حافظ موسوی
نگرش آخرالزمانی ریشه در باورهای اسطورهای و دینی دارد. در اغلب ادیان، از جمله در اسلام، مسیحیت، یهودیت و آیین زرتشتی، با مشابهتهای بسیار و اختلافهایی اندک، از دوره یا زمانی که پایان جهان کنونی (آخرالزمان) و آغاز جهانی دیگر خواهد بود، سخن به میان آمده است. آخرالزمان دورهای است که بر اثر گناه و طغیان ِ بشر در برابر احکام الاهی، جهان را کفر، فقر، ظلم و بلایای طبیعی در بر میگیرد و سپس با ارادهی خداوند پیشوایی ظهور خواهد کرد و منجی بشریت خواهد شد. در هیچ یک از این ادیان آخرالزمان به معنای نابودی جهان نیست، بلکه پایان جهانی کفرآلود و آغاز جهانی آرمانی و سرشار از عدالت و پرهیزگاری است. بنا براین، ساختار ِ اسطورهی آخرالزمان دارای سه ضلع ِ گناه، عقوبت و منجی است.
تأثیر و بازتاب نگرش آخرالزمانی که سابقهای چندهزارساله در فرهنگ جوامع بشری دارد، در هنر و ادبیات امری بدیهی و طبیعی است. در ادبیات کلاسیک فارسی و به ویژه شعر، از مفهوم آخرالزمان و تبعات و مختصات آن، در مقام استعاره ، تلمیح و تشبیه به فراوانی استفاده شده است. در ادبیات معاصر ما نیز رد پای تفکر آخرالزمانی بیش و کم مشهود است؛ اما با این تفاوت که این بار آخرالزمان به ظهور منجی، رستاخیز، رستگاری یا فرگشت (به تعبیر آیین زرتشتی) نمیانجامد؛ چرا که به قول فروغ فرخزاد “نجات دهنده در گور خفته است.”
من در این نوشته به نمونههایی از بازتاب اسطورۀ آخرالزمان در شعر معاصر فارسی میپردازم؛ با این توضیح که به دلیل تنگی ِ وقت، به جای کاوش در انبوه دیوانهای شعر معاصر، از منابعی معدود و حافظۀ خود مدد خواهم گرفت .
نگرش آخرالزمانی در شعر معاصر فارسی گاه به صورت غیرمستقیم و بدون اشاره و ارجاع به متن اصلی بازتاب یافته است؛ یعنی شاعر آگاهانه یا ناخودآگاه از آن به عنوان الگویی برای خلق اثر خود استفاده کرده است. گاه نیز شاعر از طریق به کارگیری مشابهت در ساختار روایی، زبان، لحن و بعضی از موتیفها، ارتباط بین متن خود و متن پیشین (روایتهای ادیان از آخرالزمان) را به خواننده یادآوری کرده است. در رویکرد نوع اول، شاعران آیندۀ بشریت را به گونهای تصویر و تجسم کردهاند که شباهتهایی با پیشگوییهای آخرالزمانی در ادیان دارد، بی آنکه مستقیما به آن اشاره شده باشد. مثلا منوچهر آتشی در شعر “سمفونی دهم” (اتفاق آخر، ص ۵۵) تصویری که از موقعیت دنیای مدرن ِ پس از دو جنگ جهانی ارائه میدهد، شبیه همان چیزی است که در آخرالزمان رخ خواهد داد: ” زمین، از پسابهای جنگ برآمده – چون کشتی ِ به گل نشستهای عیناٌ – و آدمها با چهرههای گل آلود و دهانهای مبهوت، مینگرند یکدیگر را پرسان، و بههوشترکه میآیند میبینند/ تمامی تجهیزات ارتشهای ناپلئون و هیتلر را/ که به گل نشستهاند بر کنارهی دانوب و ولگا/ و خوب میبینند، تنها/ دستی به التجا، دهانی تاریک، یا بالی نیمهوا/ بیرون زده از گل و لای/ از توپها و تانکها و هواپیماها … ” آتشی در ادامه به ابتذالی که دنیای پسامدرن را فراگرفته است اشاره میکند، اما به نظر میرسد که چندان هم نومید نیست؛ زیرا قهرمان شعر او (بتهوون ) هنوز هم میتواند “خواب آوازهای شبانی فراسوی نیزارهای سبز ” را ببیند. آتشی طبق سبک و سیاق شناخته شدهی بینش و تفکر خویش که در شعرهای دیگر او نیز دیده میشود، جدایی انسان از طبیعت، و جنگ و خشونت ِ ذاتی ِدنیای مدرن را عامل اصلی سقوط جامعۀ بشری میداند (که معادل است با افزایش کفر و گناه و طغیان بشر در برابر احکام الاهی) و نجات دهندهی وعده داده شده در باورهای دینی، در شعر او بازگشت انسان به طبیعت بکر است که با طبیعت انسان سازگاری دارد؛ به جایی که “آواز شبانان هنوز از فراسوی نیزارها به گوش میرسد”. چنانکه دیدیم، هر سه ضلع اسطورهی آخرالزمان در این شعر حضور دارد، بی آنکه مستقیما به آنها اشاره شده باشد، یا با همان نامگذاری (گناه، عقوبت، منجی) به کار رفته باشند.
تأثیر اسطورهی آفرینش، توفان نوح و تصاویر آخرالزمانی در ساختار روایی ِ شعر ِ “سفر ” شاملو (خدای را/ مسجد من کجاست؟) به روشنی دیده میشود. شاملو در این شعر ماجرای سفری پرمخاطره به جستجوی مقصدی رهایی بخش (سختینهای به سرانجامی خوش) را روایت میکند: ” ما به سختی در هوای گندیدهی طاعونی دم میزدیم و، عرق ریزان/ در تلاشی نومیدانه/ پارو میکشیدیم/ بر پهنهی خاموش ِ دریای پوسیده/ که سراسر/ پوشیده ز اجسادیست/ که چشمان ایشان هنوز/ از وحشت توفان بزرگ/ برگشاده است” راوی برای برگذشتن از این مهلکه، نوح ِ خویش را به یاری میطلبد: “اما کدامین جزیره، کدامین جزیره، نوح ِ من ای ناخدای من؟ / تو خود آیا جست و جوی جزیره را / از فراز کشتی / کبوتری پرواز میدهی؟ / یا به گونهیی دیگر؟ راهی دیگر؟ ” . نوح ِ نجات دهندهی مورد نظر شاملو در این شعر، همانا عشق است. گفتنی است که راوی ِ این شعر اگرچه پس از عبور از “هفت دریای بیزنهار” به دریایی رسیده است که یکی از جزیرههای آن میتواند همان معبد یا مسجد مورد نظر او باشد، اما همچنان از یافتن آن بازمانده است و شعر با تکرار همان پرسش آغازین پایان مییابد : “مسجد من کجاست؟”
شمس لنگرودی در چند شعر از شعرهای مجموعۀ ” باغبان جهنم” (آهنگ دیگر، ۱۳۸۳) از اسطورۀ طوفان نوح و روایتهای آخرالزمانی برای توصیف موقعیت جهنمی ِ انسان امروز بهره برده است. نگرش شمس در اغلب این شعرها نگرشی انتقادی به نظام سرمایه داری و مناسبات ناعادلانهای است که جهان ما را با فقر و فساد و جنگ، به جهنمی تمام عیار بدل کرده است:” نوح خواهد آمد / و کبوترش را / بر میدانها و ادارههای دفن شده در توفان / رها خواهد کرد / تا بر نک بانکها بنشیند / و از رستگاری خبر آورد.” و در جایی دیگر میگوید: “پروردگارا / حرمت بازیگران را نگه دار / اینان پسران نوحاند / قول دادهاند ثروت بانکها را / از هواپیما به تساوی قسمت کنند/ فقط ایوب مانده است که به خانۀ سالمندان راهش ندادند” در این شعرها هیچ امیدی به رستگاری دیده نمیشود و شاعر با چاقوی طنز پوستۀ موقعیت تراژیک انسان مدرن را میشکافد و عریان میکند : ” دیر آمدی موسا!/ دورهی اعجازها گذشته است/ عصایت را به چارلی چاپلین هدیه کن/ که کمی بخندیم.”
در شعرهای هرسه شاعر (آتشی ، شاملو ، شمس) همانطور که گفته شد، اگرچه رد پای بینش آخرالزمانی دیده میشود اما هیچ یک از این شعرها را نمیتوان عیناٌ بر الگوی روایتهای آخرالزمانی انطباق کامل داد. شاخصترین شعری که عیناٌ بر اساس الگوی آخرالزمانی ساخته شده است، شعر “آیه های زمینی” فروغ فرخزاد است. این شعر از حیث ساختار روایی، لحن ِ کتاب مقدسگونه، اشارات و تلمیحات، و توصیف صحنهها و موقعیتها کاملا شبیه روایتهای آخرالزمانی است. عنوان شعر (آیههای زمینی)، در برابر آیههای آسمانی، خواننده را برای ورود به متنی نقیضهگونه آماده میکند که با این سطرها آغاز میشود: “آنگاه/ خورشید سرد شد/ و برکت از زمینها رفت.” سپس توصیفهایی از موقعیت آخرالزمانی و نابودی حیات، پی در پی میآید: خشکیدن سبزهها، مرگ ماهیها، امتناع خاک از پذیرش مردگان، محو شدن امتداد راهها در تیرگی و ظلمت، تولد نوزادان بی سر، گریختن پیغمبران از وعده گاههای الاهی، سرگردانی ِ برههای گمشده در غیاب چوپان (مسیح ) و …
یکی از ویژگیهای این شعر این است که آیندهی آخرالزمانی را نه در آینده، بلکه در گذشتهای که “اکنون” است روایت میکند. در این شعر، آخرالزمان چیزی نیست که قرار است در آینده اتفاق بیفتد، بلکه چیزی است که در گذشته اتفاق افتاده است و آثارش هنوز پا برجا است. این همان لحظهای است که بنا بر روایتهای اسطورهای و دینی، اوج تباهی و انحطاط جهان و لحظۀ کشدار ِ انتظار برای ظهور منجی موعود است. فروغ اگر چه در یکی از واپسین شعرهای خود ، در شعر ِ “کسی که مثل هیچ کس نیست”، بشارت میدهد که یک ستارهی قرمز خواهد آمد و عدل و داد را (به شیوهی سوسیالیستی) برقرار خواهد کرد، و در جایی دیگر نومیدانه اعلام میکند که “نجاتدهنده در گور خفته است”، در شعر آیههای زمینی نه آن را میگوید، نه این را، و تنها به طرح این پرسش معصومانه بسنده میکند که: “آه ای صدای زندانی/ آیا شکوه یأس تو هرگز/ نقبی به سوی نور نخواهد زد؟”
گفتیم که آتشی در سمفونی دهم، جدایی انسان از طبیعت، و جنگ و خشونت ِ ذاتی ِ دنیای مدرن را عامل اصلی سقوط جامعۀ بشری (آخرالزمان) میداند و منجی موعود ِ او همانا بازگشت به طبیعت است. در شعر سفر ِ شاملو و در بینش تراژیک او، رنج ِ برگذشتن از توفانهای طاقتسوز برای رسیدن به جزیرهی رستگاری و آرامش، سرنوشت مقدر آدمی است، و منجی او از این ورطۀ هولناک، همانا “عشق” است:” اگر عشق نیست / هرگز هیچ آدمیزاده را/ تاب ِ سفری این چنین/ نیست.” در شعر شمس لنگرودی مناسبات ظالمانۀ نظام سرمایه داری، جامعۀ بشری را گویی به آخر خط