نقل از صورتکتاب احمد افرادی
… ناگهان نگاهم افتاد به یک زنبیل سیمی زیر پایه های میز : زنبیل پر از تکه کاغذ های کاغذ پاره به خط هدایت بود. پُر. یک زنبیل نسبتاَ بزرگ ، پُر از کاغذ پاره.
ـــ چقدر نوشته پاره کرده اید! این ها چرکنویس بوده؟
ـــ نه خیر ! پاکنویس بوده. آن هم چه جور پاکنویسی ! … انتقام گرفتم، دخل همهشان را آوردم ، همه را قتل عام کردم…
ـــ چرا قتل عام کردید؟ و در همان حال دولا شدم و یک تکه از کاغذ را برداشتم . قطعهای بود نسبتآ بزرگ.
هدایت پرخاش کرد:
ـــ بینداز سر جایش! دست به این آشغالها نزن!
سنبهاش پر زور بود. و کمتر پیش آمده بود با چنین لحنی به من تشر بزند. به روی خودم نیاوردم:
ـــ اینها نوشتههای خودتان بود؟
جواب نداد.
ـــ توپ مرواری؟ عنکبوت؟ معاملهای در سمنان؟…
هدایت از جا در رفت:
ـــ بله! همهاش بود. نوولها بود. عنکبوت، چاقوکش …همه و همه.
ـــ آخر چرا؟
دهن کجی کرد:
ـــ آخر چرا؟ …میخواهم هفتاد سال سیاه چیز ننویسم. مردهشور ببرند! عقم مینشیند که دست به قلم ببرم، به زبان این رجالهها چیز بنویسم… یک مشت بیشرف… یک خط هم نباید بماند.
ـــ آیا پیش آمد تازهای شده؟
ــ تمامی ندارد… بچه با گهش بازی میکند، تازه داشتم بلد میشدم، اول کارم بود. اما این اراذل لیاقت ندارند که کسی برایشان کاری بکند . یک مشت دزد قالتاق… اصلا سرشان تو این حرفها نیست.نمیخوانند. اگر هم بخوانند نمیفهمند…پس برای کی بنویسم؟
ـــ خوب دیگر ننویسید. ولی اینهایی را که نوشته بودید چرا پاره میکنید؟مگر نسخهی دیگری ازشان دارید؟
ـــ خوشبختانه نه ! نه. متأسفانه از “توپ و مرواری ” دست دو سه نفر هست.
از “بعثه ” هم همین جور. ولی از این یکیها خیر. خیالم راحت است.
ــپس اجازه بدهید این زنبیل را بردارم که تکههای کاغذ را به همدیگر بچسبانم.
ـــ شما غلط میفرمایید که بهشان دست بزنید.
ـــ حالا که چنین شد بیاجازهی شما این کار را میکنم.
روزنامهای را که در دست داشتم روی تختخواب باز کردم و زنبیل را برداشتم که وسط آن خالی کنم. هدایت از جایش پرید.من چابکتر بودم، زنبیل را بالای سرم بردم و تختخواب را دور زدم.هدایت از بالای رختخواب رد شد و خودش را به من رسانید و چون این کشمکش داشت مضحک میشد ، زنبیل را به دستش دادم. او هم هن و هن زنان رفت پشت میز نشست.یک گیلاس کنیاک ریخت : ” یا حق! تو نمیخوری؟”
چه جواب بدهم؟ کنیاک خور نبودم، آنهم صبح ناشتا. ـــ هدایت را هم هرگز ندیده بودم در چنین ساعتی مشروب الکلی بخورد.آیا صبوحی میکرد؟ ـــ ولی برای این که حالت قهر به آشتی تبدیل شود، یک ته گیلاس کنیاک نوشیدم که فوراً مرا گرفت.
در این لحظه به سرعت نقشهای چیدم: به بهانهی مستراحرفتن میروم بیرون اطاق و به زن خدمتکار هتل وعدهی پول میدهم که وقتی اطاقش را تمیز میکند، محتوای زنبیل را در این کاغذ بریزد و برایم نگه دارد. اگر اعتراض کرد؟ اگر گفت چنین عملی ممنوع است حقیقت را به سرعت برایش توضیح میدهم : این پاره کاغذهای نوشتههای یک نویسندهی بزرگ ایرانی است و من باید نجاتشان بدهم.
