یک شعر از: غلامرضا بلگوری
رشد مجدّد ِ لبخند را
ازکنارپنجره برمیچیند ،
نوک پرندهای که درضلع شب
اتراق کردهست
و گیاه از خون کلروفیل تهی
وقتی پاییز یرقان درد میشود
تا به دالان برف فرود آیم که کبک را
سرنبریده در مطلع اذان
به دار آویزند
که طیّ ِ حیات ازعصب سنگ
به دره ریزد
دره حلول مرگ
و مرگ دره در آروارهی سوال
تاریخ را برکتیبهی زخم مینویسد
و دیوار را در شعار ملامت به یک دیکتاتور
یک شعر از : سریا داودی حموله
ای خفته در خواب کهنهی گلسنگها
اندوه
اندوه تنفس کدام گیاه بود؟
هر چه گشتیم
آن آواز سرخ را پیدا نکردیم
.
یک شعر از: هوشنگ چالنگی
«شب میآید»
شب میآید
با دستهایی که
همدیگر را عاشقند
شب میآید
برگشتن و خورشید را زخمی دیدن همیشگیست
سادهتر از همیشه بگریز و
گریه کن
بجوی
ستارهیی را که مهربانتر
حلق آویز میکند
که برای جدایی ازین ماه
باید بهانه داشت.
یک شعر از: قباد حیدر
نامه به نزار قبانی
روزی
سرزمین من مالک خندهی
پستهها بود
درخشانی رشتههای خورشیدی زعفران
و
زمین رنگین از فرش ایرانی
حالا کشورم را
با پهباد، موشک
و تروریست میشناسند
آیا هنوز ما در میان زندگانیم؟
از روزی که شیطان به خاک ما خزید
و نخست،
خدا ی ما را
سپس
بلقیس ِ تو را کشت *
* (بلقیس الراوی) همسر نزار قبانی که توسط اسلامگرایان در سال ۱۹۸۱ کشته شد.
یک شعر از عباس صفاری
“اگر میدانستی جایت
سر میز صبحانه چقدر خالی است
و قهوه منهای شیرینزبانیِ تو
چقدر تلخ،
من و این آفتاب بیپروا را
آنقدر چشمانتظار نمیگذاشتی
قهوهات دارد سرد میشود
و طاقت آفتاب نشسته بر صندلیات طاق
مگر چقدر طول میکشد
انتخاب پیراهنی که ساعتی دیگر
باید از تن درآوری؟
یک شعر از: حمید عرفان
به هم فشردن فک و
جرقه دندانها
آرایش شکفتن رابطه ما بود
که گل بمانیم در صداها
ظاهر زیبای ما
اصرار در آنجا بودن بود
چیز کمی از عشق نمودیم و
از طیف جاودانگی آنان گذشتیم
یک شعر از: نزارقبانی
چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش میروم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی میکنم
که زیر پوستم شعله میکشد!
رضا مقصدی
در شادمانیهای هستی
انسان، حضوری، مست دارد.
باران، به جان ِ عاشقاش بايد ببارد.
آواز را در جانِ او شوری، شگرف ست.
وقتی درخت اش را بهاران، میسُرايد
وقتی که رخت اش، بیقرار ِ آفتاب ست
او را چه ترسی از شقاوتهای برف ست؟
همزاد ِ آتشهای ديرين
همريشهی آب است وُ خورشيد.
در مهربانیهای جاری
شادی ِ شور ِ زيستن را
در چشمهايش میتوان ديد.
بايد زمين، بر خود ببالد
دستی به دست ِ اين چنين، سرمست دارد.
آن کيست اما؟
آن کيست میخواهد چنين، مستی نباشد؟
آن کيست میخواهد که اين زيباترين را
از باغِ ما بردارد وُ بر دار دارد؟
“هستی”، نمیبخشايد وُ ما
بايد نبخشيم
آن دست ِ پستی را که با ما کار دارد.
یک شعر از: آرزو نوری