رسانده و کار به جایی رسیده که از منجی موعود هم کاری ساخته نیست. در شعر آیههای زمینی ِ فروغ فرخزاد عامل اصلی همهی بدبختیهای انسان مدرن، و در این جا به طور مشخص عامل انحطاط اخلاقی، عاطفی، اجتماعی و سیاسی جامعه و انسان ایرانی در دهۀ چهل خورشیدی، همانا فقدان “ایمان” است: ” خورشید مرده بود / و هیچکس نمیدانست / که نام آن کبوتر غمگین/ کز قلبها گریخته، ایمان است.” این ایمان لزوماٌ ایمان مذهبی نیست. ایمان اخلاقی، ایمان اجتماعی و سیاسی هم میتواند باشد. این ایمان میتواند همان آرمانی باشد که به فراموشی سپرده شده است. آیههای زمینی در فضای رخوتناک و یأسآلود ِ پس از کودتای ۲۸ مرداد نوشته شده است. در شرایطی نوشته شده است که به قول اخوان، سقف بلند آرزوهای نجیب یک ملت فرو ریخته است؛ یا به بیانی دیگر از همین شاعر: “آبها از آسیاب افتاده است/ دارها برچیده ، خونها شستهاند / جای رنج و خشم و عصیان بوتهها / پشکبنهای پلیدی رستهاند ” و به قول فروغ در شرایطی که “نان، نیروی شگفت رسالت را / مغلوب کرده است” و “مردابهای الکل / با آن بخارهای گس مسموم / انبوه بیتحرک روشنفکران را / به ژرفنای خویش کشیدند.
در روایتهای دینی ِ آخرالزمان، علت غلبهی کفر و گناه و سرپیچی انسان از احکام الاهی، چیزی نیست جز بیایمانیی مردم. اگر آدمیزاد، همچون حافظ ” چو بید بر سر ایمان خویش” میلرزید، نظام هستی به هم نمیریخت و آخرالزمان اجتناب ناپذیر نمیشد. فروغ هم در آیههای زمینی “فقدان ایمان” را ، به همان معنایی که پیشتر گفته شد، علت همۀ آن ناهنجاریها معرفی کرده است. در این شعر اما نشانهای از بشارت ظهور منجی نیست و به جای آن، شعر با پرسشی معصومانه ( آه ای صدای زندانی ) به پایان میرسد . ” صدای زندانی ” در مقام منجی! این صدا از آن کیست؟ آیا صدای یک زندانیاست ؟ یا آیا صدایی است که زندانی (سرکوب ) شده است. اگرچه برای این پرسش جوابی یکه و قطعی وجود ندارد، من فکر میکنم پاسخ دوم به فضای شعر و جهان بینی ِ فروغ نزدیکتر است. وقتی فروغ میگوید ” تنها صداست که میماند” آیا نمیتوان نتیجه گرفت که او برای خود ِ صدا اهمیتی بیش از فاعل آن قائل است؟ همانطور که در شعری دیگر پرواز را از پروازکننده برتر میشمارد و میگوید:” پرنده مردنیست / پرواز را به خاطر بسپار!”. آن صدای سرکوب شدهی مأیوس، صدایی خوار و ذلیل نیست، چراکه حتا یأس او با شکوه است. این صدایی که آخرین صدای صداهاست به گمان من صدای زنانهی شعر است؛ صدایی که فروغ به آن دل بسته است، به این امید که شاید بتواند در این شب منفور نقبی به سوی نور بزند.
