همه‌ی اشک‌هام مال تو


عباس معروفی

عنوان این مطلب برگرفته از متن توسط رسانه می‌باشد.  

نوشته‌ی عباس معروفی

نقل از: صورت کتاب محمدعلی شکیبایی شاعر و ترانه‌سرا
**********
گفته بودی از حال خودم بنویسم. حالا دیگرهجده ماه است که از نان، عدس پلو با نیمروی پر از پنیر، سالاد سی‍زِر، پسته، و خوردنی‌های دیگر فقط یک خاطره در ذهنم مانده. هجده ماه است که به قول پُل سلان صبح می‌نوشم و عصر می‌نوشم. یک سوپ آبکی که توش دو تا قارچ معلق می‌زند، یا شیرموزی که از بیمارستان برام می‌فرستند. فقط می‌نوشم و می‌نوشم. و کدام‌شان نگفته بود: «لذتی در خوردن هست که در نوشیدن نیست»؟

سرطان ویرانگرست، و بدتر از آن جراحی‌هاش که بخش‌هایی از بدنت را بردارند دور بریزند؛ یک تکه از استخوان ساقم را گذاشته‌اند جای فک، نصف زبانم را از انتها برداشته تکه‌ای از ماهیچه ر‌انم پیوند زده‌اند به آن، هفت سانت شاهرگم را کوتاه کرده‌اند، دندان‌هام، و بعد هم متاستازی که تومور مغزی شد و از جمجمه‌ام بیرون کشیدند. (ماجراهایی دارد که می‌نویسم.) اگر بزرگواری و مهر و مراقبت رفیق‌های نازنینم پروفسور رحیم رحمان‌زاده، و پزشک معالجم دکتر بهمن مصلحی نبود، نمی‌دانم کارم به کجا می‌کشید. وجود چنین فرشتگانی به من می‌گوید تو خوش‌اقبال‌ترین آدم این شهری. بله. زندگی سرشار از امید و زیبایی ست. می‌خواهم زنده بمانم، شهرزاد درونم را به‌هوش نگه دارم، داستان بنویسم، و بلا از فرزندان مردم بگردانم. و کدام‌شان نگفته بود: «لذتی در مرگ هست که در زندگی نیست»؟

دیروز سورملینا بال‌هاش را گشود، بغلش کردم. دست‌های کوچولوش را دور صورتم کاسه کرد: «عباس! تو کی خوب میشی؟» گفتم خیلی زود. گفت: «یعنی چند تای دیگه بخوابم؟» انگشت‌هاش را روی صورتم شمردم. خندید و بوسم کرد. پس راهی ندارم جز این که خوب شوم، کتاب‌های نیم‌کاره‌ام را تمام کنم. یک رمان جدید هم افتاده به کله‌ام که می‌خواهد از آن هفت تا سبقت بگیرد. و خیلی چیزهای قشنگ هست. جوان‌های کشورم، دانشجویان عزیزم به دیدنم می‌آیند، دختری با فوق دکترا و شغل عالی می‌گفت: «دلم توی ایرانه. نمی‌دونم برگردم یا بمونم؟» بهش گفتم: «عزیزم! ایران تویی؟ برگردی که سر جای خودت نباشی؟ که تحقیرت کنند؟ کجا برگردی؟ ایران باید به ما برگرده. این هیاهو و جنگ و موشک و اتم برای مراسم جشن پایان هزار و چهارصد سال است. باور کن!» زندگی پر از جلوه‌های امید و زیبایی ست. می‌خواهم زنده بمانم گرچه کم‌کار شده‌ام و دیگر نمی‌توانم شبی چهار ساعت یک نفس بنویسم. با این حال به کارهای خودم می‌رسم، ورزش می‌کنم، به خانه هدایت می‌روم، کتاب چاپ می‌کنم، می‌خوانم، می‌نویسم، راه می‌روم، و کار می‌کنم. و کدام‌شان نگفته بود «لذتی در بیکاری هست که در کار نیست»؟

شنبه از چشمم مدام اشک می‌آمد. یکشنبه مینا نگران نگاهم کرد گفت: «بابا، چرا صورتت کج شده؟ سریع زنگ بزن به آقای دکتر.» برای دکتر مصلحی پیام گذاشتم. چند دقیقه بعد گفت: «عباس جون، چیزی که تو میگی یک بیماریه به اسم (Facialisparese) یا فلج بِل، من الان میام پیشت.» و روز تعطیل تا دیروقت شب اینجا ماند. 

این روزها درد ندارم، نومید و خسته نیستم، فقط کند شده‌ام. بینایی‌ام دچار اخلال شده. شب‌ها یک چشمم باز می‌ماند و ازش اشک می‌ریزد. لابد پروانه می‌گیرد. اما هنوز می‌توانم بخوانم. و کدام‌شان نگفته بود: «لذتی در خواب هست که در بیداری نیست»؟ 

دیشب باز روباه اگزوپری آمده بود پشت در خانه هدایت. در تاریکی از پشت ویترین دیدمش. براش نان بردم، بعد به آسمان نگاه کردم و برای پسرک دست تکان دادم. خندید، خندید، گفت: «آب!» گفتم همه‌ی اشک‌هام مال تو.

 

عباس معروفی

#عباس_معروفی

#خط_مجلس_هنر_و_ادب

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در Uncategorized, نامه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید