»
هاشم حسینی
یارعلی پور مقدم
یار علی پور مقدم: رندانه زندگی را به رویاهای ابدیش پیوند زد و رفت…
درمانده ام که دور از همسر داغدار و دو پور برومند او، به کی سر سلامتی بدهم…
میخواهم تقه به درگاهِ هنرمندِ مسجد سلیمانی: استاد بهرام داوری بزنم، خود در تنگناهای معیشت و تیمارداری “سحر” هنرمندش مانده، دور افتاده از مردگانی تشنهی شهرت که با نامدارانِ درگذشته عکس سلفی میگیرند… بگویم:
– چه خواب سنگینی دارد این خواجه!
آ بهرام سرِت سلامت! کاید ما یارعلی، خان خوس کرده…دیار نیبو !!*
اما گریه مجالم نمیدهد.
در خود میرانم و میروم. چه هزارتوی بی در و پیکریست این پایتختِ تناقض!
بد، بد…بدِ بد این آدینهی بیرحم!
آیا دخترش “شوکا” در به روی من میگشاید در این گرگ و میش نُدبه و نوید؟
کاش نویسندهی نمایشنامهی “آه اسفندیارِ مغموم!” بیدار شود و دوباره بپرسدم:
– از ولایت چه خبر؟
و من با ذوق کودکانه بگویم:
– دوستت دارند خان! تازه دارند غبارِ نافهمی از جان میتکانند و یواش یواش تو را میشناسند…
چه گرد وخاکی راه انداختهاند این چند خرخاکی راستهی بساز و بفروشهای ادبیات!
حتمن امروز و فردا، رونویسی در بارهی زندگی و آثار او بسیار صورت میگیرد.
شماری از این ابنالوقتها را میشناسم که حتا دو سه سطر از نوشتههای او را نخواندهاند و به سراغش نمیرفتند…
چه خوب! شادکام بادا مردهپرستان موقعیت شناس! تا بیشتر و بیشتر نوچهپروری کنند
این سِفلگانِ سلفیگیر با شهرت؛ به هر بها و بهانه!
به راستی یار علی پورمقدم(زاده ی ۱۳۳۰ در مسجدسلیمان و دوازدهم اسفند۱۴۰۱) که بود؟
او که با “آه اسفندیار مغموم!” در جشن هنر توس(۱۳۵۶) درخشید، بیشتر خود را نمایشنامهنویسی گمنام میدانست تا نویسندهای تشنهی شهرت و جویای نام به هر کرنش و ستایش. از این رو برای معیشتی آزادهوار، خود را “همه کارهای” میدانست که در سراشیبِ زندگی، پس از آرزوی ناکام به دختر/ عزیزِ جان داشتن پس از دو فرزند پسرِ همیارش، کافه “شوکا” را به عنوان دخترش به دنیا آورد و برپا داشت: کُنجی دنج که “به شمشیر مُیسر نشود سلطان را”….
آری! او از مسجدسلیمانِ حق ناشناس پس از شکست سازمان داده شدهاش در انتخابات نخستین دورهی مجلس شورای اسلامی(۲۴ اسفند ۱۳۵۸) از آن حوزهی زادگاهش، به تهران کوچید و کافه شوکا را در خیابان گاندی تهران بر پا کرد، پاتوق نویسندگان/ هنرمندان و دخترپسرای عاشق: دلباختهی ادبیات و بوسههای یواشکی…
او ۵۰ ساله تمام، بی ولع چاپ برای شهرت، شمعوار چکید نوشت، آزادوار خوش زیست و آخر سر، آدینهی چهار روز پیش، غافلگیرانه مایِ منتظر را دور زد، زندگی را به رویاهایش پیوند داد و رندانه فلنگ را بست و رفت…
یک بار، در کافهاش کسی پرسید: “شوکا”به چه معناست؟ و منِ سُهده دل** گفتم:
– شُوک در گویش بختیاری همان جغد با بوف است…
و او با همان شوخ طبعی خاصش پراند:
– تش به کارت سیّد!
البته بر این باورم که ذهن هزارتوی او معانی مختلفی از این نام را در خود پرورانده بود:
شوکا: نوعی گوزن…
شوک: ۱) گیاهی علفی از خانوادهی کاسنی…۲)خار…۳)ضربهی شدید ناگهانی…
بیشک افزون بر آثار ذکرشدهی او در پایین به عنوانِ نمونه:
«آینه، مینا، آینه»، «ای داغم سی رویینتن»، «گنه گنههای زرد»، «حوالی کافه شوکا»، «یادداشتهای یک قهوهچی»، «یادداشتهای یک اسب»، «رساله هگل، «تیغ و زنگار»، «مجهولالهویه»، «پاگرد سوم»، «ده سوخته» و «یادداشتهای یک لاابالی» ….