در شعرهای من سه شعر هست که مفهوم آخرالزمان در آن ها بازتاب داشته است . اولی و دومی تحت تأثیر شعر آیههای زمینی ِ فروغ نوشته شدهاند. اولی شعر کوتاهی است با عنوان “کی رفتهای تو؟” به این شرح: ” تیک / تاک / تیک / تا…/ باد ایستاد / آب ایستاد / سیبی میان درخت و زمین / معلق / ماند / و موجها به سینهی دریا چسبیدند / آنگاه / خورشید سرد شد … / کی رفتهای تو؟ / تو کی رفتهای؟ / و کی دوباره تو برمیگردی؟ / و دست میبری به کوک جهان؟ / کی؟! / تیک / تاک / تیک تا … ” (مجموعه اشعار حافظ موسوی ، انتشارات نگاه ، ص ۷۶)
در این شعر، لحظۀ آخرالزمانی به صورت توقف زمان، ایستایی و انجماد طبیعت و اشیاء با استفاده از استعارۀ ساعت کوکی مجسم شده است. پرسنای غایب این شعر که روی سخن شاعر با اوست و غیبت او چرخهی زمان را متوقف کرده است، همان نیرویی است که میتواند در نقش منجی ظاهر شود و ساعت زمان را دوباره به حرکت دربیاورد. اگرچه منظور شاعر از این منجیی غایب میتواند عشق یا معشوق باشد، اما از آنجا که آن پرسنای غایب در گذشته حضور داشته و راوی منتظر ظهور دوبارهی اوست، راه برای تفسیری دیگر و انطباق آن پرسنا با منجیی موعود در باورهای دینی باز است. (تأثیرپذیری ِ ناخودآگاه از اسطورههای دینی)
دومین شعر با عنوان “فصل پنجم” (همان، ص ۱۵۱) حکایت از عبور جهان از چهار فصل طبیعی و ورود به زمان غیر طبیعی یا آخرالزمان دارد. در این شعر، وقوع فاجعهی آخرالزمانی در دنیای مدرن، نتیجۀ خشونتی است که در اعماق جامعه نفوذ کرده است، چندان که کودکان، که میباید مظهر عطوفت و شفقت باشند، به پروانهها و کبوترها که نماد زیبایی و صلحاند، و به آسمان که در روزگاران پیشین منبع وحی بوده است، شلیک میکنند. در گیر و دار این خشونت و قتل عام ِ پروانهها و کبوترها، پیامبری در حال ظهور است، اما او هم پیام وحی را از یاد برده است. سرانجام پیامبر فراموشکار، شکستخورده و مأیوس به کوهستان برمیگردد، شاعران به لکنت میافتند و سطرهای نامفهوم و بریده بریده را بر نعش ماه تلاوت میکنند.
در شعر سوم (آیا دوباره، همان، ص ۴۷۸) موقعیت آخرالزمانی بر اثر تخریب محیط زیست و گرم شدن زمین رخ میدهد: ” یخ های قطبی در خیابانها راه میروند / دلفینها بر اسکلت ِ برجهای فرو ریخته مصلوب گشتهاند/ و جهان/ یکسر/ خون است و/ لاشه و/ خاکستر”. در این شعر از اسطورهی پرومته که دوستدار انسان بود و آتش را به انسان هدیه کرد و مجازات زئوس را به جان خرید، به عنوان نماد منجی استفاده شده است. اما این پرومته در واقع همان انسانها هستند که همچون پرومته با پهلوهای دریده دارند مجازات میشوند؛ آن هم در حالی که مشعلشان خاموش شده است و جعبهی شوم (جعبهی پاندورا) کار خودش را کرده است:” کرکسها بر جنازههای بادکرده فرود میآیند/ منقار در جگرهای مرده فرو میبرند/ پرومته، با پهلویی دریده و مشعلی خاموش/ کنار جعبهی شوم/ از هوش رفته است.”
همان طور که پیشتر گفته شد، هدف این نوشته بررسیی بازتاب اسطورهی آخرالزمان در شعر معاصر فارسی بود. از آن چه در سطرهای پیشین گفته شد برداشت من چنین است که بازتاب اسطورهی آخرالزمان در شعر معاصر فارسی آشکارا از توهمات رمانتیکی یا خوشباوریهای مومنانه فاصله دارد و به تفکر مدرن نزدیکتر است.
حافظ موسوی – بهمن ۹۸