مزدک پنجهای ماهان-سیارمنش
نگاه ماهان سیارمنش به مجموعه شعر با من پرنده باش اثر مزدک پنجهای
ماهنامهی تجریه شماره شصت و سه، اردیبهشت نود و هشت: ما در شعر در جستوجوی چه هستیم؟ اندیشهای که ما را به تفکر وادارد و یا تخیلی که ما را به تحرک؟ در این دو راهی کدام یک را برمیگزینیم؟ آیا میتوان گفت شعر باید در حفظ تخیل بکوشد و اندیشه را از اطراف خود پس براند؟ قطعا نمیشود با اطمینان این سؤال را پاسخ گفت. چه بسا کسانی منکر تخیل شوند و اندیشه را پاس بدارند و یا بر عکس. بنابراین در حفظ یکی از این دو، دیگری باید فدا شود؟ یا میتوانیم از هر دو برای پیشبرد شعر مدد بجوییم؟ شاعر میتواند با اندیشه، اصول و عقیدههای خودش را به ما بشناساند و با تخیل، به ما کمک کند که تنها به عنوان یک تحلیلگر صرف عمل نکنیم و تا آنجا که میتوانیم همپای او برای حفظ این تمامیت (که همپوشانی اندیشه و تخیل است) پیش رویم. چه بسا که گاه نتوانیم هر دو را به طور منفرد در شعر دریابیم، چون گاه میبینیم که این دو چنان به هم پیوستهاند که امکان گسستن آنها توسط تحلیلگر وجود ندارد و فقط آنگاه قادر به عمل کردن یکه میباشد که خود شاعر قائل به ایجاد آن فاصله بوده باشد. از همین رو است که فهم چنین اشعاری، با آنکه حد و حدودش مشخص شده، سخت است. پُر بیراه نیست که میگویند شاعر (یا هر انسانی) در شرایط سخت و بحرانی زندگی خودش، انواع و اقسام تجارب، چه انسانی و چه اخلاقی، را در خود ذخیره میکند و از آنها برای خلق آثار بهره میجوید. ما انسانها هم میتوانیم از این تجارب برای درک جهان خودمان بهره ببریم. چه بسا این اندوختهها برای شخص نویسندهای، یاریرسان آفرینشهایش باشد و برای وکیلی، دستمایهی خلق ایجاد موقعیتهایی بکر و کاراکترهایی گوناگون. از همین منبع است که ما با چنین شخصیتهای مختلفی در ادبیات روبهرو هستیم. گاه که اینها ابزار کار وکیلی شاعر میشوند، او را وامیدارند که دست به تخیل جهانی نو بزند.
در این مجموعهای که با هم از نظر میگذرانیم، یعنی «با من پرنده باش»، اثر مزدک پنجهای که سال ۹۷ در ۷۰ صفحه توسط انتشارات دوات معاصر منتشر شده است، شاعر گاه در بیان فضایی، به اندوختههای کاریاش (وکالت) توسل جسته و دست به ایجاد صحنههایی بدیع و نو زده. بحث ما در اینجا این است که که آیا او توانسته میان اندیشه و تخیل، این دو تمهید ناگسستنی، توازن برقرار کند و از امر مطلوبی که خود در انداخته فراتر نرود؟ البته چه بسا بعضی اوقات گرایش او به احساساتیگری مشهود است و البته نمیتوان بر او خرده گرفت؛ چون آنچه بارز است، مقابل هم قرار دادن چند شخصیت انتزاعی برای انتقال معنایی عینی از طریق قوهی تخیل، شاعر را گاه از ظرفیتهای زبانی شعرش غافل میدارد. بدین طریق، میتوان دریافت که برای شاعر، اولویت، درک معنای مورد نظر او است تا ابزاری که آن معانی از طریقش مستفاد میشوند. در یک بازی زبانی، برای انتقال معنی آزادی، چه چیزی بهتر از آنکه ما آن را با اشارههای غیر مستقیم و کلمات کوتاه نشان دهیم تا اینکه خود کلمهی آزادی را به کار ببریم؟ این مهم به حفظ مقصود ما، که همان تأثیر گذاری است، کمک میکند و ما به واعظی صرف بدل نمیشویم.
