همای گو مفکن سایهی شرف هرگز
دران دیار که طوطی کم از زغن باشد
————————–
عنوان این نوشته از مقالهی علامه مجتبی مینویی در یغما گرفته شده که پیرامون جنجال و اتهاماتی بوده که شاگردش محمد رضا شفیعی کدکنی به علت اشتباهات گرفته شده از او توسط دیگر دانشجویان به پا کرده بود و پای استاد را به وسط کشیده بود. مینویی با اشاره به مشکلات شخصیتی و روحی او به طنز نوشته بود: شفیعی عزیز و مدعایش! بیت عنوان هم از حافظ است
————————
هر که را باشد مزاج و طبع سست
او نخواهد هیچکس را تندرست
چون بیامد در زبان، شد خرج مغز
خرج کم کن تا بماند مغز نغز
مرد کم گوینده را فکر است زفت
قشر گفتن چون فزون شد مغز رفت
مثنوی مولوی
*
یک کار خوش جوانی چنان مزهای دارد که اگر عامل آن فاقد خلاقیت باشد تا دم مرگ یقهی او را رها نمیکند و “خار خار” ش او را میآزارد. به همه چیز متوسل میشود که شاید آن اسباب شهرت را تکرار کند اما در عوض خود را تکرار میکند، چرا که نفس تکرار نشانهی فقدان خلاقیت است. این واژهی خلاقیت هرگز مفهوم واقعیی خود را در سرزمینی که عمدتا خاستگاه دانش آموختگان کممایه است و فقط باید قرنی بگذرد تا خالقی چون نیما از گوشه برون آید و کاری بکند اسباب سوءتفاهم بسیار بوده است، چنان که بسیاری از عامه گمان میکنند هر دانش آموخته و شاعری که چون فیل مزرعهای را میخورد و فضلهای پس میاندازد از همان جمع خالقهاست. گفتهی ادیبانهاش سخنیست که معلم شمس تبریزی به یکی از شاگردان مدعیی خود گفته بود؛ که فرق عمدهایست میان شاگردانی که مثل پروانه روی هر گلی مینشینند و از بوی آنها به محفوظات خود میافزایند با شاگردی که چون زنبور بر گل مینشیند و شیرهی گل را به عسل تبدیل میکند. نیما یوشیج از این دسته بود. و یا به قول خالق دیگری، دوست از دست رفتهام بیژن الهی: ” به خودم گفتم و اینک به تو میگویم که در ایران نوین هیچ “کبیر”ی نیامده در هیچ زمینهی فرهنگی الا نیما … آن زمان خیلیها به ریش ما خندیدند که طفل باید اول برود سواد یاد بگیرد، بعد فلان وبهمان بکند ..” این “خیلیها” همان دستهی دیگر هستند که محمد رضا شفیعی کدکنی هم یکی از آنهاست. جمعی رباینده و گرد آورنده و ناقل گفتهها و نوشتههای دیگران بدون هیچ شم وادراکی مگر ادعای مچگیریی توهمی از مردگان. کسی که از متون نیز چیززیادی نمیداند مگر به قول ناصر پاکدامن ” نسخه لیسی” و بس. با این همه نمیتوان منکر شد که بدون کوشش امثال او وقت گرانقیمت اهالیی کم تعداد خلاقیت کلی صرف کارهایی میشد که زحمت بیگاریاش را کسانی از نوع شفیعی کدکنی کشیدهاند
در سالهای جوانی شفیعی کدکنی در پیجوییی همین نسخه لیسیها بود که در کتابخانهی ملی – یا قرینهاش – به دفتر غزلهایی برخورد که به نظرش آشنا آمد. پس از زیر و روکردن شعرها فهمید نسخهای از شعرهای حزین لاهیجیست که رند دیگری سراسر آن را لیسیده بود و به نام خود جا زده بود. یک رشتی به نام غواص که درآن روزها شعرهایش سر و صدایی به پا کرده بود که خیلیها دربرابرش جا زده بودند. اما حالا که به قول سعدی “گاه باشد که کودکی نادان / به غلط بر هدف زند تیری” کسی بلیط اش برنده شده بود که خود همه گونه استعداد چنین کارهایی را با خلقت و تربیت به اصطلاح روحانیت اطراف حرم را داشته است و همین طور هم شد و او با چاپ کتابی نخستین غزلهای شاعر قرن دوازدهم حزین را و حکایت زیر آبی رفتنهای غواص را آفتابی کرد. اما قبل از ادامهی حکایت ” دزدی که نسیم را بدزدد دزد است ” لازم است به یک موضوع عجیب که این هم معلوم نیست خوش شانسی بوده یا علت دیگری داشته اشاره کنم و آن پیدا شدن یا پیدا بودن قدیمترین نسخهی دیوان حزین لاهیجی آن هم در مشهد بود که ظاهرا سالها در استان قدس رضوی خاک میخورده اما پس از چاپ دیوان حزین در سلسله انتشارات میراث مکتوب معلوم شد نسخهای متعلق به مقام رهبری بوده که در شرایطی که غواص دیری میشد به درجه رفیع مردن نائل آمده بود باید نتیجه گرفت خداوند فقط رحم به فرزندان او کرده بود که شفیعی نسخهای کم ارزشتر را با تخلص غواص پیدا کرده بود! به هر حال غواص ترجیح داد خود را از مجالس شاعران اهل دل گیلان دور نگه دارد و رفت و رفت تا از یادها گم شد. مگر چند سال پیش که شفیعی در سلسله کتابسازیهای انتشارات سخن خود دوباره فیلاش یاد هندوستان کرد و همان کتاب را با زرق بیشترمنتشر کرد. اما در فاصلهی این دو چاپ که در ایران دست به دست شد از شفیعی جز جنجال و ساز مخالف و رسوایی چیزدیگری دیده نشد. اول یک گزیدهی غزلیات شمس در آورد که وقتی همدورههایش ایرادهای بیشمار آن را متذکر شدند بر آشفت و بساط بگم بگم احمدی نژادی راه انداخت و مثلا وقتی علی رواقی تذکر داد که در فلانجا در شعر مولوی ” شاه ” به معنیی داماد بوده است و چندین شاهد در این معنی متذکر شد به جای پاسخ با خشم گفت: پیچ رادیو را هم که باز کنی ویگن در حال خواندن است که: رفته به حجله شاه دوماد! بعد آغاز کرد در مقام یک ساواکی نقب زدن به زندگیی خصوصیی منتقدان خود و آنقدر این اعمال را کش داد تا رسوایی چاپ منطقالطیر عطار او پیش آمد وناشر مجبور شد یک چاپ مجدد به بهانهی چاپ دانشجویی در کوتاه مدتی منتشر کند که بر رسوایی چاپ اصلیی شفیعی کدکنی ماله کشیده باشد و خود شفیعی اگرچه با اکراه ناچار شد در یک یادداشت الحاقی در مقدمهی چاپ دوم منطق الطیر بنویسد: ” اندکی پس از نشر چاپ اول چاپ دیگری از این کتاب برای دانشجویان نشر شد که در آن اصلاحاتی در متن منطقالطیر دیده میشود. در این چاپ که عملا چاپ سوم کتاب است آن گونه اصلاحات در مقدمه و متن با گسترش بیشتری اجرا شده است. آن نکتهها و خطاها را مدیون جمعی از استادان و دانشجویان هستم که مرا یاری دادهاند. قبل از آن شفیعی وقتی با نادیده گرفتن توضیح استاد فرزانفر که جایی اصل یک یادداشت را از علامه مجتبی مینوی گرفته بود شفیعی آن را به نام خود جا زد و چون مچش گرفته شد این بار در کمال بیشرمی یقهی خود علامه را گرفت و مدعی شد او هم خوانش کلمهی ” روشن ” را در شاهنامه از من گرفته و به نام خود منتشر کرده است که چنان که ذکر شد مینوی جوابیهای در مجلهی یغما منتشرکرد
