از خانه بیرون زد.نمیدانم چرا. هیچ کس نمیداند.شاید بهانهای بود شاعر و اندیشمند ایرانی چنین به شب تاخته است.
احمدی را محتاط میدانستم.احمدی قرار بود عبور کند به آن سویِ خیابان برسد ناگاه اتومبیلی ترمزهایش جیغ میکشد.
مسعود احمدی آرزو داشت پرنده باشد و ناباورانه پرواز کرد، خیز برداشت. استخوان هایش بلند درهم شکست و غلتید در خونِ کلمات.
سوال اینجاست؛ مسعود احمدی هیچ گاه نتواست به آن سوی خیابان برسد. شاید مرگ در شمایلِ زنی اغواگر با صدایی مخملین گفته است: مسعود فردا به دیدار خواهم آمد. آخر هیچ نداری در سردخانهات مَرد! و شاعر با آن صدای متکبر و پر از آگاهی، زیپِ شلوارش را بالا کشیده دکمهها را یکی پس از دیگری بسته، نبسته. دل را به خیابان زده تا حادثهای دیگر را رقم بزند.
۲
صدای بوق ماشینها بلند است. مردی آنسوی تاریکی هیئتِ سوگوارش در خون دویده است و عینکش از ابتذال، چشم میپوشد.
شاعر کرمانی در کما به سر میبرد. خوابی شیرین. نه درد را میفهمد نه هیاهوی تهرانِ کثیف را. چشم فرو بسته. سخت فرو بسته آن چشمهایِ نافذ را.
آن چشم ها به صیادی میماند که رام میکردکلمات وحشی را. آری پیشه مسعود احمدی همین است کلمات در برابر او زانو میزدند. ویراستاری کجخلق، سختگیر و عبوس.
مسعود احمدی همانگونه که در گزینش کلماتش وسواس راز آلودی داشت شعرش نیز تمیز بود شعری با اصالت که یارای آن نداشتم کلمهای را از آن بردارم شعری به سیاقِ زندگی و طبیعت او.
مسعود احمدی با هیچ کس تعارف نداشت و نانِ سردش همین کلمات بود. هیچگاه به میانمایگی تن نداد. هیچگاه شرف نفروخت تا میان هم نسلانش خودی نشان دهد. شاعر بود. شاعری بیرحم.
۳
هنوز برایم سوال است مسعود احمدی در آن شب راز آلود چرا میخواسته به آن سوی خیابان برود. امیال او برای رفتن برایم سوال است هنوز. پیر مردی که به اعترافِ خود در چشمانش دیگر سویی نمانده بود.عمری تاخت بر کلمات و سبک سری بسیاری را در امرِ نوشتن رنگی دیگر بخشید. کار احمدی سراسر ساختن بود. او را معمار کلمات میدانم.
گاه پیش آمده بود؛ روزنامهای از من بخواهد تحشیهای پیرامونِ شعرش بنویسم آه با استرس مینوشتم دیدگاه بلاغیام را.
آخر چه بنویسم از مردی که بیش از نیم قرن شعر سروده است. اما فایق میشدم بر رنج خویش و از سر ذوق و نادانی کلماتی را در وصف شعرش مینوشتم.
یک روز تلفنم زنگ خورد. بعد احوالپرسی با لرزشی مدام در صدا گفتم: استاد بیادبی مرا ببخش. حال چیزی نوشتهام و دیدگاهم بیشتر از سر ذوق و شگفتیست.
مسعود احمدی میخندند آنگاه با لحنی پر طمطراق میگوید: پسرم خوب نوشتهای.
۴
در این سالها با مسعود احمدی بسیار در ارتباط بودم. قرار بود به دیدارش بروم و مجموعه عکسی کار کنم از زندگی وتنهایی بزرگ او. اما آن شب. آن شب هولناک که مسعود احمدی قرار بود به آنسوی خیابان برسد ونرسید.
تمام معادلهها در چشم برهم زدنی دود شد رفت هوا. مسعود احمدی به خوابی شیرین فرورفته بود. صداها را میشنید اما آگاه نبود گذر عمر دیگر مجالش نداد. در آینهها بنگرد. رخسارِ محوِ یار را.
مولف «دیگر نبودم مرده بودم» در کما آسوده است. صدایش میکردیم برخیز. برخیز. برخیز.