از طرف دیگر شاعر از تمهیدی نو سود جسته. در شعر «توبهی نصوح» شخصیتهایی چون شیطان، آدم و حوا را در نقش افراد دادگاه به ما نمایانده است؛ یا در شعر «بازپرس ویژهی ترس»، راوی مراحل اعترافگیری از کسی که چیزی را کشته نشان میدهد. در این شعر راوی با ایجاد موقعیتی بکر و در عین حال رعبانگیز و تیره که گویی میخواهد ما را به قعر جهنم ببرد، روایت را پیش میبرد و مدام با «خطابت میکنم و میپرسم» تعلیقی در روایت پدید میآورد و با مکالمههایی کوتاه و گاه گسسته از هم، ما را با آن شخصیت مرموز همراه میکند و بازپرس (که گویی خود ما هستیم) مدام از او میخواهد آنچه اتفاق افتاده را به وضوح به یاد بیاورد و بازگو کند؛ اما گویی این بازجویی بیش از آن آنکه در اثبات اتهام بکوشد، موجبات رستاخیزیی متهم را به دنبال دارد؛ گویی متهم با روایت آن پیشامد، به رستاخیز روح میرسد و پالایش میشود. چه چیزی چونان روبهرو شدن با صحنهی جنایت، متهم را از بار گناه خلاص میکند؟ آیا بازپرس ویژهی ترس، همان وجدان ناخودآگاه ما نیست؟ حال شاعر در انتقال این معانی موفق بوده یا نه؟ بخشی از این شعر را با هم میخوانیم.
خطاب میکنم و میپرسم/ باید بنویسی آنچه را که میدانی! – شب بود/ از نیمه گذشته بود/ در حیاط بودم و در حیات بود/ نفسها روی چرخ، نفس میکشید/ گرگ نبود/ میشی رو بهرویم/ پهن شد بر زمین/ همهاش همین!
خطاب میکنم و میپرسم تو را/ شب چه شد؟ – شب بود/ از نیمه گذشته بود/ حیات داشت/ در حیاط صدای چرخ میآمد، بلند/ بلند/ روبهرویم زوزه میکشید/ میش شد/ پهن شد/ او نگفت/ من نپرسیدم!
یا در شعری دیگر، راوی متهمی را به ما نشان میدهد
که با تن خود جفا میکرد و حال با قرار دادن او در مقابل «او»ی بزرگ، «او»ی عدالت، در جستجوی دادخواهی هستند. حال این مفهوم انتزاعی چیست که به خود حق قضاوت کردن میدهد؟ بیشک نمیتوانیم آن را با خدا یکی بدانیم؛ چون نشانهها ما را به این نوع اندیشه راهبر نمیشوند. در اینجا هم با نوعی جهانبینی مواجه میشویم که توجهاش بیش از آنکه معطوف به بیرون باشد، به درون معطوف است و زندگی را (حق قضاوت و عدالت و دادخواهی) به یک موجود انتزاعی و فراانسانی تقلیل میدهد، موجودی که کارکردش این جهانی نیست، از اینرو شعر در نظرمان خود بسنده جلوه نمیکند و گویی برای کامل شدن به عنصر دیگری نیاز دارد. عنصری که در جایی پایین به قضاوت بنشیند. بخشی از شعر را با هم میخوانیم.
….مثل روزی که ایستادم رو بهروی «او»/ «او»ی بزرگ/ «او»ی قضاوتگر/ «او»ی عدالت/ آوردند دیوانهای نحیف جثه را به عقوبتگاه، گفتند به خود ارضا میرساند، وی را در بستر بسته بودند، یکی که محافظت از اجنه مینمود، بانگ برداشت که ای وجدان بیدارِ عالم تاب، او هم اوست که جامه دریده و با خود جفا میکند./ جملگی سکوت بود که از دیوار به گوش میرسید/ جملگی سکوت بود که از تن میآمد…
از طرف دیگر میبینیم که روایت پیش برندهی شعر به سمت پایان و در نتیجه فرجامی که ایدهآل خواننده نیست، این شعر روایی را در نظرمان ممکن میکند. چون میبینیم موقعیتها دلبخواه شاعر نبوده و صرفا ذات حادثه او را به ایجاد چنین لحظهای واداشته است.
در دیگر اشعار هم شاعر سعی کرده گاه با نگاهی عاشقانه و گاه اعتراضی به مسائل بنگرد. چه آنجا که از غم عشق میگوید و چه آنجا که از روزهای به خاطره پیوسته با دوستانش؛ همگی گویای دلبستگی شاعر به جریان امور اطرافش است. همین موضوع را در شعر آخر کتاب میبینیم؛ آنجا که زنی فرانسوی را در مواجهه با جلیقه زردها مورد خطاب قرار میدهد؛ یا آنجا که تنهایی را به دوش میکشد و از این پله به آن میرود.
از این منظر با اشعاری روبهرو هستیم که شاعری خطر پذیر را نشانمان میدهد؛ چه آنجا که محتوا را در خدمت فرم قرار میدهد و چه آنجا که تخیل را فدای اندیشه میکند.
با تو از جهان مینویسم/ ببین چگونه پر…پر..پرت شدیم/ گاهی که حواس نمیماند برای آدمی/ نگفته بودی مگر/ تاوان است و هر تاوان را عقوبتی سخت خواهد بود/ زمین نام دیگر رنج است/ گرسنگی فقارتی فراموش ناشدنی…
منبع: ماهنامهتجربه شمارهشصتوسه
درباره Habib
متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.