ساعتی در تنهایی غروب شعر زهرا حیدری
نقد از: نسرین فرقانی
هر ساعت روز که باشد
اتفاق بعدی غروب است
شب به درد همین روزها میخورد
که برگردی به تخت
و سهم یک نفرش را مثل واگنی جدا کنی
و سهم خود از تاریخ جنگل را
ببری تا لبهی پرتگاه.
جهان منم
با فصلهای موازی
با شانههای تو
که آدم را به تدبیر خرسها فرو میبرد
که سنجابها زمین را احتکار کردهاند
و خشکسالی از فجایع مربوطی است
که روزها با جویدن ریشههای پتو شروع میشود
و با به دندان کشیدن استخوانهای کسی تمام …
دخترم زنگ میزند از اتاق تشریح
مامان دمای بدنت را اندازه بگیر
این که روی میز افتاده تویی!
نگران نباش عزیزم
گرمم
فقط گاهی
ترس برم میدارد
میکوبدم به دیوار کسی
و مرگ
برمیگرداندم به تنهایی.
از مجموعه شعر مات
—————————
این شعر با زمان و ساعت و غروب و روز شب شروع میشود، اما چیزی که با پیش رفتن همراه سطرهای شعر مشخص میشود این است که چیزی بیش از خود این وقتها و واحدهای اندازهگیری زمان مد نظر بوده است. شاید بشود گفت مثلا مظروف این ظرفها و رخدادها یا حالتهایی که در خلال آن ایجاد میشود؛ و یا حتی خیلی محتمل میشود فکر کرد به وجه استعاری این وقتها. به ویژه به سطرهای ابتدایی در شروع شعر که توجه میکنیم از همان اول متوجه نگاه غیر زمانی شاعر میشویم:
هر ساعت روز که باشد
اتفاق بعدی غروب است
شب به درد همین روزها میخورد
که برگردی به تخت
خروج از ترم و آشناییزدایی از زبان خودکار بطور کامل مشهود است چرا که غروب نهاییترین اتفاق روز است، نه اتفاق بعدی هر ساعت روز و گوینده با این بیان ذهن خواننده را میبرد به این مطلب که روز در نگاه وی بصورت کلی چسبیده به شب است؛ و فاصله قابل ملاحظهای با شب ندارد. با عنایت به این که “غروب” یک خط فاصله و حد میانهی بین مرز روز و شب است، شاید به شکل عادی تصور معمولی افراد این است که روز کم کم به شب تحویل میشود یا تحویل داده میشود ، اما در این شب گویا این اتفاق ارتجالی و دفعی است و روز به یک باره از مرز خودش جدا میشود (در هرساعتی باشد اتفاق بعدیاش غروب است) و به شب میپیوندند و زود تمام میشود و سهم روز و شب، نه تنها از حد تعادلی (در بهار و پاییز) فاصله دارد بلکه گویا کاملا در حالت الاکنلگی یکی بالا و یکی پایین و کاملا کفه به نفع یکی سنگین و سهم یکی (روز) در حداقل است. پس فرش و گلیم زندگی برای گوینده در شب گسترده شده است؛ و حتی شاید خیال کرد که برای وی واحد شمارش زندگی شب است چرا که به تصریح میگوید:
“شب” به درد همین روزها میخورد/ که برگردی به تخت/ و سهم یک نفرش را مثل واگنی جدا کنی/ و سهم خود از تاریخ جنگل را/ ببری تا لبهی پرتگاه”
پس شب برای وی راه چاره است، البته یک چاره ی ناچار! که به درد این روزها میخورد و درمان آن هم پناه بردن به پرتگاه گوشهگیری و جدا کردن جا، راه، و خودت؛ و پرت کردنت به ته درهی تنهایی است؛ و نیز بریدهشدن از تاریخ “جنگل” و رفتن تا لبهی مغاک غربت. اما “جنگل” چطور وارد فضای شعر شد؟ المان جنگل مقدمهای در سطرهای قبلی نداشت اما جمع شدن آن با “شب” یک فضای دکوراتیو رازناک، وهمنا، و شاید هم بشود گفت خوفناک میسازد.
البته باید گفت که وجود تخت تا اندازهای به فضای زندگی شهرنشینی اشارت دارد و این خود میتواند دلیل باشد برای کارکرد استعاری کشیدن از واژهی “جنگل” (به عنوان جایی که قانون چیرگی زورمندترحاکم است و ضعیف محکوم به عدم امنیت، ترس همیشگی، عدم آرامش، و طعمه شدن و نابودی). راوی وقتی روزهایش دردمند است؛ و این درد با این بیان مکشوف میشود که روزی که دردناک است و همه ظرف زایش درد، هر ساعتی باشد (در طول روز – که فرق نمیکند چه ساعتی) اتفاق بعد از آن “غروب کردن” است، غروب کردنی که دقیقا به معنای افول علایم حیات و اختیار انسانی است. حیاتی که مجبور در سایه شب خود را ادامه دهد و بالطبع وقتی انسان خود را در چنین شرایطی میبیند ، شاید اولین کار انسانیای که به نظرش میرسد است است که راهش و آن چه سهم و نصیب وی میشود را ازهمراهش جدا کند و تنها بلغزد در درهی درد.البته نکتهی جالب توجه این است که گوینده از خود سقوط چیزی نمیگوید فقط از بردن تا لب پرتگاه میگوید: “ببری تا لبهی پرتگاه” گرچه در این حالت احتمال سقوط خیلی زیاد است، اما لزوما صددرصد نمیتوان که کسی که تا لبهی پرتگاه برود حتما میافتد، بلکه شاید وجه هنری و غریبپردازی شدهاش این باشد که خود را مثل واگنی از تاریخ جنگل جدا بکند (و چه بسا با سرعت) تا لبهی پرتگاه برود، اما همان جا بر اثر عاملی که مشخص نیست چیست بایستد!
جهان منم
با فصلهای موازی
با شانههای تو
که آدم را به تدبیر خرسها فرو میبرد
که سنجابها زمین را احتکار کردهاند
و خشکسالی از فجایع مربوطی است
که روزها با جویدن ریشههای پتو شروع میشود
و با به دندان کشیدن استخوانهای کسی تمام …
از این بند شعر – که بر اساس بزرگترشدن محدوده و حتی تا حدی فضایی متفاوتتر، و تغییر لحن – انتظار می رفت شاعر فاصله گذاریی بکند با سطرهای پیشین ، اما نکرده است – گوینده به گسترش مدلول های دال جنگل – که پیشتر وارد صحنه کرده بود می پردازد ؛ و هم چنین به بسط درد روز.او خود را جهانی می داند با فصل های موازی با شانه های تو : ” جهان منم / با فصلهای موازی / با شانه های تو “
و از اینجا سر منشاء خیلی از اندیشه ها واکنش ها مشخص می شود ، چرا که وقتی ” زن ” خود را جهانی مستقل بداند که شانه به شانه شریک یا ” مرد ” در فصل های هستی و زندگی راه می رود ، و در ضمن موازی با آن و هم دوش حرکت می کند ، نه مورب ، نه منحنی ، و نه شکسته ، پس در این حالت انتظاراتی دارد که نه با زورمندی و سلطه تناسب دارد ، و نه با تسلیم ضعیف تر، نه با شکارچی بودن و تدبیرهای شکار بهتر(نماد خرس) ؛ و نه با بهره گرفتن از ترفندهای ظریف ، دقیق ، با حوصله ، و پنهانی و زیرزیرکی کاری برای رسیدن به بهره و لذت – که بیشتر به نظر غیرمجاز از نظر طرف مقابل می رسد – و انتفاع بردن (نماد سنجاب).چنین کسی که خود را همراهِ دوشاش همه فصل ها (آسانی ها و سختی ها ، یا بهره مندی ها و کم بهرگی یا بی بهرگی ها) می داند ، وقتی چنین نگره و نظرگاهی دارد ، این ژرفای دید موجب می شود که درد را در همه ی ابعادش با تمام وجود حس کند ؛ و این حس کردن را در قالب جملاتی که با ” که ” ی تفسیریه شروع می شود بیان می کند :
که آدم را به تدبیر خرسها فرو می برد
که سنجابها زمین را احتکار کرده اند
و خشکسالی از فجایع مربوطی است
که روزها با جویدن ریشه های پتو شروع می شود
این درد همسان و هم پا و هم دوش بودن ، اما چنین دیده نشدن و پنداشته نشدن باعث می شود که آدمی متوسل به راهکارهای خرس ها برای شکار متوسل شود و در آن دام چاله فرو برود ، زیرا از دیگر سو می بیند که سنجاب ها بی سر و صدا و جلب توجه زیر چای ساکنین را خالی کرده اند و همه ی داشته ها و ثروت آذوقه های حیات را با نقب زدن دزدانه برای خود نگه داشته اند! به دیگر نگاه هرکس به فکر خودش و تامین نیازها از هر راهی است که زور و توان یا زیرکی اش را داشته باشد. و چنین می شود که نصیب زمین چیزی جز خشکسالی نیست که از نظر معنایی این ترکیب خشکسالی را آیرونیک دانست و ” زمین ” را استعاره از جامعه ی انسانی و مجاز به علاقه ی حال و محل در نظر گرفت ؛ و گفت که جوامع بشری از معنا و ارزش های انسانی تهی و خشک کیسه شده است. و این آیرونی خیلی با جملات بعدی تشدید می شود : ” و خشکسالی از فجایع مربوطی است / که روزها با جویدن ریشه های پتو شروع می شود “
وقتی اصل ، شکار باشد آن هم از نوع بی رویه ؛ و همه فقط به فکر خود ، و تامین خواسته های فردی ، نتیجه چیزی نیست جز این که با شروع بیداری و فعالیت (روز) ” جویدن ریشه های پتو ” (به عنوان نماد زندگی و منافع و مصایب مشترک) اولین و الویت مندترین کار می شود ؛ و دلیل ربط فاجعه ی ” خشکسالی ” به آغاز شدن روز با جویدن ریشه های پتو ، ربطی بسیار ظزیف و شایان تعمق است ، که به نگر من ، ذهن و اندیشه ی مخاطب را به شدت به چالش می کشد. روز که شروع فعالیت برای تحصیل طرق آسایش و و برطرف کردن نیازهای ضروری زندگی است ، همه ی وقت و فرصتش فقط صرف نقب زدن و اندوختن ؛ و نیز حتی کارهای پنهانی برای کسب منافع و لذایذ فردی می شود ؛ و به این ترتیب روز هر لحظه اش با بی خبری واقعی (نه خبرگرفتن های ظاهری ، بلکه خبر داشتن ازاحوال درونی هم) از یکدیگر ضایع می شود ، و این ضایع شدن و بودن ، همان ” درد روز ” است که هر ساعاتش که باشد آن وقت اتفاق بعدی اش غروب است.روز کشته می شود و زود شب زندگی فرا می رسد و همیشه نیمه تاریک است که امید پناه بردن از خستگی های روح و جسم ، و بیگانگی ها ، بی مهری ها ، و غریبگی هاست.
تاریکی اوج رازوارگی ها و فرار از روز ، و نیز مدِّ خوف و تخیل است. روز پیچیده در شلوغ و همهمه و قرار گرفتن بین ” تن ها و اشخاص است – که به صورت ظاهری ” تنهایی عمیق آدمی ” را به محاق فراموشی می برد ، اما شب وقتی است که هیاهوها می نشیند و انسان دوبراه تنهایی خودش را ، حتی در خانه به یاد می آورد. و این تنهایی سیاه چاله ای می شود که او را درخود می کشد و پایین می برد ؛ و به لبه ی پرتگاه نزدیک تر می کند.در اصل منشاء این تنهایی در روز است که در فرو رفتن در تدبیر خرص ها و احتکار سنجاب ها موجب دوری هرچه بیشتر می شود که درازنا و گستره آن به شب کشیده می شود ؛ و باعث می شود که روز دیگر فروغی نداشته باشد و حتی آن بخشی هم که به صورت شکلی و وضعی روز است ، غروب و شب دیده شود همه همه جا تاریک است ؛ و خورشید امیدی در شبانگاهش بر نمی دمد. و روزهایی که با جویدن ریشه های پتو ، مانند موشی که همه چیز را می تند و تند فقط به جویدن فکر می کند ؛ و کند یا بلند نشدن دندان های جونده اش ، یا کسی که از غضب ، اندوه ، افسردگی ، و پریشانی گوشه ی لباس یا روسری یا پتویش را می جود که بغضش را با آن خالی کند ؛ و نگذارد به شکل دیگری آشکار شود ، با شبی که ” با به دندان کشیدن استخوانهای کسی تمام … ” به پایان می رسد و دوباره روز از نو و تکرار همان مکررات….
اما تعبیر ” به دندان کشیدن استخوانهای کسی ” اغراق خوبی برای نشان دادن نهایت درندگی و بی رحمی در مسیر تأمین خواسته های شخصی ، و عدم اعتنا به منافع مشترک ، حس ها و رضایت های مشترک است ، که بافت متن خوب نشسته است و تناسب های ساختاری و معنایی که در امتداد سطرهای شعر دیده می شود منتج به شکل گیری فرم شده است.تا اینجا لخت و پاره ی دوم شعر را ملاحظه کردیم (با وجود عدم تقطیع و دادن مهلت نفس گیری) که هر کدام تغییراتی را درفضاها نشان می داد اما نخ نبات و لولای اتصال موجود بود و می ماند.اما پس از بخش دوم به بخش پایانی متن می رسیم :
دخترم زنگ می زند از اتاق تشریح
مامان دمای بدنت را اندازه بگیر
این که روی میز افتاده تویی !