کتابهای چاپ/ کپی شدهی دیگری دارد که بایسته است در فرصتِ فراهمِ بزرگداشت او، در یک یادنامه معرّفی شوند.
بیاییم به یاد او با هم گزیدههایی از کتابش:”یادداشتهای یک اسب”(تهران: نشر آرویج، ۱۳۸۰) را که با شمارگان ۳۵۰۰ نسخه چاپ شده بود و اکنون نایاب است، بخوانیم:
عنوان فرعی این کتاب (داستان رستم و سهراب) نام دارد که با نوشتار تکاندهندهی پشت جلدش، خواننده را زمینگیر میکند:
” [سهراب غُرّید]آیا پدری که بوی مهر از کلام او نمیآید، همان رستم دستانی نیست که با الدروم بلدرومهایش به انتخابِ اجامر تیسفون درآمده تا محبت را فدای مصلحت کند؟” با نگارهی دشنهای پر حیله.
سطرهای آغازین کتاب، همسانِ آثار معروف که جملات به یاد ماندنی به جا گذاشتهاند، این چنین نگاشته شده:
“عنکبوتکم از سقف کش آمد و نوک بینیام را قلقلک داد تا از خواب که میپرم، همراه با جیک و جاک یک فاختهی کسل، تیغهی مورب نوری را ببینم که به اصطبل میتابید و رستم را که بنگِ به ناشتا، زین بر من میبست و خشدار غرّید که به شکار سوی مرزِ توران میرود…”
نثرِ یار علی پورمقدم که در این کتاب کاوشهای تاریخی و شیرینکاریهای دلچسبی دارد، بیهقیوار راوی رستم، تهمینه و بسیار کسان دیگر؛ از چشم تیزبین رخش است، رو به دشت، به سنجهی سواران و نگاه عاشقانه به اسب سپید تهمینه…
طنّازی نویسنده بیمانند است، آن جا که مشام فحل اسب، خواهش تنانی را چنین استادانه رقم میزند:
“…پیش از ترک سمنگان باز به هم رسیدیم…به نشانهی قبولِ پوزش، پُوزه بر پوزش نهادم…” ص. ۹
پیشتر اما صادقانه اعتراف کرده:
“…گمانم جماع نوعی صرع باشد.” ص. ۸
رخش راوی دانایی است، توصیفگر طبیعت، کاوندهی درونهی شخصیتهایی مانند تهمینه، سهراب، گیو، ماه بگم و.. ؛ افزون بر اینها: بازآفرین برشهای تاریخی (مانند نوازندگانِ دورهگردی در بازار ولایت هرات). او حتا در نماهایی کلوزآپ/ نزدیک، سهراب را رو در روی پدر می آورد، نه به جنگ، بلکه در راستای گفت و لطفی پهلوانانه
رستم ستایشگر سرزمینش ایران است و پهلوان جوان، رجز خوان تواناییهای سرکش خود.
این سکانس چشمگیر کتاب، حقا که خواننده را وا میدارد، پس و پیش آن را چند بار دیگر از سرِ تلذّد و تامُّل زیبایی شناختی باز بخواند:
“…رستم…گفت: پس، از جان من چه میخواهی؟
سهراب گفت: آمدهام تا در کنار تو، ادارهی جهان را به علیاحضرت مادرم واگذار کنم.
رستم پرسید: این توقعات را شخص تهمینه از تو درخواست کرده است؟…”ص. ۳۳
پس آن گاه، گفت و گوی دو پهلوان/ نه پدر و پسر، راه به جایی نمیبرد…صص. ۴۰ و ۴۱
تا آن جا که جنگ سازمان داده شده از سوی دشمنان، خنجرِ زجر را در جگر پسر فرو میبرد…
و تراژدی آن جا دریای اشک را جاری میسازد که:
“…زال از اسب کهرش که نژادی مصری دارد پیاده شد تا چشم در چشم رستم بگوید: جنایتی را که دو دربار، بُنیهی ارتکابش را نداشت، به دست تو انجام شد…
دستهی کنیزکان اندلسی که قوزکهایی زیبا دارند و در دست هر کدام یک دسته سوسن است، شهربانوی سیستان را که گریبانش حالا دیگر جایی برای چاک ندارد، تا دخمه همراهی میکنند تا رودابه برای آخرین بار بر زخم جگر سهراب بوسه زند و پلکهای نوهای را ببندد که زندگی نتوانست مرگ را از او بپراکند…”ص. ۴۴
هاشم حسینی
یک شنبه، چهاردهم اسفند ۱۴۰۱
پس نوشت:
* در خواب عمیقِ خان وارانه ای فرو رفته است. بیدار نمی شود.
**سوخته دل