این مطلب سالها پیش در روزنامهی کارگزاران چاپ و در سایت تخصصی شعرِ «وازنا» نیز منتشر شده است. این روزها که به مناسبت زادروز شاملوی بزرگ، حرف و حدیثهایی از زاویههای گوناگون، اینسو و آنسو دیده و شنیده میشود، بهویژه پس از برخی حاشیهسازیهای کجاندیشانه، بد ندیدم آن را دوباره اینجا منتشر کنم که این هم نگاهیست به او از زاویهای دیگر
:
نميتوانست زيبا نباشد٭
.
شاملو، در اواخر عمر، در يكي از آخرين شعرهايش مينويسد
:
هِي بر خود ميزنم كه مگر در واپسين مجال سخن/ هر آنچه ميتوانستم گفته باشم، گفتهام؟
.
و در اين گفتگوی با خويش، با ترديد به خود ميگويد
:
نكند در خلوت بي تعارفِ خويش با خود گفته باشد: -ای لعنت ابليس بر تو بامداد پُر تلبيس باد!/ ميبيني كه نيامِ پُرتكلف نامآور دغلكارانهات حتا/ از شمشير چوبين كودكان حلبآباد نيز/ بي بهرهتر است؟
.
و به اين ترتيب، در گذشته و در كارنامهی خود تأمل ميكند. آنچه ذهن او را در اين «واپسين مجال سخن» درگير ميكند، «مرگ» نيست، -اگرچه در چند گامي آن، «در آستانه»اش ايستادهاست،ـ ترديد و دلواپسي است كه: هر آنچه ميتوانستم گفته باشم، گفتهام؟
اصولاً «مرگ» هيچگاه مسئلهي ذهني شاملو نبوده است و هرجا که از مرگ سخن میگوید، برای برجستهتر کردن زندگی و جلوهها و مظاهر آن است
:
هرگز از مرگ نهراسیدهام/ اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود/ هراس من – باری- همه از مردن در سرزمینی ست/ که مزد گورکن/ از آزادی آدمی/ افزون باشد
.
و حتا در شعرِ «در آستانه» كه بهطور مستقيم به اين مقوله ميپردازد و شعر تلقيِ روشنِ او از «مرگ» است، میگوید
:
رقصان ميگذرم از آستانهی اجبار/ شادمانه و شاكر
.
او بهراحتي از كنار «مرگ» عبور ميكند، اما از گذشتهاش نميتواند به سادگي گذر كند. مردي كه در بيش از نيم قرن از عمر پر تلاش خود، در پنج عرصهي مختلف، (شعر، فرهنگِ عامه، ترجمه، روزنامهنگاری، و پژوهش در متون)، كارها كرد كارستان، (كه براي رسيدن به جايگاهي كه شاملو رسيد، هر يك به تنهايي عمری را ميطلبد) و از اين ميان، دستِكم در دو زمينهی «شعر» و «فرهنگ عامه» بالاترين جايگاه را در دوران معاصر، نصيب خود كرد و در دو عرصهي «ترجمه» و «روزنامهنگاري» از خود يادگارهای به ياد ماندنی به جا گذاشت، بيشترين نگاهها را به خود معطوف كرد و بيشترين تأثير را بر نسلِ بعد از خود گذاشت، با اين همه، در گذشتهی خود با ترديد نگاه ميكند كه: …در واپسين مجال سخن/ هر آنچه ميتوانستم گفته باشم، گفتهام؟
او در همين شعر، با وامي از «برشت»، از او نيز پا را فراتر ميگذارد:
زمانهایست كه/ آری/ كوتهبانگيِ الكنان نيز/ لامحاله خيانتی عظيم به شمار است:
براي او چه چيز از آن همه اهميت برخوردار بوده كه به خاطرش تمام كارنامهی خويش را زير سئوال ميكشد و اين كدام بانگ بلند است كه خود را اينچنين موظف به بركشيدنش میداند؟ یک بررسی کوتاه در نوشتهها و مصاحبههای او، پاسخ ما را به روشنی خواهد داد
:
او در نامهای اعتراضآميز به بنگاه سخنپراكني «بیبیسی» (در سال ۱۳۵۷)، با برخوردی تند به تقاضای آن بنگاه، مبنی بر حذف بخشي از مصاحبهاش كه سرانجام اجازه نداد با سانسور پخش شود، مينويسد
:
از سوی سازمان شما به من پيشنهاد شد «عجالتاً» فقط آن قسمت از مصاحبه كه مربوط به شخص من و سوابق ادبي من است «به طور مستقل» پخش بشود و باقي مصاحبه را بگذارند «براي بعدها»! (گيومهها و علامت تعجب از شاملوست.)- كه جواب مرا قبلاً هم شنيده بودند: اولاً كه سوابق ادبي ناچيز من براي خودم هم اسباب خجالت است. ثانياً كدام ايراني، فاتحهی بيالحمد ميخواند برای «سوابق ادبيِ» آن خروسِ بيمحلي كه در برابر جنازههای غرقه به خون هزاران بيگناهي كه در خيابانهاي وطنِ گريانِ من به خاك افتادهاند، تعداد كتابهايش را بشمارد يا از افتخارات شعري و فعاليتهای تحقيقي خود سخن بگويد؟- پاسخ من اين بود كه قسمت سياسي مصاحبه را پخش كنند و قسمت ادبياش را به سطل خاكروبه بيندازند
.
البته ـ نيازی به گفتن نيست كه ـ برای ما، امروز و حتا آن روز نيز، آن سوابق ادبيِ «ناچيز!»، نه اسباب خجالت، كه موجب افتخار، و جاي آن، نه در سطل خاكروبه، كه بر سر و چشم و در دل ما بوده و هست. اما يقيناً شاملو هم شكستهنفسي نكرده است و اصولاً اِبرازِ فروتنيهايي اينچنيني در شخصيت او نميگنجيد، بلكه اين حرفها ريشه در جهانبيني شاملو دارد و از جنس همان ترديد است كه: هر آنچه ميتوانستم گفته باشم، گفتهام؟ گيريم كه با عصبيتي ناشي از وضعيت پديدآمدهی آن روز گفته شده باشد
اين جهانبيني شاملوست كه او را واميدارد تا اينچنين به كار خود نگاه كند، و نه فقط به كار خود، كه به كار ديگران نيز؛ چنان كه در پاسخ به سؤالي هم كه «در باب سهراب سپهري نظرتان چيست؟» ميگويد
:
زورم ميآيد آن عرفان نابههنگام را باور كنم. سر آدمهاي بي گناه را لب جوب ميبرند و من دو قدم پايينتر بايستم و توصيه كنم كه ”آب را گل نكنيد!“ تصور ميكنم يكيمان از مرحله پرت بوديم، يا من يا او. دست كم براي من ”فقط زيبايي“ كافي نيست
.
جهانبيني شاملو متأثر از گفتمان مسلط روشنفكري و آرمانگرايي زمان اوست كه خود از ایدهها و جنبشهای اجتماعیِ چپ نشأت گرفته بود و نه فقط در ایران، بلکه در سراسر جهان، گروه بیشماری از شاعران، نویسندگان و هنرمندان را به خود جلب کرده بود و ما در زمان حاضر، چه با آن موافق باشيم، چه مخالف، در زمان خود، عدالتطلب، آزادیخواه، مردمگرا و در بسياری از عرصهها داراي كاركردي عملي و نتيجهبخش بود. اين كه بعدها چه بر سر آن آمد و به كجا و چه منجر شد، بحثهای فراواني شده و خواهد شد، كه با همهي اهميتاش، در اين مجال، قابل طرح نيست. اما اکنون، اینجا، این سئوال مطرح است که آيا از اين همه ميتوان نتيجه گرفت كه شعر شاملو، شعري ايدئولوژيك است؟ آيا او در خلق آثارش يكسره و منفعلانه تسليم گفتمان روشنفكری عصر خويش است و آیا فقط نگاهِ شاملو به مسائل اجتماعی و سیاسیِ وقت است که او را نسبت به کارنامهی خود مردد میکند، یا این که او نگاه به جاهای دیگری نیز دارد
در آن زمان، شاعران بسياری شعرهای اجتماعي و سياسي نوشتند، اما هرگز نتوانستند به جايگاه او در ادبيات معاصر دست پيدا كنند؛ پس كدام عامل يا عوامل سبب شدند كه شاملو بهرغم آن همه توجه به مسائل و اتفاقات اجتماعي و سياسي، كارنامهي ادبي درخشاني نيز ارائه كند؟ -اگرچه خود در آن ترديد كند.
گذشته از استعداد يا نبوغ يا هرچه كه يك تن را از ديگران متمايز ميكند، خرسند نبودن از آنچه كه داري، قانع نشدن به آنچه كه به دست ميآوری، و جستوجو، جستوجويي بيپايان، براي يافتنِ هرچه كه ماورای يافتههاي توست، وسری جسور و نترس از اين كه به سنگ بخورد، اينها همه نخواهند گذاشت تا ايدئولوژی شعر را نابود كند. او در سال ۱۳۷۰، یعنی در سنِ شصت و شش سالگی، پس از عمری تلاش و خلقِ شاهکارهای به یاد ماندنیاش، در مصاحبهای میگوید
:
شعرهای گذشته راضیام نمیکند و طبعاً مثل هر شاعر دیگری، تنها آرزویم این است که پیش از بدرود، بهترین شعرم را نوشته باشم. حتا بهترین شعرِ امروز تا سالهای سالِ بعد از اینِ همهی جهان را! چرا که نه
.
یعنی هنوز سري دارد با هزار سودا. سوداهايي كه بسياريشان را به دست آورده است و بسياري همچنان در سرش باقي مانده. در يكي از سالهای اواخرِ دههی شصت، يعني وقتي كه بيش از شصت سال از عمرش ميگذرد، در مصاحبهای (كه متأسفانه اصل آن فعلاً در دسترس من نيست، اما بهخوبي به ياد ميآورم) در برابر سئوالي، تقريباً به اين مضمون، كه در زندگيتان، به جای شعر، دوست داشتيد در چه زمينهاي فعاليت كرده بوديد، بيدرنگ اين پاسخِ عجيب را ميدهد: فيزيك كيهاني
.
شگفتآور نيست؟ مردي با آن همه آثار رشكانگيز، هنوز چشم به جايي ديگر دارد
.
در گفتگويي ديگر هم ميگويد
:
شعر در من عقدهی فروخوردهی موسيقي است. من ميبايست يك آهنگساز ميشدم، اما فقر مادی و فرهنگي خانواده به من چنين امكاني نداد
.
آری، هنوز چشم به جاهايي ديگر دارد. او فهم عميقي از موسيقي كلاسيك داشت. به پيانو عشق ميورزيد. بي شك تنگدستي سبب شده بود كه نتواند موسيقيداني برجسته يا پيانيستي چيرهدست شود و تا پايان عمر، اين عشقِ اولِ شكست خوردهاش را هرگز فراموش نكرد
چنان كه ميبينيم، دلمشغوليهاي شاملو بسي بيشتر، گستردهتر و متنوعتر از آنهاست كه در طول دوران زندگياش، در عرصههاي گوناگون، به منصهي ظهور رساند، چه رسد به آن كه بخواهد در دايره تنگ يك ايدئولوژ خاص محدودشان كند. او به رغم آن همه احساس تعهد اجتماعي و سياسي و به سطل خاكروبه انداختنِ قسمتِ ادبيِ مصاحبهاش، شيفتهي زيبايي و جستوجو بود؛ شيفتهي جستوجوي زيبايي. او نميتوانست زيبا نباشد. اگرچه ميگويد: «برای من ”فقط زيبايي“ كافي نيست.» اما
:
كبك را/ هراسناكيِ سرب/ از خرام/ باز نميدارد
.
ما، یکی از نمودهای حاصل از جستوجوهاي شاملو را براي دست يافتن به زيبايي، در «زبان» او مييابيم. براي او زبان در شعر، همان اندازه اهميت دارد كه «صوت» در موسيقي و «اعداد» و «رابطهها» در فيزيك كيهاني. بارها بر اين نكته تأكيد شده كه او در زبان، از بيهقي تأثير پذيرفته است. اين حقيقتي است، اما همهی حقيقت نيست. او به يقين، از بيهقي فراتر رفت و با آميزشِ زبان فاخرِ آركائيك با زبان رايج امروز (تا حد كوچه و بازار)، به قابليتهاي گستردهای از آن دست پيدا كرد. تسلط او بر زبان، منحصر به فرد بود و زبان در دستش مثل موم نرم
.
گروهي از منتقدان نسل امروز، با نگاهي خاص به كاركرد زبان در شعر، زبان او را زبانِ استبدادزده ميخوانند. آنان فراموش ميكنند يا اصلاً نميبينند كه اين –به تعبير آنها- استبدادِ زباني، چه امكاناتي را پيشاپيش برای زبان «آزاديیخواه!» آنها فراهم كردهاست، كه به راحتي از كنار آن عبور ميكنند و غالباً از آن بهرهای هم نميبرند. نسل امروز، البته حق دارد كه به گذشته با نگاهي انتقادی نظر بيفكند. حق دارد – و نه تنها حق دارد، كه ضرورتِ تاريخي ايجاب ميكندـ كه چشم بر منظرهايي متفاوت با پيش از خود داشته باشد؛ تاريخ هنر را تفاوتها ميسازند، اما هيچ كس نميتواند دستگاه مختصات زيباييشناختي خود را به گونههايي از زيبايي كه در دستگاههايي ديگر پديد آمدهاند، تحميل كند. (با اصولِ اوليهي پذيرفته شده در هندسهس اقليدسي، به سراغ هندسهي نا-اقليدسي رفتن و با آن اصول، آن را بررسي كردن، تنها نشانهی ناداني است
.
باري، آن بزرگ درست گفته بود كه قامت ما بدان جهت بلند است كه بر شانهی غولها ايستادهايم. شاملو ـآن غول زيباـ كه سری داشت پر از سوداهای رنگارنگ، بزرگ بود و بزرگ ميانديشيد و با بزرگياش در قفسي كه برايش ساخته بودند، نميگنجيد و اين بود كه هرچه ميگفت، هنوز نگفته بسيار داشت، يا نگفته ميپنداشت
:
تمامي الفاظ جهان را در اختيار داشتيم و/ آن نگفتيم كه به كار آيد/ چرا كه تنها يك سخن، يك سخن در ميانه نبود: / ـ آزادی
٭ عنوان مطلب، برگرفته شده از شعری از شاملوست به نامِ «نميتوانم زيبا نباشم»