نگاهِ اسماعیل نوری علاء به شعری از آرمان میرزانژاد (علیرغم همهچیز)
۱
پس از زمانی طولانی و سرشار از معلق و وارو زدنهای زبانیتی، یا پرشهای بیحاصل از روی سه بُعد مکتب اسپاسمانتالیسم (به معنی «فضامداری» که در فارسی به «حجم» ترجمه شده)، اخیراً در اینستاگرام شعری خواندم از شاعر معاصر، آقای آرمان میرزانژاد، که سخت مرا به هیجان آورد و احساس کردم که، در سرآغاز قرن تازهء تاریحمان، داریم به فضاهای گشادهای در شعر میرسیم که دیگرباره شاعر را بعنوان واکنشگر عاطفی نسبت به زمان و زمانهء خود مطرح میسازد و رابطهی گمشدهی بین شاعر و مخاطب را (در سطوح مختلف عاطفی، روانی، اجتماعی، سیاسی، تاریخی) برقرار میسازد، و شعر را از «محافل دربستهء انجمنهای قهوهخانهای شاعران بیآزار» به گواهی دادن و اعتراض بر زمانهای که شاعر در آن زندگی میکند میکشاند. پس برآن شدم که بقدر فهم خود این شعر را بررسی نموده و قوت و ضعفاش را از دید خود تشریح کنم.
۲
به نظر من، هر شعر از کنار هم گذاشتن پارههائی مستقل بوجود میآید.
در شعر کلاسیک این پارهها را «بیت» میخواندند و (در محدودهی بحور عروضی و تساوی ابیات و محل قاقیه) به هر بیت «استقلال» میبخشیدند.
نیمایوشیج این قاعدهء بیمنطق کهن را در هم ریخت و از مفهوم «پاراگراف»، بجای بیت، برای اشعار خود استفاده کرد.
من نیز، ۵۰ سال پیش، در سرآغاز دهه ۱۳۵۰، در «کارگاه شعر مجلهء فردوسی» پیشنهاد کردم که در این باب از واژهء «شعرک» استفاده کنیم، چرا که – هم بیت و هم پاراگراف – استقلال قطعه را فقط در محدودهء کار شعر بلند نشان میدادند در حالی که هر قطعه خود میتواند موجودی تنها و مستقل باشد و این شاعر است که تصمیم میگیرد قطعات همنواخت و از یک دست را در کنار هم جمع کند و از «شعرک»های کوتاه و مستقل به محموعهای از «شعرک»ها برسد.
در نتیجه، مثلاً، اگر آرمان، بجای این شعر نسبتاً بلند، فقط نوشته بود: «علی رغم همه چیز / به پایان جهان فکر میکنم»؛ و آن را بعنوان نمونهای از «کوتاه سرائی» ارائه داده بود، کارش در کنار انبوهی از این «کوتاه سرودها» میآمد و پذیرفته میشد.
در همین زمینه، من، بعنوان یک علاقمند کهنسال شعر، عادت به تفکیک و ترکیب دارم. يعنی یکبار شعر را به «شعرک»هایش تفکیک میکنم و ارزش هنری و شعری هر یک را جداگانه جستجو میکنم و، سپس، این سازهای منفرد را در ارکستراسیونی که شاعر فراهم کرده بصدا در میآورم تا هماهنگی، فراز و فرود و همنوائی سازها را در یک مجموعهء چند صدائی بشنوم و ارزش گذاری کنم.
در عین حال، از آنجا که، در این تصور، هر شعر معادل ارکستراسیون سازهای مختلف گرفته شده، به من مخاطب این توان اعطا میشود که سازهای نالازم و نواختنهای بی قاعده را نیز کشف کنم.
در همین ارکستراسیون هم هست که مخاطب میتواند به یافتن «چرائیِ کنار هم قرار گرفتن شعرکها» پی ببرد و ساختمان شعر را هم مورد بررسی قرار دهد.
۳
شعر آرمان میرزانژاد از ۱۳ شعرک تشکیل شدهاند که بدون سطر اولشان هم شعرکهائی مستقل هستند. و آرمان، برای وارد کردن این سازها در ارکستراسیون شعر بلندش، به دو تکنیک متوسل شده است.