۵
سرانجام مسعود احمدی برخاست. اما به آخر خودش نزدیک بود. این عنوانِ مجموعه شعری بود که با رقص زیبای قلمش ترسیم کرد و این پایانِ ناگوارِ بسیاری از شاعران ایران است.
مسعود احمدی برخاست. چون ماهی از دستان مرگ لغزید و ناگهان چشم گشود و جهانی را نطاره کرد که سراسر بیگانه بود. ذهنش آن چنان یارایی نداشت به خاطر بیاورد به خاطر بسپارد و این زندگی نباتی بیرحمانه غمانگیز است.
آه با سری شوریده به آن سویِ خیابان روان شوی و از بد حادثه اتومبیلی در هم بشکند قولنجهایِ چندین ساله شعرت را.
۶
اخبار بد است. اخبار همیشه بد بوده در تمام این سالها وشاعران وارثان مرگاند و زبان فارسی را با تهدید تحقیر، گلوله، تاریانه، زنده نگاه داشتهاند.
اما مسعود احمدی هیچگاه کلماتش نلغزید. به درستی نوشت زبان فارسی را. با درنگ نگریست جهانِ پیرامونش را.عده ای از شاعران بر این باورند نوشتن به همین سادگیست، قلم به دست بگیرند و هر چه در ذهن میگذرد را بر اندامِ معصومِ کاغذ تحمیل کنند. این تجاوز به رنگ سپیدِِ کاغذ است وخیانتی بزرگ به کشتار درختان.
مسعود احمدی را زمان قضاوت خواهد کرد. زبان فارسی در دستانش چونموم، شعر نانش و آگاهی سقف خانهاش بود.
اما خبر بد:
مسعود احمدی باقی روزگارش را در خانه سالمندان خواهد گذراند و گنجینه کلماتش را به فراموشخانه سالمندان خواهد بُرد تا آرام آرام زنگار نیستی بر رخسارش بنشیند و بال بگیرد.. از پهنایِ زمین.
۷
مسعود احمدی در خانه سالمندان با مشتی پیرمرد هم کلام خواهد شد. تصورش نیز برایم غمانگیز است. یک شاعر آگاه در جمع پیرمردانی خواهد خفت که رنج او را چند برابر خواهد کرد. زیرا مسعود احمدی میفهمد و بزرگترین رنجِ او ندانستن همین مردم بود. امیدوارم تختِ مسعود احمدی در آسایشگاهِ سالمندان به وسعت پنجرهای باشد تا آفتاب را دیدار کند.
آه میدانم؛ مسعود احمدی در فراموشخانه سالمندان ذره ذره از یاد میرود. این شاعر فرهیخته از کتابخانهاش دل کَند، از اتاقش از آن انزوای بزرگ. دیگر کسی با فروتنی زادروزمان را در فیس بوک به رسم دوستی و ادب تبریک نخواهد گفت.
آری سرنوشت مسعود احمدی همین است. شاید سرنوشت یکایک شاعران متعهد همین باشد. اما حافظه شعر معاصر دریغ است این چنین در فراموشخانه سالمندان به مرز خاموشی و تکرار برسد.
مسعود احمدی به پایان نزدیک شد و این پایان تلخ را با گامهای بلند طی کرد و مدالِ او تبعید است و شاعران راستین وطن ارزان میمیرند.
درباره Habib
متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
__لل______________________..._________________.....................................................................................دفتر هنر شمارههای گذشته را میتوانید از طریق رسانه ابتیاع کنید.ntjv ikv_..._________________..**************
*دوستان گرامی
از شما که علاقهمندید با درج کارهای ادبی و هنریتان و نیز اخبار و اطلاعات تازه در رسانه شرکت کنید آنها را با فرمتwordبه نشانیی
habib@rasaaneh.comبرایمان ارسال کنید تا در صورت امکان در اینجا منتشر کنیم.
____________________________
....
.............«الف مثل باران» را ازرسانه بخواهید...............
....دو گفتار کتاب جدید محسن صبا چاپ انتشاراتیی آوانوشت منتشر شد. ......_____________________________________________________________________________________________
کتابهای رسیده
.با تشکر از دوستانی که کتابهای خود را برای رسانه ارسال داشتهاند.