
بارى از سال ۱۳۵۸ در اين انديشه بودم تا اينكه در ماههاى نوامبر و دسامبر ۱۹۹۵ {آبان و آذر ۱۳۷۴} كه در لوس آنجلس بودم و همسرم در بستر بيمارى افتاده بود باز موجبات بازگشت به گذشته پيش آمد و به سالهاى رفته مىانديشيدم. خيال گذشته در وجودم جان گرفت ولى پريشانى احوال مجالى نمىگذاشت كه به نوشتن بپردازم. جز اينكه توانستم در دفترى نو رئوس حوادث زندگى را كه پراكنده نوشته بودم بازنويسى و مواضع گفتنى را به فصولى چند بخشبندى كنم. باز از سر خستگى و دلشكستگى دفتر را بستم و چند صفحهاى بيش نتوانستم بنويسم در تابستان ۱۳۸۱ كه براى معالجه بيمارى خود در لوسآنجلس سرگردان مانده بودم چون به آن دفتر نگريستم عزم جزم كردم كه به تنظيم خاطرات بپردازم. اين است آنچه نوشتهام. خوب يا بد.