اما “غواص “با این که دستش رو شد و با عذری بدتر از گناه کناره گرفت و محو شد، سوای شوق آن مچگیریی جوانی، ضربهی کاریاش را نا به خود از راه دیگری بر شفیعی کدکنی وارد آورد: سرقت از حرف دیگران مثل او و خوابنما شدن مثل غواص که گفته بود حزین لاهیجی را به خواب دیده بود که از او خواسته بود اشعار او را به نام خود منتشر کند تا فراموش نشود. با یک تفاوت: شفیعی میگذاشت مدتی بگذرد تا رسما برای مال مسروقه بنچاقی جور کند. فرضا برای همان توضیح رواقی پیرامون کلمهی شاه (= داماد) که شفیعی به جای جواب یا تشکر ادعا کرده بود اومدرک دکترایش رابا اعمال نفوذ علامه مینوی گرفته بود نزدیک به چهل سال بعد در چاپ دو جلدیی همان چاپ کذاییی قبل از انقلاب به بهانهی تصحیح قیاسی در انتخاب استادش فروزانفر نوشت تکرار کلمهی ” ماه ” در آن بیت مولانا بعید است و اولی باید ” شاه ” باشد که به معنیی ” داماد ” است. و حتی از قلم نینداخت آن چه را که آن زمان از سر خشم به رواقی گفته بود: ” شاه : داماد. در فارسی معاصر تعبیر ” شاه داماد ” از بقایای همین مفهوم
کلمه ی شاه است . ” [ غزلیات شمس تبریز / جلد اول / ص ۱۶۹ / تهران ۱۳۸۷ ] البته به خاطرش بود که برای رعایت همسن و همشهری و هم عبای سابقش از رفرنس خود ” ویگن ” اسمی نبرد ! و اما هوچیگریی شفیعی در تقلید نیما از خانلری و عقب کشیدن تاریخ شعرخود در حقیقت پروندهی دیگریست شبیه به برنامهی تفتیش عقاید در تلویزیون اسلامی، کتاب کهربای سپانلو و حرفهای حسین شریعتمداری که شفیعی بعد از مرگ احمد شاملو به دست گرفت. گروهی دانشجو را برای آمار گرفتنهای عوام فریبانه گرد آورد و نتیجهگیریهایی حتی سخیفانهتر از حسین شریعتمداری به دست داد که مثلا خوانندههای شعراخوان با سوادتر از خوانندههای شعر شاملو هستند و اخوان جزو شاعران عرشی است و شاملو از شاعران بیخدا. در همه جا هم طرف شفیعی استادان و یا شاعران و هنرمندان مرده بودهاند. در مورد شاملو هم ظاهرا تا گواهی دفن او را ندید حرفی نزد و نظرش همان پسند پیشین او بود. اما در مورد متونی که بزرگانی چون هلموت ریتر و دکتر سید صادق گوهرین و فروزانفر بر اساس نسخههای زمان خود منتشر کرده بودند تا توانست شلتاق کرد و مدارک بیشتری از بیسوادیی خود به جا گذاشت که من در نوشتهی چند سال پیش خود بسیاری را شرح دادم. اما حالا هم یکی از سوتیهای شرمآور او را ذکر میکنم که حکم بر خالی بستنهای معمول او برای دانشجویانی که استادشان او بوده نشود. در مصیبتنامهی عطار فصلی هست به نام فیالصفات شامل یکصد بیت که دو بزرگترین عطار شناسان ادب فارسی هلموت ریتر آلمانی و بدیع الزمان فروزانفر در اصالت آن شکی نداشتهاند، اما شفیعی که آن مرحومان را مرده دیده بود آن را مجعول پنداشته و چون در حاشیهی نسخهی مراغی – که نه فروزانفر