نخست با افزودن عبارت «علیرغم همه چیز» بر سر هر شعرک، خواسته است پیوندی عنصری و گوهرین را در بین آنها برقرار کند و به من مخاطب بگوید که تمام این شعرکها «علیرغم همه چیز» نوشته شدهاند. اما او به ما نمیگوید که آن «همه چیز» چیستند که شاعر علیه شان شوریده و علیرغمشان سخن میگوید. اما این سکوت را خود شعرکها پر میکنند. یعنی در انتها ما هستیم که در مییابیم شاعر، علیرغم «همه چیزی» که خود در شعرکهایش مطرح کرده، به نوشتن دست زده است.
اما، تکنیک دوم بکار گرفته شده، به «ارتباط دادن امر خصوصی و امر عمومی» مربوط میشود. او هم از خود میگوید و هم از جامعهای (اغلب ادبی) که در آن زندگی میکند. میگوید:
من «هنوز رویابین ِ دشتهای پر چلچلهء بهاری روشنم / در گوشه اتاق!»
(شعرکی که مرا به یاد کاری از احمدرضا احمدی می اندازد آنجا که میگفت: «در خوشههای اطاقات بمان / که دشت سخت تنگ است». نقل از حافظه)
یا «نشخوار ذهنی موروث / مرا به سنت پدر وصل میکند / تا به تدریج دق کنم / زیر آوار صلح دوستیاش تا مرز مکتوم خود ویرانگری».
یا «خستهام از نشخوار ذهنی موروث / و تکرار سهرابکشی زخم عمیق روانم را
تشدید میکند / و دلم خون است از حکایت رستمها».
و دست خود را هم اینگونه رو میکند که:
«حرمت آن را که کار میکند و از آن آینده است، حفظ میکنم / و با جماعت فحاش و شتابزده کنار نمیآیم».
آنگاه، چنین آدمی، که در واقع مخالف دیروز و موافق فردا (یا آینده است) با همین عینک به جامعهاش نگاه میکند و معلوم میشود آن «همه چیز» که شاعر علیرغمشان فریاد میزند چیستند. او با دو چیز مخالف است: «مردم نادان» و «رسانهها»ئی که مشغول تحمیق ملتاند:
«به روزنامههای صبح تهران تردید میکنم!» و «مخالفخوانِ موجهای دست ساز ِ مردمی هیجاندوستم!»
آنگاه وقت آن میرسد که شاعر (بجای مفصل کردن انتقاد خود نسبت به اجتماع، شاید بخاطر پرهیز از شعار یا شاید هم بخاطر تیغ سانسور) به «جهان ادبیِ» خاصی که به آن تعلق دارد بنگرد و از آنجا به یاد تکچهرههائی ادبی – احتماعی و منفردی بیافتد که در زندگیشان قدر ناشناخته ماندهاند اما پس از مرگ «هنوز نمردهاند»:
– هدایت (که با چهرههائی دیگر از معاصران شاعر همراه میشود)
– نیما (که در کانون نویسندگان فریاد «آی آدم ها» سر میدهد)
– و حتی رضا براهنی (که، در دید شاعر، با مرگ خود، دچار «رگبارِ فحاشیِ متوسطها و بی سوادها» شده است).
۴
در ارزیابی شعریت قطعات، نخست من دو پاراگراف ۷ و۸ (اشاره به بارت و ویتگنشتین) را چندان در متن شعر جا افتاده نمیبینم. در عین حال، از آنجا که معتقدم نوشتهی بی تصویر (یا ایماژ) کمتر میتواند شعر باشد، این تکه ها را داری ارزش شعری کمتری ارزیابی میکنم:
«به روزنامههای صبح تهران تردید میکنم!»
«حرمت آن را که کار میکند و از آن آینده است، حفظ میکنم / و با جماعت فحاش و شتاب زده کنار نمیآیم!»
یا «رگبارِ فحاشیِ متوسطها و بیسوادها» و…
۵
شعر با این عبارت آغاز میشود:
«علیرغم همه چیز / به پایان جهان فکر میکنم».
پرسش من مخاطب آن است که در این شعر «پایان جهان» به چه معنی است؟ شخصاً پاسخ قانع کنندهای برای توجیه این آغاز نمییابم اما با توجه به ساختار شعر حدس میزنم که «پایان جهان» به معنی پایان گرفتن جهانی است که شاعر خود را در آن محصور مییابد؛ جهانی که در آن عدالتی نیست و تنها، بقول شاعر، «تقسیم ِ احمقانهی زندگی» است «که نامنصفانه توزیع میکند میان خلق / و برای هر کداممان فقط به تساوی / یک متر قبر در انتها کنار میگذارد…»
اما برای شاعری «گذشته گریز و آینده نگر» این عدالت مرده چارهی هیچ دردی نیست. پس او ناگزیر است جهان را (حتی پس از خود) بصورت یک رؤیای آرزوئی مجسم کند:
«علیرغم همه چیز / منتظرم که هنوز / آفتاب پیر مشروطه از کاسهی سر چموشترین شاعران / طلوع کند جسور / تا مردههای این مغاک صد ساله / یکباره دهان شوند که / ما هم روزی برای وطن مبارزه کردهایم!»
آیا شاعر خود را در زمرهی «چموشترین شاعران» یافته است؟
۶
از آنجا که معتقدم شعر حاصل هیجانات عاطفی روان بشر است و آنجههائی را بیان میکند که نمیتوان آنها را در فلسفه و منطق و تشریحات منطقی یافت، معتقدم که همیشه، در نقد شعر، تأثیر عاطفی کار بر مخاطب را هم باید در نظر گرفت.
برای من خواندن یک شعر (بخصوص اگر بلند باشد) به نشستن در سالن اجرای یک موسیقی غربی (که به لحاظ ساختاری با موسیقی شرقی تفاوت دارد) شباهت دارد. سمفونی آغاز میشود، سازها یکی یکی خود را معرفی میکنند، به همنوائی و همنوازی میپردازند و عاقبت با مجموعهای از نتها (که موسیقی پس از پایان را همچنان در ذهن مخاطب زنده نگه میدارند) به پایان میرسند.
این یک قضاوت کاملا شخصی است. هستند کسانی که از موسیقی سمفونیک بدشان میآید. هستند مخاطبینی که، کار تمام نشده، سالن را ترک میکنند. و هستند اشخاصی که وسط کار خوابشان میبرد. در قضاوت شخصی من، آرمان میرزانژاد در این کار موفق شده است که طوفانی عاطفی را در محموعهی واژهها و تصاویر خود ایحاد کند و ارائه دهد. گذاشتن عبارت «علیرعم همه چیز» در آغاز هر شعرک نوعی ریسک است در برابر منتقدینی که تکرار را اغلب زائد و نالازم میدانند. من اما تکرار این عبارت را همچون نواختن طبل بزرگ در یک سمفونی شورشگر یافته و از آن لذت بردهام.
همچنین با آغاز کردن از شعرکهای کوتاه و رفته رفته حرکت بسوی شعرکهای بلندتر خود نوعی ساماندهی عاطفی شعر است، بطوری که وقتی نیما در کانون نویسندگان از جا بلند میشود و فریاد «آی آدمها» سر میدهد، مخاطب به اوج سمفونی شاعرانه میرسد و پس از آن فرو ریزش موسیقی، در قهقهی شاعری که «علیرعم همه چیز» صدا بلند کرده است، ما را به انتهای کار میرساند
۷
اگر با تکنیک «تفکیک و ترکیب شعرکها» موافق باشیم یک قضاوت دیگر را هم در خورجین خود داریم. آیا نمیشد قطعات این شعر را جور دیگری سر هم قرار داد و بهم جوش کرد؟ من اگر شاعر این کار بودم شاید قطعات را جور دیگری (آنگونه که در بخش سوم این نوشته آوردم) کنار هم میگذاشتم تا بر سلامت ساختاری و قدرت تأثیرگزاری عاطفی شعر افزوده باشم. اما من آرمان میرزانژاد نیستم و او هم من نیست. پس نوشتهام را با تبریکی به او، برای خلق اثری که اذهان معتاد به اشعار چهار دههی اخیر نمیپسنداش، به پایان میبرم.
کل شعر را دراین لینک بخوانید و با صدای شاعر بشنوید: