تمام دست تو روز است
و چهرهات گرما
نه سکوت دعوت میکند
و نه دير است
ديگر بايد حضور داشت
در روز
در خبر
در رگ
و در مرگ…
از عشق
اگر به زبان آمديم فصلی را بايد
برای خود صدا کنيم
تصنيفها را بخوانيم
که ديگر زخمهامان بوی بهار گرفت.
بمان:
که برگ خانهام را به خواب دادهای
فندق بهارم را به باد
و رنگ چشمانم را به آب.
تفنگی که اکنون تفنگ نيست،
و گلولهای که در قصهها
عتيقه شده است
روبهروی کبوتران
تشنگی پرندگان را دارد.