دیده بود و نه ریتر که تحقیقاتش مربوط به زمان جنگ دوم جهانی دوم بود- دیده بود ذکر شده که این ابیات از اشترنامه است و به خطا آنجا کتابت شده، شفیعی با “اجتهاد شخصیی خود” ( عین عبارت او ) آن صد بیت را کار گروهی عطار نام چرسی بنگی دانسته که دربارهی آنها معتقد بود “در مورد عطارهایی که سرایندگان اشتر نامه (و سیزده منظومهی دیگر را نیز نام برده بود که نصف صفحه را گرفته بود) باید تحقیق جداگانهای انجام شود که همگی در قرن نهم و بعد میزیستهاند” (مقدمهی منطق الطیر، شفیعی کدکنی، ص ۸۷) آن صد بیت را ازمتن جدا کرده و به عنوان ملحقات در آخر مصیبت نامهی تصحیح خود برده بود. غافل از این که آن صد بیت، چه از عطار باشد چه نباشد، در دستنویسی ضبط شده است که در قرن هفتم کتابت شده و طبق معمول او و تمام کسانی که حساب و کتاب هم بلد نیستند اجتهادی را که معمولا رسم نیست کسی به خودش ببندد به باد فنا داده بود. سهل است که نخواسته و ندانسته ثابت شد اشترنامه، چه از عطار باشد چه نباشد، کسی نبوده که مبتلا به چرس و بنگ باشد که در قرن نهم و بعد میزیسته باشد. سعدی همین چیزها را دیده بود که در گلستان آورده : گاه باشد که کودکی نادان/ به غلط بر هدف زند تیری
البته ممکن است او ادعا کند مراغی آن یادداشت را ننوشته بود و کس دیگری آن را بعدها قلمی کرده بود، که خواهیم گفت از ایشان همه چیز دیده شده الا سرقت اجتهاد!
*
شفیعی در آخرین خوابنما شدنش – که در این روزگار و با آن دوستان البته عادی به نظر میآید – در مقدمهی گزیدهی اشعار خانلری نوشته است: “من جستجویی در مطبوعات آن سالها ندارم ولی تصور میکنم که نیما شعر ” با غروبش ” را پس از خواندن شعر خانلری[ یغمای شب ] در سخن شمارهی ۱۱ و ۱۲ به تاریخ مرداد ۱۳۲۳ سروده و تاریخ قدیمیتری را زیر شعر گذاشته است” معلوم میشود شفیعی در دروغ گفتن هم ناشیست. چرا که کسی که در مطبوعات آن سالها جستجو نکرده باشد شمارهها و تاریخ مجلهی سخن را دقیقا به یاد نمیآورد و یا بر اساس آن اتهامی را پیش نمیکشد. و بعد مگر او نبود که در بخارای ویژهی خانلری نوشته ” در اوایلی که با او محشور بودم، چه به عنوان کارمند بنیاد فرهنگ ایران و چه به عنوان نویسندهی مجله سخن و چه به عنوان دانشجوی دکترای ادبیات که [ خانلری ] استاد ما بود …” . چه گونه یک دوره مجلهای را که امروز کلی مردم عوام نوکیسه و کمسواد برای ژست در خانههایشان به عنوان دکور استفاده میکنند شفیعی نویسندهاش نداشته است؟ اما در مورد عقب کشیدن تاریخ شعر فقط کسی که به قول مرحوم علامه مینوی مشکلات روحی دارد ممکن است در حالی که تاریخ شعر خانلری را که معلوم است ( مهر ماه ۱۳۲۰ ) و تاریخ شعر نیما را هم که معلوم است ( فروردین ۱۳۲۳ ) کافی نداند و ادعا کند خیر ، شعر نیما مال( مرداد ۱۳۲۳ ) بوده است . چه تفاوتی در این چهار ماه خواب شفیعی را باطل میکرده ؟ نیما که ننوشته بود فروردین ۱۳۲۰ ، چون عقلا آدم سالمی بود و شعر خانلری را هم قبول نداشت. وگرنه میتوانست مثل جوابیهی سراسر اتهام و بگم بگم شفیعی کدکنی عمل کند که مقالهی رسوا کنندهی علی رواقی را که برایش جوابی ندااشت به تاریخ روزی از انگلیس برای نگین محمود عنایت پست کرد که رواقی در همان روز در تهران به پایان رسانده بود! ظاهرا میخواسته با شلوغکاری اصل قضیه را شامل مرور زمان کند. گفتهاند کافر همه را به کیش خود پندارد! تازه همین یکی هم نیست. مگر ادعا نمیکند مضمون شعر نیما شبیه شعر خانلریست، که اگر متن روز آنلاین از شعر نیما، مندرج در مقدمهی شفیعی همان اصل مقدمهی او باشد، در پنج چهار پارهی نیما که تعمدا یا از سر نابلدی به صورت غزل، شبیه شعر خانلری ثبت شده، ضمنا پنج غلط تایپی وجود دارد که یا تایپ کننده اصلا قادر به خواندن شعر نیما نبوده، و یا با سوابق خرابی که از شخص شفیعی در امور مشابه دیده شده کار خود او بوده که پس از شعر شسته رفتهی خانلری کلمهی ” غارت ” را ” غرات ” ، ” همه جا ” را ” همه را ” ، ” آنی ” را ” آبی ” آورده و از همه بدتر که شدیدا نشان رذالت در آن دیده میشود جا انداختن ” که ” است در چهار پارهی سوم که مصراع “ دیدم از دستکار او که نماند ” که به دلیل آن وزن یک بند شعر از بین رفته است. این ها و تعدادی خرابکاری در ثبت علامت سکون ، ” وز او ” به جای ” وزو ” که وزن را به سکته انداخته بسیار بعید است که تنها در ده بیت شعر بدون سوءنیت اتفاق افتاده باشد با این وصف اگر شفیعی هنوزدنبال تقلید از شعر خانلری میگردد ، این شاهدش
خانلری – پل میرابو ، ترجمهی منظوم
زیر پل رود روان میگذرد
شفیعی کدکنی – پل
رود با همهمهای گرم و روان میگذرد
طبق یکی از آن صد بیت عطار در مصیبتنامه این بیت را هم اضافه میکنم تا به پیشباز اشارات بعدی بروم :
هزل چیست، آب فراست ریختن
یا گلابی بر”نجاست”ریختن
*
آیا این شفیعی کدکنی از شعرحافظ چیزی درک کرده است که ” خاک انداز ” را در مصراع پیشتر زانکه شود کاسهی سر خاک انداز همان خاک رو انداز مردم نیشابوردانسته است ؟ چون توضیح هم داده که ” تا همین یادیی من [ ترجمه از نشابوری: تا آن جا که به یاد دارم ] آن چه از جارو کردن منازل جمع میشد – به فارسی اهل تهران : اشغال – آن را خاکروبه میگفتند و در هر کوچهای جایی بود برای ریختن آن خاکروبه که آن را خاک رو انداز میگفتند. بی گمان در شعر حافظ خاک انداز به همان معنی است ” شاید فکر کنید شوخی میکنم، که اگر بود شوخیی بسیار بینمکی بود. اما اگر شک دارید آدرس این اراجیف این است : اسرارنامهی عطار / مقدمه و تصحیح و تعلیقات محمد رضا شفیعی کدکنی / انتشارات سخن ، چاپ اول ۱۳۸۶ ، ص ۲۶۵ . حالا آیا تعجبی دارد که شاعری برای هر شمارهی بخارا صد تا سفارش شعر منتشر نشده از دهباشی بگیرد؟ متوجه هستید که انشاءالله! شعر منتشر نشده برای شفیعی اصلا معنی و مفهوم ندارد، مقصود شعر بساز و بفروش است که هنوزمصالح آن فراهم نشده و فقط برای توجه خریدار چالهاش را کندهاند. زمانی ناشری برایم تعریف میکرد سالی که اخوان ثالث زندان قصر بود ( به دلیل غیر سیاسی ) یک روز عدهای قرار گذاشته بودند دسته جمعی بروند دیدار شاعر زمستان. شفیعی هم بنا بود استاد راهنمای ملاقاتیهای مرشد خود باشد. قرار سر چهار راه پهلوی بود. همه آمده بودند و فقط شفیعی دیر کرده بود. این دیر کردن چنان دیر پاییده بود که جماعت قید بازدید را زده و آمادهی پراکنده شدن بودند که استاد دوان دوان دو دست بر پیشانی به روش هندوها از راه رسید. عذر خواهی کرد و گفت در راه میآمده که شعری به او الهام شده بود و به ناچار از تاکسی پیاده شده و برای این که شعر از دست نرود مشغول نوشتن بوده که زمان از دستش در رفته بود. به آن دوست ناشرگفتم طول الهام فوقش دو بیت است ومابقی مال بعد از فروکش کردن الهام است. گفت بچه ها هم همین را میگفتند، فقط یکی بود که با عصبانیت گفت لابد الهامش یبوست داشته
*
یکی از شاگردان شفیعی اشارهای به مقدمهی او بر منتخب اشعار خانلری کرده و نوشته است: ” او گاه به عمد در اظهار نظر زمختی به خرج میداد تا مخاطب را به این شجاعت ترغیب کند که در همه چیز شک کند و گمان نکند که مواجهه با شخصیتهای ادبی هنری همان مواجههی رعیت با دربار است. به یاد دارم روزگاری سر کلاس دربارهی واپسین دفترهای شعرسپهری از او سوال شد. او کف دستش را بالا آورد و گفت: او هر بار این قدر حشیش میکشید و میرفت فضا! یا خانم دانشجویی دربارهی شعرهای احمد رضا احمدی از او پرسید و او بدترین کلمهی ممکن را در توصیف شعرهای او به کار برد و کلاس از خندهی حضار روی هوا رفت.” ( روز آنلاین . همراه با متن کامل مقدمه شفیعی و شعر عقاب خانلری ). به احتمال زیاد آن کلمهی بدترینی که برای شعر احمدی به کار برده بوده آن سه نقطهی مردانهی عارفنامهی ایرج میرزا بوده که آن جور همهی دانشجویان دختر وپسر او را ” هوایی ” کرده بود! اما البته خود استاد معلوم است چرا از احمد رضا احمدی کفری بوده. چون او بود که در مسخرگیهای جوانیاش در میان گروه دوستان تخلص شفیعی را به ” م . زرشک ” تغییر داد! نسبتی که اما به سهراب سپهری داده در حالیست که او در همان اول انقلاب که هنوز حشیش و بنگ و نی دوده به همت هم عبایان سابق شفیعی تمام خراسان را فتح نکرده بود سپهری به سرطان خون از دنیا رفت و اشارهی شفیعی کدکنی جز نشانهی رذالت ذاتیی آخوند زادگیی او گواه چیز دیگری نیست. شعرسپهری خوب یا بد البته به هنر نقاشیی او نمیرسید اما هرگز کسی نشنید او دربارهی کسی چنین اراجیفی گفته باشد. از هنر نقاشی او هم که شفیعی جز “چشم چشم دو ابرو” کشیدن روی دیوار لیدن هلند چیز دیگری نمیداند، جایی که جوانان دانشجوی هلندی بر دیوارآن دانشگاه که امروزه مقام هفتاد و هشتم دانشگاههای جهان را دارد همان کاری را میکنند که روزگاری در دانشگاه اول جهان اسلام، جایی که روزگاری خواجه نظام الملک و امام محمد غزالی در آن تدریس میکرده اند سعدی چنان که خود در حکایت بوستان آورده است آن کار را میکرده است.
—
مرا در نظامیه ” ادرار ” بود
شب و روز تلقین و تکرار بود
*
دروغپراکنی به قصد استفادهی شخصی بدون در نظر گرفتن شاخدار بودن یا بدون شاخ بودن همیشه یکی از ابزارهای هوچیگریهای شفیعی کدکنی به ویژه در زمانهای پنهانکاریی دسته گلهایی بوده که به آب می داده است. در شمارهی ۹۴ بخارا که به مناسبت یکصدمین سال تولد استاد پرویز ناتل خانلری منتشر شد او نخستین بار همین اراجیف مربوط به تقلید نیما از خانلری را مطرح کرد که چون کسی به آن اعتنا نکرد به رسم معمول خود دست به بازپراکنی برای خوانندگان عامه کرد. در جایی مینویسد: ” یک شب وارد دفتر مجله (سخن) شدم دیدم [خانلری] تنها نشسته و مشغول نوشیدن ماالشعیر است و هیچ یک از دوستان هنوز نیامده بود. از این طرف و آن طرف حرفهایی زدیم و در این فاصله دکتر سیروس ذکاء وارد شد و لدی الورود به خانلری تبریک گفت .. خانلری جوابی داد که فهمیدم امر مورد تبریک را هنوز به طور قطع قبول نکرده است. ولی از خلال جواب او دانسته میشد که ریاست دانشگاه پهلوی را به او پیشنهاد کرده اند. سال ۱۳۴۵ بود به نظرم. من هم با همان لهجهی خودمانی نیمهخراسانی و نیمهرسمی رو کردم به خانلری که آقا حیف شما نیست رئیس دانشگاه پهلوی شوید. این سناتوری و این ریاستها کسر شان شماست. همان استاد دانشگاه تهران و مدیر مجلهی سخن بمانید اعتبارتان خیلی بیشتر است. خانلری سرخ شد و هیچ نگفت. تصور کنید در سال ۱۳۴۵ شفیعی کدکنی ۲۷ ساله بوده . یازده سال قبل از آن تاریخ خانلری معاون وزارت کشور ، همین مدت سناتور انتصابی ( انتخاب شده ی شخص شاه ) و چهار سال پیشتر وزیر فرهنگ یک رژیم مستبدانهی شاهنشاهی بوده ، حالا چه گونه یک دانشجوی غربتی که ساواک بر خلاف دوستان آن روزش که بارها بازداشت شده بودند هرگز حتی قابل دانسته نشد که احضار خشک و خالی شود ، ممکن بوده در حضور چنین شخصی – هر چه قدر متین – این چنین ” شکر خواری ” کند که او سرخ شود ! در حالی که من – محسن صبا ( فرزند باغبان خانلری ) – که یک سال قبل از این با نامهی دستیی خود خانلری برای همکاری با زنده یاد سعیدی سیرجانی به بنیاد فرهنگ در نخستین سال فعالیت معرفی و استخدام شده بودم ، به دفعات اسدالله علم را در باغ واقع در کوی دوست دیده بودم در ضمن آن چیزی که خانلری مینوشیده اسمش ویسکی بوده نه آن چه این سانسورچی ی بخش فرهنگیی رژیم نام برده . ماه الشعیر اگر هم در آن روزها تولید میشده آخوندهای آشنای ایشان مینوشیدهاند و بعد در آفتاب میخوابیدهاند که الکل به طورشرعی بالا بزند! توجه کردید که در جایی از لهجهی خراسانی نیمهرسمی خود خطاب به خانلری نوشته بود؟ واقعا عقل ناقص میخواهد که یک خراسانی خودش به لهجهی خودش توجه کرده باشد. مثل این که من بنویسم وقتی خانلری مرا به داخل اتاق احضار کرد من به لهجهی شمیرانی پرسیدم: اوسا مو پوزارمه مون اتاق گذاردمه ایرادی که نیه ؟ آیا وجدانا فکر میکنید جز مشنگ بودن علت دیگری میتوانسته دلیل این باشد یک دانشجوی دکترای رشتهی زبان فارسی در دفتر مجلهی سخن با یک استاد ممتاز زبان و ادبیات فارسی که اصلیت مازندرانی داشته با لهجهی مشهدی صحبت کند ؟
*
نیمایوشیج هم باید که مثل همهی ساختا شکنان، چون فردوسی، حلاج، شیخ شهاب، عطار، شمس تبریزی، حافظ، علی اکبر دهخدا و صادق هدایت منکران ناچیز خود را همراه میداشته باشد، اگر غیر از این بود جای تاسف بود چرا که همیشه بر آن خاک نفرین شده رسم چنان بوده که خواجهی شیراز گفته است.
پری نهفته رخ و دیو در کرشمهی حسن
بسوخت عقل ز حیرت که این چه بلعجبیست
درین چمن گل بی خار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبی ست
—————————— —-
مرداد ۹۴