نگاه دیگری به زنبیل انداختم. شمارهی صفحهها ۸۰، ۷۰ به چشم خورد .پس هدایت راست میگفت.موضوع خیلی جدی است.
چهرهی آرام به خودم گرفتم ، یک گیلاس کنیاک نوشیدم و به بهانهی مستراح رفتن از جایم برخاستم.
ـــ مستراح ِ اینجا، بین پلکان طبقهی اول و دوم است. عوضی نروی.
خدمتکار هنوز در راهروی طبقهی دوم بود ، ولی کارش تمام شد و داشت جارو دستی و قاب دستمالش را توی سطل میگذاشت و احتمالا برای نظافت اطاق یا راهروی دیگر از این جا دور میشد. بنا بر این به او نزدیک شدم تا نقشهای را که چیده بودم عملی کنم.
در اطاق باز شد و هدایت بیرون آمد ؛ با اشارهی دست دری را نشانم داد
ـــ مستراح آنجا ، آن پایین است.
اجباراً به سرعت از پلکان پایین رفتم و در مستراح را طوری پشت سرم بستم که صدایش شنیده شود.چند ثانیه صبر کردم ، زنجیر منبع آب را کشیدم و آمدم بیرون.
هدایت بالای پلکان، نزدیک به خدمتکار ایستاده بود و سیگار میکشید. دستم را خوانده بود.
ـــ کارَت به این زودی تمام شد؟ پس راه بیفت. دیر میشود.اینجا کجا، سن ژرمن کجا؟
دست خالی به اطاق برگشتم. هدایت کفش و کلاه کرد و راه افتاد.
…
هدایت و من از از چهار راه در اندشت ” پورت دورلئان” رد شدیم و به کافه رسیدیم که سوت و کور بود و معمولاً ساعت ده شب تعطیل میکرد.هدایت گفت:
ـــ یک دقیقه اینجا بنشینیم ، چیزی بخوریم و استخوان سبک کنیم.
دو نوشیندنی سفارش دادیم و مدتی به خاموشی گذشت، تا این که هدایت بیمقدمه شروع کرد به درد دل:
ـــ جانم به لبم رسیده … از ویزا بازی و این مسایل مضحک. هر پانزده روز باید کفش و کلاه بکنم و با گردن کج بروم به پلیس که یک مهر کوفتی تو پاسپورتم بزنند … آنهم با چه خواری و بد بختی.
ـــ شما که بیشتر اعضای سفارت ایران را میشناسید، نمیتوانید به آنها بگویید که اقدام کنند و ویزای طویلالمدت برایتان بگیرند؟
ـــ زکی! بچههای سفارت؟ ویزا گرفتن که کار مهمی است و زحمت دارد … اینها سادهترین کارها را پشت گوش میاندازند … جا و مکان ثابت نداشتم ، به همه گفتم که کاغذهایم را به اسم فریدون هویدا به سفارت بفرستید؛ هم تلفن دارد، هم دفتر و هم ماشین… باید خودم صد دفعه تلفن بزنم، آیا باشد، آیا نباشد. بعد اتوبوس و مترو سوار بشوم، هن و هن زنان خود را به سفارت برسانم که کاغذ کوفتی را ازش بگیرم… ان اولها عدهای از ایشان برایم تره خرد میکردند، به خیال اینکه رزم آراء چون شوهر خواهرم است، آبی ازش گرم میشود…ولی از وقتی که رزم آرا را کشتهاند ، دیگر محل سگ هم بهم نمیگذارند.
ـــ فضولی است، معذرت میخواهم . شاید اینها قصد تحقیر ندارند و علتش گرفتاریهای مربوط به کارشان باشد که …
سرش را بالا انداخت.پرههای دماغش از عصبانیت باد کرده بود:
بنده اقلا چهارتا خشتک بیشتر از شما پاره کردهام . پارانویاک paranoiaque هم نیستم … وکیل مدافع موجودات پَستی که نمیشناسی نشو.
راست میگفت.من آقایان سفارت را پست یا غیر پست نمیشناختم.سر و کارم فقط با قسمت سرپرستی دانشجویان بود. دکتر مهران و معاونش.
در ابتدای ورودم ، دکتر مهران جانشین وکیل شده بود. نزد او رفتم تا اطلاعاتی راجع به مؤسسه ی انتولوژی بگیرم. اسم این مؤسسه را نشنیده بود، از وجود چنین علمی بیاطلاع بود: شما کتاب دروس دانشگاه پاریس را بخرید، لابد در آن جا اطلاعات لازم را پیدا میکنید. معاونش؟ آقای یزدانفر. کار اصلیاش؟ به جز مهر زدن روی اوراق مربوط به مدارس، خواندن و حفظ کردن لغات دیکسیونر لاروس کوچک Petit larousse !
ولی فریدون هویدا را بیشتر میشناختم.هدایت در بارهی او و برادرش امیرعباس گاهی صحبت میکرد.آنها را با سواد و اهل کتاب خواندن میدانست.هویدا از پاریس برای هدایت کتاب میفرستاد و بسا کتابهایی را که در تهران خوانده بودم از هدیههای او بود.
یک روز عصر که من با هدایت بودم، جلوی کافهای وعده داشت تا شام به منزل فریدون هویدا برود. یک اتومبیل کوچک آبی رنگ سر رسید که دو در داشت. شخص پشت رل، فریدون هویدا بود و در کنار او زنش. چون نمیخواست مدت زیادی توقف کند، هر دوی ما را سواز کرد و من نزدیک دهانهی مترو پیاده شدم.
در ضمن این راه کوتاه هدایت ما را به همدیگر معرفی کرد. کتابی را که در دستم بود نشان داد. و گفت: این موجود با سیدهارتا Sidharta کسب معلومان می کند.
ــ سیدهارتا چیست؟کتاب هرمان هسه؟
ـــالبته، البته.
و من خوشحال شدم که فریدون هویدا این کتاب را که نایاب بود و من در بساط یک دستفروش گیر آورده بودم بشناسد. این بود ابتدای آشنایی من با فریدون هویدا و آنچه تا آن شب دوم آوریل ۱۹۵۱ از او میشناختم. به همین علت دیگر پاپی هدایت نشدم. ولی ناگهان نگرانی شدیدی وجودم را گرفت:
…
ـــ آقای هدایت، این حرفها چیست؟ نوشتههایتان را دیروز پاره کردید و دور ریختید، میزتان را خواسته بودید بفروشید، حوصلهی دیدن سیرک و حیوانات را هم ندارید، دستهی عینکتان شکسته، تعمیر نمیکنید.راستش را بگویید، منظورتان چیست؟ چه شده؟
برای اولین بار من به او تشر زده بودم … و مؤثر افتاد، چون که لحن گلهمندش را عوض کرد:
ـــ طوری نشده، به اینها میگویند sautes d‘humeur تغییر خلق…گاس هم وضع جوریست که دیگر دستم به جایی نمیرسد . آدم که تو گُه بغلتد، به به و چهچه ندارد…
گمان کردم که موفق شدم و به خودم بالیدم.عاقبت از سلطهاش خلاص شده بودم و به او پرخاش میکردم، حالا میدانست که خطر را حس کردهام، و بعد از این میپایمش… ولی بلافاصله خودش را گرفت:
ـــ به هر حال فضولی به شما نیامده که من چه غلطی میکنم.پاشو راه بیفتیم.
برخاستیم. به تصور اینکه تا هتل پیاده خواهیم رفت و وقت صحبت بیشتری خواهیم داشت به طرف خیابان ” اورلئان” پیچیدم . هدایت گفت:
ــ نه، من خستهام . با مترو میروم.
ـ برای این چند قدم؟
ــ بله.
ـــ پس کی ببینمتان؟
ـــ همین روزها.
ــ مثلآ فردا؟
ــ نه! فردا ظهر با زینگر قراردارم . امروز تلفن زد. فردا نمیتوانم.پس فردا یا یک روز دیگر.یا حق!
و از پلکان مترو پایین رفت.
هنوز چندقدم دور نشده بود که صدایم کرد :
ــ فردا ، فردا صبح زود می توانی بیایی جلوی بانک، بانک خودت؟ آن اموالی را که تو حسابت گذاشتی مورد احتیاج است.
ــ پس قرار شد که آپارتمان کرایه کنید؟
ــ گاس هم. فعلا معلوم نیست .باید اول جایش را ببینم. به هر حال فرانکهای دست نخورده ام را … اگر بالا نکشیده باشی لازم دارم.
ــنه. من به پول شما دست نزدهام.
ــ پس، فردا ساعت ۹ جلو در بانک. یاهو!
ایستادم و دور شدنش را تماشا کردم .نمیدانم چرا به یاد ابتدای رومان ” آوای زیر زمینی ” داستایفسکی افتادم.
هدایت طبق معمول سرانگشتان دست چپش را توی جیب کتش طوری گذاشته بود که آرنجش به کمرش میچسبید. سر کلاهدارش پایین و قدمهایش را با زانوی خمیده بر میداشت.
به قدری از گفتهها و قامت او غمگین شدم که نزدیک بود به دنبالش بدوم و سعی کنم دلداریش بدهم . ولی جرئت نکردم.ما هرگز چنین رابطهی خودمانی با همدیگر نداشتیم.
…
برای اولین بار از موقعی که با هدایت آشنا شدم جریان روز اول آوریل را به طور خلاصه یادداشت کردم و به امید این که فردا او را خواهم دید و به امید این که حالش به جا آمده باشد، خوابیدم و خوابهای آشفته دیدم و صبح یکسره به بولوار سن میشل رفتم، جلو در بانک آنقدر ایستادم تا این که هدایت سر ساعت ۹ رسید.
ریش تراشیده، به یخه و کراوات، کلاه به سر، لبخند زنان.
چکی را که برای گرفتن صدهزارفرانک ( هزار فرانک امروزی) نوشتم غلط از آب در آمد و پاره کردم.
ــ از ناصیهات پیداست که بد تر از من اهل حساب و کتاب نیستی.
چک دیگری نوشتم و پول را گرفتم. ده تا اسکناس به بزرگی نیم ورق روزنامه به دستم دادند که به هدایت رد کردم. او آنها را توی کیف چرمی بغلیاش چپاند…
ــ این هم از ته ماندهی دارایی سرشارم!… یا هم!
مانع رفتنش شدم:
نمی خواهید یک قهوه با همدگر بخوریم؟
ـــ فعلا نه. کار دارم. یک موقع دیگر.
ــ
کی؟
ــ کی کار شیطان است.
و دور شد. مثل یک پرنده.مثل یک هواسیل یا هواسیر.
روز پنجشنبه عصر دوباره سراغش را گرفتم.صاحب هتل گفت اطاقش را ترک کرده است.نشانی مسکن جدیدش را به هتلدار نداده بود و این موضوع به نظرم طبیعی آمد. مگر نه این که نامههایش را به وسیلهی فریدون هویدا دریافت میکند.ولی چرا برای من پیغامی نگذاشته بود؟ لابد آپارتمانی را که آقای زینگر زیر سر داشت کرایه کرده بود و مرا بعدا خبر میکند.
متأسفانه یک هفته گذشت و من سراغ او را چند بار از خواهر زادهاش، بیژن جلالی گرفتم.
ای بابا ! ولش کن! چکارش داری؟ لابد یک جایی هست، تو هم بیخودی به صادق بند کردهای.
ــ نگرانم.دفعهی آخری که دیدمش حالش خوب نبود.
ــنه، خیر. اینها همه اش اداست.اصلا آدمی است که ادا در میآورد.
روز دهم آوریل، برای ناهار با سیروس ذکاء به رستوران کوی دانشگاه پاریس رفته بودم.هنوز سینیهای غذامان را روی میز نگذاشته بودم که یکی از دانشجویان ایرانی که اسمش را فراموش کردهام و از من مسنتر بود، سر رسید و بیدرنگ گفت:
میدانید چه شده؟ امروز صبح رفته بودم به سفارت .خیلی برو و بیا بود. دکتز شهید نورایی در حال احتضار است… و از آن بد تر صادق هدایت دیشب دست به خودکشی زد و سفارتیها داشتند میرفتند جنازهاش را بردارند.
ابتدا باورم نشد. توضیح خواستم. آیا او را کشتهاند یا واقعاً خودکشی کرد؟
ــ تما سوراح سنبههای در و پنجره را با پنبه گرفته بود و برای اینکه سربار کسی نشود، پول کفن ودفنش را توی کیف بغلیاش نمایان گذاشته بود…
ــ صد هزار فرانک؟
ــ از کجا میدانی؟
جواب ندادم.
از رستوران بیرون آمدم و خودم را به سرعت رساندم به هتل ” ویکتوریا” هتلی که بیژن جلالی در آن اطاق داشت. هرچه در زدم جواب نداد.چند دقیقه منتظر شدم و بعد بغضم ترکید و سرم را به دیوار گذاشتم و گریستم…
برگرفته از کتاب « آشنایی با صادق هدایت: م. ف. فرزانه»
درباره Habib
متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.