نگران نباش عزیزم
گرمم
فقط گاهی
ترس برم می دارد
می کوبدم به دیوار کسی
و مرگ
برمی گرداندم به تنهایی .
یک باره پرشی در شعر دیده می شود و پاساژ و صحنه ی جدیدی پیش روی خواننده قرار داده می شود.اما این پرش از نوع پرشی نیست که مرکزیت و محوریت معنایی را در شعر مختل کند ؛ و دلیل این امر را در آخر بررسی می کنیم و می بینیم.این بند شعر به طور کلی نوعی پریشانی و نگرانی و نیز نوعی یکتا نگری همه ی آحاد انسانی در دردها و آلام به نمایش می گذارد ؛ و هم چنین شکلی از ارتباط نسل ها را که نسل بعد ، به عنوان دخترانِ مادرهایی که مدلی از تنهایی را تجربه کرده اند و حالا تطور و تغییرات و چرخه های زندگیشان مورد مداقه و بازنگری و تحلیل و تشریح آنان قرار گرفته است ؛ و در پی این آسیب شناسی و کالبد شناسی دردها و محرومیت ها و شاید کام ها و ناکامی های نسل پیشین ، عواطفی برانگیخته می شود که در رأس آنها مهر دختر به مادر خویش است که به نوعی خودش را در او باز می جوید و ردیابی می کند.و این همذات پنداری ” جنس زن ” – که درتفکرات فمنیستی به عنوان جنس دوم (از نگاه جامعه ی مردسالار) از آن یاد می شود – چنان تجسم و عینینت پیدا می کند که روای در فضایی سورئالیستی و تخیلی – که البته به شدت سعی در عینی و حقیقی نشان دادن آن می شود – دوربین را از زاویه دختر و نگاه وی بر صحنه زوم می کند و چنان می نمایاند که نه تنها گویا امر بر دختر مشتبه شده است که کسی که بر میز تشریح افتاده مادراست یا نه ، بلکه حتی تا حدی این بهت را – با عنایت به پرش تصویری و معنایی که از ابتدا انجام داد – به مخاطب هم منتقل می کند ؛ و تا حدی این توهم غلیظ متراکم را پیش می برد و عینی سازی می کند که دختر با تشویش از مادر می خواهد که برود و درجه دمای بدنش را اندازه بگیرد! البته اغراق خیلی شدید است اما به لحاظی گاهی هرچه چیزی اغراق شده تر باشد (در زبان غیر شعری دروغ تر) باور پذیرتر می شود ؛ و البته اصلا قرار نیست زبان شعر زبان صدق و کذب باشد بلکه زبان نگرش هنری است و برساختن آن گونه که شاعر دیده و می بیند که هیچ لزومی ندارد که واقعیت داشته باشد که وجه متخیل شعر اساسا همین بار شعر را بدوش می کشد.
اما پایانی ترین سطرها در جهت تکمیل ساختار شعر است که عبارات شعر به موازات هم پیش می روند و رفته رفته درکنار هم ؛ و نیز متعاقب هم مضمون را به سمت کال و پروردگی پیش می برند :
نگران نباش عزیزم
گرمم
فقط گاهی
ترس برم می دارد
می کوبدم به دیوار کسی
و مرگ
برمی گرداندم به تنهایی .
راوی اولین سخنی که خطاب به دختر می گوید جمله ی امر منفی ” نگران نباش ” است ، زیرا برای اعلان ، آگاهی ، و باور وضعیت ، و در مرحله بعد کمک و یاری ، اول چیزی چیز ضروری داشتن و حفظ آرامش است.وی از ابزار این تصویر سازی بهره می جوید تا واقعیت بحران زده ی وضع و حال زن امروزی را ملموس و متجسد کند.
” گرما ” را به عنوان اولین نشانه ی حیات پیش می کشد تا بگوید ” زن امروز ” به ظاهر زنده است و تنش سرد نشده (که گرما نشان وجود عواطف هم هست) و هنوز بر لبه ی پرتگاه مانده و نیفتاده است ، اما در ادامه ی همان اغراق هنری بازهم به نحو غلو آمیزی ترسش را که برخاسته از فشار شرایط ، پیرامون ، و رفتارهاست در مقام فاعلیت و شخصیت بخشی می نشاند ؛ و با استفاده از ایهام برخاسته از ترکیب ” ترس برداشتن ” (در معنای همه ی وجود کسی را ترس فراگرفتن) که جزء دوم فعل یعنی برداشتن را دستمایه ساختن سازه ی هنری سطر بعد که فعل مبتکرانه ی ” کوبیدن به دیوار کسی ” قرار می دهد. و ” ترس” و ” مرگ ” – که در افواه عموم برادرهم می خوانند را – در یک کنش و واکنش و تقابل دوتایی قرار می دهد : ترس بر می دارد (هم در معنای دچار ترس شدن ، و هم بلند کردن و پرتاپ کردن) و می کوبد به دیوار ” کسی ” ، و ” مرگ ” برمی گرداندش به تنهایی.برای گریز از ترس کوبیده می شود به دیوار( محدوده و حریم شخصی کسی) ؛ و برای گریز از سقوط کوبیده می شود به تنهایی: که می شود تقابل حضور ” کس دیگر ” و” تنهایی ” که هر کدام کارکرد و اثر خودشان را دارند.یعنی درست دو کاری که او بر لبه ی پرتگاه نگاه می دارد ، پیش می برد تا حد لبه ی پرتگاه (کوبیدن به دیوار کسی) ، اما مرگ به موقع مداخله می کند و او را برمی گرداند او را به تنهاییش ، پس بنابراین سقوط نمی کند ، ولی در تنهایی خویش دایم بر لبه ی خطر ، عدم آرامش ، وشاید نوعی مرگ خاموش باقی می ماند.درست مانند یک الاکلنگ ترس و مرگ عمل می کنند و او بین زنده ماندن و افتادن نگه می دارند و این بدترین حالت روانی است که اوج درد روحی شخص است که در دو طرف یک تضاد گیر کمد و نتواند نه کاملا به این طرف یا آن طرف بلغزد.شاعر با هنرمندی تمام این حالت را اجرا کرده است و این حس را با به چالش کشیدن احساس و اندیشه ی خواننده در وی گیرانده است ماننده شمعی که شمعی دیگر را بگیراند. درانتهای شعر مخاطب هم متوجه می شود چرا گفت بر لبه ی پرتگاه و از ان فراتر نرفت برای اینکه در پایان مشت پیچیده اش را کامل باز کند و نشان دهد که چطور به مویی بند است و نه این طرفی است و نه ان طرفی و این امر موقعیت به شدت دشواری تری را برای وی رقم می زند.
شعر دارای بافت مستحکم و متناسبی است.پیوند محورهای عمودی و افقی هم استوار و درهم رفته است.ازلحاظ زبانی زیاد تهاجمی به نحو زبان نشده ، بلکه بیشتر متوحه ترکیب سازی های جدید شده است و استفاده از استعاره ها و کاردکردهای جدید و متنوع کشیده از اسم و فعل ها.از لحاظ تصویری هم دست پری دارد متن و خوب توانسته این ارتباط تصویری را حفظ کند و مانند یک تابلو نقاشی صرف ایستا نباشد ، بلکه پویایی ، حرکت ، و زمان را در قالب ورود ” قطار ” – که البته خودش به صورت ظاهری دیده نمی شود ، اما ملائم آن یعنی ” واگن ” موجود است ، نمایش داده است. پایان بندی شعر هم دارای ضربه قوی به ذهن ، و روح خواننده است و موجب ادامه شعر و ناتمامی و بسته نبودن پایان شعر می شود.لایه های زیرین معنایی ، و جنبه های روان شناسیک متن ( به ویژه در برداشتن ترس و کوبیدنش به دیوار کسی ) خیلی امکان شکافتن ریشه ای و عمقی ، و تأویل پذیری به متن می دهد.درمجموع من شعر در ژانر اعتراض اجتماعی با گرایش فمنیستی متعادل دیدم ، اما اعتراضی نه با بیان مستقیم و گفتن با کلمات ، که با اجرا و نمایش ، و پوشیده در بلابلای تصاویر انتزاعی.البته تصاویر هم در تلفبق خوبی بین رئال و سورئال در حال تردد بودند که همین خصوصیت ، همذات پنداری و همراهی مخاطب را میسرتر می کرد.
در پایان از شاعر محترم تشکر می کنم ؛ و هم چنین از حوصله ی خوانندگان عزیز این تحلیل و بررسی ؛ و امیدوارم که تجربه های تازه تر و موفق تری در شعر از ایشان ببینیم و بخونیم.
با سپاس و احترام – نسرین فرقانی
درباره Habib
متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.