در جايی از سرشت و سرنوشت همهی انسانها مرگ نشسته است. همه منتظر غروب زندگی خود در مغرب جهان هستيم.
نگاهي به سه كتاب ” آن مرگ – جنون روز و مرض مرگ “
” موريس بلانشو و مارگوريت دوراس “
ترجمه: پرهام شهرجردی
خوانش: منصور خورشيدی
تفكر نویسندگان “موریس بلانشو “و” مارگوریت دوراس” و مترجم” پرهام شهرجردی ” روی محور مرگ دور میزند “جنون روز ” و” آنِ مرگ ” در كتاب ” مرض ِ مرگ ” مارگوريت دوراس نيز تن به پهلوی مرگ میزند. تا به روح و روحيهی انسان معاصرپهلو بزند! ” چهرهی مرگم، گذشتِ من بود، گذشتهی من بود، مرگهای دیگرِ من بود. با این همه، مرگ مستقبلی بود که از گذشته مُرده بود. حالا که مستقبل به استقبال مرگِ گذشتهام پا میشد، حالای من به استقبالِ کدام گذشتهی آیندهام طی میشد؟ “
نويسنده با تمام تجربه از زندگی، هيچ تجربهای از جهان مرگ ندارد. تجربهی مرگ نزد رفتگان ما است. كه اينك در ميانه نيستند. و در ميان ما هستند. نويسنده يك لحظه از انديشهی مرگ رها نمیشود. و “موريس بلانشو ” نيز با انديشيدن به مرگ به جهان مرگ پيوست . و فاصله فكری پرهام با بلانشو را همين معمای مرگ پر میكند.
” دربرابرش، برابرِ نامام، نامیست که نامهامان یکی و خودمان، یکی چند تاست. و روزهایمان که از فعلنهامان فعل شده، همیشه شده. “
بخش وسيعی از جهان هستی ، ناتوانی انسان از درك مرگ است! بيهوده زيستن، چيزهايي را در ما بيدار میكند. بيدار زيستن اما درك مارا گستردهتر از آن چه تصور میكنيم نشان میدهد.
” مرگِ من در گذشته مُرد و این کتابیست که رگهایم نوشت، قصهست، متنیست که نوشتاش هنوز قطره میکند خونام را، خوانشاش در برابرِ گذشتهای میایستاندم که وحشتاش را وحشی میکند . “
نگاهی به عالم بعد از مردن .:: مرگ مانند غروب خورشید است. وقتی که خورشید در این جا غروب میکند در جایی دیگر نیز طلوع میکند و در واقع خورشید هیچ گاه غروب نمیکند. به همین ترتیب مرگ فقط یک توهم است. آنچه در این دنیا مرگ تلقّی میشود در دنیای دیگر نیز تولد است، پس زندگی نهایتی ندارد.
” مرض مرگ ” نه زندگی را میشناسد و نه مرگ را. مرض است. مريض است. همسوی مرگ است و همبستر زندگی است. هردو را بازی میگيرد. مرض مرگ انديشه است. كه پرهام ان را به تمام تن گسترش داده است. قلم شهرجردی میشكافد. چه چيزی را درون انسان را . هميشه اين بوده . واينك در ” مرض مرگ ” ذهن انسان را معطوف میكند به نقطهای كه مركزیترين و محوریترين حيات بشری است.
مكانی كه بیقاعده در تصرف مردان است.گريزی نيست. يكی بهره میدهد و ديگری بهره میبرد! بهرهكشی و اطاعت وسكوت؟ در برابر نياز انسان. تمنای درون، رازی كه فقط كودكان بیپناه جهان آن را درك میكنند.
درد ناك است دانستن و فهميدن آن، چيزي كه در تاريكی آغاز میشود و در نور، حقيقت آن آدم را كور میكند! و دور میكند از سرشت گول و سرنوشت مجهول،
واقعيتي كه موريس بلانشو، مارگوريت دوراس و پرهام شهرجردی با تمام توان در شرح و طرح اين معضل اجتماعي در تلاش هستند. چيزهايی كه در تاريكی اتفاق میشود و معنای حاصل از آن در كلمه و بلای نوشتن شكل میگيرد؟
صدا به گوش میرسد! اين صدای كيست؟ زير آسمان فرياد میشود كه قرار بود سكوت شود. شرط اين بود ساكت شود و تسليم شود. در اطاعت محض باشد. اما صدا، نه در اينجا، در قلمرو تاريكی، دورتر از اين نقطهی كورصدا به گوش میرسد؟
صاحب اين صدا بايد عادت كند كه مثل زنان كليسا در اختيار خدا باشد؟
اينك تمام حرف اين است كه به تصوير انسان در جهان نگاه كنيم. تا واقعيت را در يك معادلهی نا برابر احساس كنيم! در اين جستجو زمينه يك تجربه را در نوشتن و ديدن برای نسل درراه فراهم كنيم.
جنون نوشتن را قلمرو دانائی انسان قرار دهيم برای وقتی كه در تنهايی و در تاريكی است. از مسير طبيعي زندگی خروج میكند تا در خيال و خلسه عروج كند به سمت بيكران هستی. تا عدالت به جامعهی بشری تزريق شود. و به درك عظمت روح برسند و به خود بيايند كه چيزی به انهدام بشريت نمانده است؟ به گونهای كه ” مرگ بيرون با مرگ درون انسان برخورد كند ”
من ِ تنها و تنهاییی من . در ماندگی انسان معاصر كه ديگر چيزی برای گفتن ندارد. حتا وسيلهای برای نوشتن! تناقضي كه بلای نوشتن میشود. غياب در عين حضور محسوب میشود. دور شدن از عوالم فريبندهی جهاني كه انسان را از خود بيگانه میكند و او را دور میكند و كور میكند تا از ديدن تبسم سادهی يك كودك بینصيب شود. و در حيرت يك صدا و يك نگاه مات شود و اززندگی كات شود.
