یک شعر از علی‌رضا نوری


علی‌رضا نوری

آن بازوهای سفیدِ افتاده روی نرده

آن صدایِ جر خورده تا ناف

خیس از سرخ باشی

آتش گرفته از همه جا

ای چشم فتاده بر لب جو

بنگر که چه می رود بر آن کرانه‌ی نزدیک

هنگامی که تو چشمِ زنی بودی پسر مرده / کشته شده

و ما چگونه برای شعله‌های زیر پوست برف آوردیم

به مادرم گفتم:

روزی این خیابان که بر آن سرخ جاری است

مادرِ همه خواهد بود

و این بوی عفن

در پیشگاه قلب‌های سُرخیده

به چشم مار برخواهد گشت

برگ‌هاي جوان در انبوه برف

به تاريكي پناه بردند

و آن‌هايي كه در پوست خود مار داشتند

با كله‌هايي از آهن

به زيارت خون رفتند

بر ما نام درخت بگذارید و آتش بزنید

ما را به درخت ببندید و شلیک کنید

(نام من قلب است و در سینه اگر نتپیدم به حساب کلمات بگذارید که نتوانستند چنان سرخ باشند که عمیق)

كلمه‌اي آويزان از نوك چاقو

اعماقِ نخيفت را از بازار عاشقان كه پس بگيري/برخيزي از خيزاب

دست ببري توي شعرهاي خفته در استخوانِ بو گرفته

خاك را ورق بزني/كه بوي جوانم كو

خاك

خاك شرمنده

ايستاده با هزار هزار عظم رميم

پسري دارم خيس از هزار و سيصد و هشتاد وهشتِ تب سرخ

دختري دارم از موهاش آويزان

چه بر تبار تو رفته است عموي بادهاي سرخ

چه مي‌توان به شانه‌هاي مار ماليد

از چشم‌هاي عفن

بويي مانده در نوك علف

بادي بيايد

بجهاند بو

شوقي از خم ابرو

پوست روي آتش

كه بچرخاني خنجر توي چشم و نام عزيزان بپرسي

كه بپرسي آن زن كه بر منتهاي آدم ايستاده بود

چرا سرخ

چرا سوخته بود

كلمه‌اي با يك دستِ بريده از قرون ماضي

انگشت كوچكت را در قبايل ختن ديده‌اند/ در ناف آهو

بادي بيايد/ بجهاند بو

و شوق عميق زن را از آب و سنگ و عسل بياورد/بپاشد بر شهر

و كلمات قبل از آن‌كه بدل به نفت شوند

برخيزند

برقصند در بازار عاشقان

يكي از سنگ‌ها

به خاكِ شرمنده مي‌گويد: عمه بابايم كجاست

و خاك با انگشت

بالاي اوين مي‌چرخد مي‌چرخد

برمي‌گردد

كنار بوته‌ي خاري

اين‌جا اين‌جا

خفته خفته

اين‌جا اين‌جا؛ دستش دستش

اين‌جا اين‌جا؛ قلبش قلبش

و از آن‌ها تنها

چند خط به يادگار ماند

از دقیقه‌های چشم تو می‌توان نوشت بر آب و سنگ و تن

رفتن که نام همه‌ی چشم‌ها بود به آبان و دی و هزار و سیصد و هشتاد و هشت چشم جوان /بوی تو پخش می‌شود نه نه

بوی همه پخش می‌شود

آن‌ها/آن‌ها که می‌شناسند همه

و همه‌ی آن دهن‌های به چاک رفته

آن قاب بالای پل هوایی که جای عکسی در آن خالی است

آن بالا بلند خوابیده در رگ‌های پایتخت

آن شرشر همه‌ی خون‌های جوان از ازل تا ازل

گل بچسبانند روی لبت

فریاد بزنی پسرم پسرم

می‌دانی از آخرین رگی که رفته روی طناب شعر بخواند

فقط مادر مانده است.

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در شعر دیگران ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید