شاعران این شماره::هوشنگ رئوف، عباس صفاری، گروس عبدالملکیان،حافظ موسوی، علامرضا نصرالهی ونازنین نظامشهیدی
از: صورتمتاب شاعر
در واگنی که من هستم
زمستان
شالیست خاکستری بر گردن مسافران
و از سکوی بدرقه
دستی در مه غلیظ چشمهایشان
تکان نخورده است
و قطار
تمام مسیر را
با هق هق هق هق ق ق ق ق ق تا انتها
.
گذشت آن زمان که بیگدار
به خواب میزدم هر شب
این روزها محض احتیاط
هر خواب را طوری کوک میکنم
که هر وقت اراده کردم
مثل کوکوی ساعت دیواری
کوکوکنان از قلب تاریکی
بیرون بزنم
فعلا اما
خیال بیدار شدن
و از چاله به چاه افتادن ندارم
از: گروس عبدالملکیان
دختران شهر
به روستا فکر میکنند
دختران روستا
در آرزوی شهر میمیرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر میکنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک
میمیرند
کدام پل
در کجای جهان
شکسته است
که هیچکس به خانهاش نمیرسد.
یک شعر از: حافظ موسوی
.
.
آرزو هایت بلند بود
دستهای من کوتاه
تو نردبان خواسته بودی
من صندلی بودم
با این همه
فراموشم مکن
وقتی بر صندلی فرسودهآت نشستهای
و به ماه فکر میکنی.
مشتری سطلهای زباله
نه فقط گربههایند و نه مگسها
ته ماندهی این زندگی سگی
کارتونی است برای خندهی دیگران
یا عکسی سلفی برای لایکها
اسمان دیگر برایتان گریه نمیکند
و آنها که موشکهاشان سینهی آسمان را میشکافد
تو مانند موشی مجهولالهویه نفله خواهی شد
و جهان پر است از مردگانی که زنگ تفریح تاریخ بودند.
«شب»
از دروازههایاش
شب را شناختیم
از قدِ ما بلندتر
گودتر از حوصلههامان بود…
از دیدگاناش
شب را شناختیم
که تا سیاهی از پشت چشماش
فرومیریخت
روزِ مات پیدا بود
شاید از سرانگشتانِ تو
شب را شناختیم
وقتی دو پلکِ ما را بستی
و از دروازههای بلند
گذشتی…