صاعقه در شب اتفاق میافتد . هيچ ضمانتی وجود ندارد كه تداوم زندگی در مسير درست شكل بگيرد. آن گونه كه تداوم هستي در زمان! اينك كه بخش بزرگی از زندگی انسان ميان تاريكی طی میشود. ” روايت زندگي ان گونه كه شكل میگيرد از شكل میافتد. آن گونه كه نوشته میشود محو میشود. “
ارادهی زيركانهای وجود دارد. تا سكوت را بشكنی و راز حرفهای نگفته را فاش كنی! تنها شكلی از بيان ” بلانشو ” كه موقرانه اعتراف میكند.” گذر زمان سرگذشت همان حكايتهای بيان ناشده در دهان راوی است ” . به يك ضربه و نا گاه همه چيز عوض میشود و حادثه اتفاق میافتد.
دقايقی میگذرد تا گرمای تن، سرمای بيرون را تحتالشعاع قرار دهد. و در برابر غروب تن تمنای درون را به باد بسپاری. شگفتانگيز و ترسناك است اين نگاه روی بدنی كه برابر تو قد كشيده است! تنها سرمايهای كه از انسان به ارث میماند.
در كنار همين هول و هراس متوجه تنهايی عظيمی میشوی كه تمام تو را احاطه كرده است. نه آن كه تنها باشي. هر جا باشی غريبی! غربتی كه قرنها انسان را مضطرب كرده است. از وقتی كه به درك درست ديدن. و درك درست فهميدن رسيده است؟
بلای نوشتن در همينجا شكل میگيرد ! كه نويسنده از تاريكی گريزی به نور بزند. تا حضور انسان را در جهان معمول تفسير كند. جنون نوشتن گريبان او را میگيرد؟ وقتي به درون انسان میرسد احساس او پر از درد میشود!
دردی كه درحالت معمول چندان عميق نيست! عمق اين درد در زمانی بيشتر میشود كه به دانايی او افزوده میشود؟ و احساسی دردناكتر از شكل دانستن تمام او را در بر میگيرد. و او را در محاصرهی اندوه بزرگ قرار میدهد.
تكليف اين لحظه را گريه تعيين میكند . وقتی خروج میكنی از تن. و به سمت ديگر يا تن ديگر میروی. انديشه اين تفكر ابعاد تازهتری پيدا میكند. و دنيا در برابر تو غير قابل تحمل میشود. احساس میكنی كه در ميان اين همه صدا بیصدا میشوی. زيرا به درك جديدتری از حقيقت رسيدهای. پناه میبری به سكوت!
حالا ديگر نمیدانی در ميان اين همه سكوت! بيدار هستی يا در خوابی؟ به لطف اين حركت غيرارادی در حيرت محض فرو میروی! تمايل درون بر شما غلبه میكند. فقط میتوانی ” از لذتی لذت ببری كه مثل هميشه از اشك كور شده است.”
زن به شما فكر میكند و به مرضی كه به آن مبتلا هستيد. به جنون مرگ میرسی بی آنكه بخواهی خود را ميان تاريكی پنهان كنی. به مرضي فكر میكنی كه هميشه با تو بوده و در پشت تنهايی تو پنهان شده بود.
به جهل خود اعتراف میكنی” چون به كشف اين جهالت رسيدهای! بيداری اين لحظه از جانب تو نبود. از تلنگری كه به تفكر تو زده شد به اين درك رسيدهای. چگونه؟
صدا میآيد: ” به محض اين كه با من حرف زديد . فهميدم كه مبتلا به مرض مرگ هستيد .” با تكرار اين كلمه حيرت تو بيشتر میشود ” مرض مرگ “. كسی كه به آن مبتلا است حامل مرگ است. میميرد بدون آن كه هيچ شناختي از مردن در زندگی داشته باشد.
فكر به سطح تن میرسد و تماميت آن را شهادت میدهد. حوالي سپيده دم است.
” ساعتهايي به وسعت فضای آسمانی. خيلی زياد است زمان نمیداند از كجا بگذرد. زمان نمیگذرد! ”
اين چه تفكری است كه حتا هوشمندترين انسانهای جهان قادر به حل آن نيستند. اگر چه حرف “هايدگر” اين جا بايد نشانه شناسی شود كه دنيا تمام قد در برابر انسان ايستاده است. تا تاثير خورا بر تفكر ما، در كنش ما و در منش ما به جای بگذارد .
ديگر نگاه نمیكنيد .ديگر هيچ چيز را نگاه نمیكنيد. چشمهایتان را میبنديد تا خود را در تفاوت پيدا كنيد. در مرگتان! به مرض زندگیتان نگاه میكنيد.
” مرض مرگ ” و تن زدن به پهلوی مرگ!
در جايي از سرشت و سرنوشت همهی انسانها مرگ نشسته است. همه منتظر غروب زندگیی خود در مغرب جهان هستيم. در اين فاصله بين تولد و مرگ. بايد حقيقت هستیی خود را بشناسيم و هوشمندترين انسانها كسانی هستند كه به درك واقعیترين شكل زندگی دست پيدا میكنند.