یک شعر از: رضا سهانی
دیدنِ با تو
نبرد با مرگ منظرههاست
وقتی در حافظهی استخوانهایمان
یک برگ
میتواند
سالها در افتادنش بماند
یک شعر از رسول یونان
با شعر و سیگار
به جنگ نابرابریها میروم
من، دون کیشوتی مضحک هستم
که جای کلاهخود و سرنیزه
مدادی در دست و
قابلمهای بر سر دارد
عکسی به یادگار از من بگیرید
من انسان قرن بیست و یکم هستم
یک شعر از: شبنم آذر
ما آغوشهای مکرریم
در اندازهی تنهای هم میرویم
فقط بگو که میدانی
راه دیگری نمانده است
مهم نیست خورشید طلوع نخواهد کرد
ما با همه چیز وداع گفتهایم
بگو که نا امید نخواهی شد
چرا که ما گلهای بسیاری را
در تاریکی بوییدهایم
کسی چه میداند فردا چه خواهد شد
خودت را متوقف کن
صدای قلبت را بشنو
ما چهرههای بی شمار یکدیگریم
زیرا به هم عشق میورزیم….
یک شعر از: هومن هویدا
«قرض»
کفشم را
از کفاش محله قرض گرفتهام
پیراهنم را
از رفوگر کوچه
دندانساز شهر هم
اسمم را در سیاههی قرضدارها نوشته است
فقط گوشم است
که بدهکار حرفهای این وآن نیست
یک شعر از: آرزو نوری
«گلوگاه»
نشخوارمی کنم
حرف های تو را
که تا گلوگاه خودم
بالا آمده
به عزیمت می اندیشم
رفتنی
که آمدن ندارد
و تو را
پشت سر خواهد گذاشت
یک شعر از: مسعود احمدی
«دگراندیش»
هیچ
با خود برنداشت تنها گذاشت
ابر تنها
یک شعر از: منصور خورشیدی
بوی پژواک شکوفه
به پندار پرنده
آویز میشود
کنار شرقیترین نگاه