——————————————-
شاید هنوز باشند کسانی که به یاد آورند روزی روزگاری در امریکا فیلمی ساخته شد که گروهی از جنایتکاران بالفطرهی زندانی را برای عملیات تخریبی مقابل آلمانیهای نازی به محل مورد نظر بسیج کردند. نام فیلم یادم نیست اما خاطرم هست آنها اگرچه همگی به درجهی رفیع شهادت نوع آمریکایی نائل شدند ولی توانستند عملیات را قبل از رفتن به عالم باقی با موفقیت به پایان برسانند و همچون قهرمان از زندان تن خلاص شوند! در حقیقت فیلمی فراتر از سه قلوهای دهنمکی که فروش خوب آنها را در ایران باید از افتخارات امت ملت نمای قاتل هرچه هنر و زیباییست دانست، ضمن این که سکانسهای آخر فیلم آمریکایی به همان سوز و گدازهای انواع اسلامیی امثال مجید مجیدی بود با این تفاوت که به جای بازیگرهای ریشوی بد ترکیب و عن دماغی، آنها مردانی خوش سیما بودند که پیش از سختترین نبردها ابتدا ریش خود را دو تیغه میزدند و دوش صبحگاهی هم که روی شاخش بود چون این سنت ینگه دنیایی بیش از آنکه به نظافت مربوط شود یک حرکت پسندیده بود که چندی بعد به خارجیها هم سرایت کرد تا خاطرات تلخ خزینههای نکبت کشورهای خود را از یاد ببرند! <!–more–
*
وقتی بیست و پنج سال پیش پای بر این خاک آخر دنیا گذاشتم در تکزاس با یک ایرانیی همسن و سال خودم آشنا شدم که شبه هیچ کس نبود. قلندری که بدون آن که قصد شیرین زبانی داشته باشد طبیعتا حرفهایش بانمک بود. رفتار و کارهایش حتی از حرفهایش عجیب و غریبتر و شیرینتر بود. سالها در امریکا زندگی کرده بود و از یک دانشگاه دولتی مدرک عالی داشت با این وصف یک تاکسی خریده بود و صبحها به محض این که در حدود صد دلار مسافر جابه جا میکرد کار را تعطیل و به خانهاش که باغچهی کوچکی در حومه شهر بود برمیگشت. او به محض ورود پیژامهاش را که مادرش چند سال پیش دوخته بود و برایش پست کرده بود میپوشید و بعد یکراست میرفت سراغ کبوترهای توی گنجه و مرغهای سیار باغ و یک الاغ مکزیکی و البته سگ درندهاش که از ابتدای خیابان بوی او را شنیده و در آستانهی در گوش به زنگ ورود او بود. سگی که مصر بود وقتی که به دیدنش میرفتم به من یادآوری کند عزیزترین کس اوست. دلیلش؟ جان خود را برای او میداد، کاری که برعکس آن را کسی میکرد که سرش را بر بالین کنار او میگذاشت: زنش که مترصد بود جان او را بگیرد. این فلسفهی راسته حسینیی او بود و تبصرهای هم نداشت. یکبار گفتم چرا از هم جدا نمیشوید. دلیل؟ برادر زنش نزدیکترین دوست عمریی او بود. چهل سال پیش با او زیر علم و کتل قمر بنیهاشم را میگرفتند. یکبار در زمان گروگانگیری در تهران افبیای از رفتار عجیب این بشر شک کرده بودند و در خانه را زده بودند. انگار نه انگار گفته بود خودتان اگر دنبال چیزی میگردید زحمتش با خودتان چون الان وقت رسیدگی به گنجهی کفترهاست …
اری ، یک روزبه دیدار این رفیق عجیب و غریب رفتم که هر چیز عادی و قریب را هم مرموزانه و غریب نگاه میکرد. در که زدم او و سینیور اورتگا سگش در آستانه ظاهر شدند. پیژامهی دستدوز مادر به پا و خاکاندازی به دست به من خوشامدی گفت و با نگاهی میرغضبانه به سینیور اورتگا که غرغر میکرد گفت: ” آدم باش! این رفیق منه ” سگ فورا اطاعت کرد و دور شد اما مترصد حمله چشم به من دوخته بود که مبادا به صاحبش زخمی بزنم. این حالت پس از چند باری که به آن جا رفت و آمد کردم فروکش کرد. به من گفت: برو تو، سماور جوشه یه قوری چایی دم کن تا من دستامو بشورم برگردم. رفتم و بعد از اجرای فرمان نشستم. تلویزیون روشن بود و داشت فیلمی را نشان میداد که در افکار خودم بودم اما چشمهایم به آن بود که یکمرتبه سر و کله لی ماروین و چارلز برنسون و هر چه آدمکش و خلاف کار سینمایی بود بر صفحهی تلویزیون ظاهر شدند و یادم افتاد این همان فیلمی بود که در جوانی دیده بودم. وقتی رفیق تکزاسی با دستهای شسته آمد تو نگاهی به من و نگاهی به تلویزیون انداخت و پرسید: چی رو نگاه میکنی؟ حکایت فیلم و روزگار جوانی را که تعریف کردم گفت: مثل این که هنوز تو باغ نیستی؟ پرسیدم که مقصودش چیست. گفت تو خیال کردی این فیلمها همین جوری ساخته میشه؟ امریکا اول فیلمشو میسازه که وقتی بعدا صداش درآمد مردم حضور ذهن داشته باشند. گفتم یعنی چی؟ گفت جنگ دوم جهانی کی تموم شد؟ گفتم اوایل ۱۹۴۵. گفت این فیلمو سال ۶۷ ساختند. هیتلر و جونوراش هفت کفنشونم پوسیده. پرسیدم مقصود؟ گفت بهترین فیلمآی جنگ دوم تو زمان خود جنگ ساخته شد، حالا پس از بیست و چند سال چطور دُول پارسال بریده خونش حالا راه افتاده؟ چرا فیلمو تو انگلیس ساختن؟ چرا انقدر بازیکن معروف واسهی یه فیلم تخمی جمع کردن؟ پرسیدم: که چی بشه؟ گفت: که انگلیس و فرانسه و امریکا برای دیدن فیلم سر و دست بشکن. گفتم هنوز مناسبت این حرفا را با هم نمیفهمم. گفت بندهی خدا سال ۶۷ چه سالی بود که این فیلمو ساختن؟ جنگ اعراب و اسرائیل که با کلک حساب عبد الناصر و عربا رو رسیدن کی بود؟
*
گاهی از این جور حرفها که کاملا میتوانست به آن نتیجهای که او میگرفت نیز نباشد تلفنی با من صحبت میکرد و اقرار میکنم که برایم بیشتر حکم تفنن را در آن سالهای تنهایی و غربت داشت. فقط این هم نبود رفتاری که او با حیوانات خود داشت به قدری طبیعی و بانمک بود که هنوز هم از یاد من نرفته. مثلا یک روز دست مرا کشید که سری به الاغ مکزیکیی او بزنیم، الاغی که اسمش را ” ممدلی خان ” گذاشته بود وقتی نزدیک شدیم حیوان ساکت و بی آزار با نگاه عاقل اندر سفیه به ما نگاه میکرد. او دستی به پیشانیی خر کشید و گفت: هلا آمیگو! کم و کسری نداری؟ شبها راحت میخوابی؟ سینیور که مزاحمت نمیشه. بعد رو به من کرد و گفت: اولی که از مکزیک آورده بودنش غریبی میکرد. یه شب تابستون توی ایوون پشه بند زده بودم و خوابیدم. صبح که پا شدم دیدم ممدلی خان بیرون پشه بند عین من یه پهلو دراز کشیده و خوابیده. بعد از الاغ دور شد و رفت سراغ خروس دلاوری که به سرعت عرض باغچه را پیشاپیش میرفت و چندین مرغ بدون اعتنا فقط دنبال او را گرفته و از پیش ما میگذشتند. گفت: می دونی کجا میرند، خروسه ژست گرفته که دونهها را نشونشون بده که یعنی او خریده. بعد از گفتن این حرف یک مرتبه پرید جلوی خروس و راهش را بست و سرش فریاد کشید: قرمساق! پول اون دونا رو من دادم تو چرا منت سر این مرغا میگذاری؟ خروس جیغ خشمناکی کشید و پرید از کنار رفیقم رد شد و مرغها هم دقیقا از همان مسیر رد او را گرفتند .
*
چند سال بعد یک روز به من زنگ زد و گفت” فلان کانال تلویزیون را بگیر و فیلمی را که میخواهند نشان بدهند خوب تماشا کن و تمام که شد تلفن کن. من قبلا توی سینما دو سه ماه پیش دیدم”. فیلم دربارهی یک عرب بود که میخواست جایی را در نیویورک منفجر کند و مثل معمول لشکری از پلیس و اف بی ای دنبال پیدا کردن او بودند. نشستم و خوب تماشا کردم. از همین فیلمها بود که از روز اول هم من چیزی به عنوان هیجان در آنها نمیدیدم. تمام که شد تلفن کردم. گفت خوب تماشا کردی؟ گفتم بله. گفت آن جایی را که سر دو پل را بسته بودند و از آنها مذهبشان را میپرسیدند چطور؟ گفتم بله، اما چه اهمیتی داشت؟ گفت: این بار شرط میبندم می خوان برند سر وقت مسلمونا. پرسیدم چرا؟ چون سر پل را بسته بودند؟ بعد از دهنم در رفت و به کنایه گفتم: رفیق! من و تو که مسلمون واقعی نیستیم، بعد هم شاعر داریم که همه چیز را حل میکنه و میگه ” بر در میکده رندان قلندر باشند / که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی “. باورم نمیشد که شوخی نیشدار و تمسخرآمیز مرا فورا بخواند و در جواب بگوید: باشه، شب دراز است و قلندر بیدار
*
در اواخر سال ۲۰۰۰ برادرم برای درمان سرطان به امریکا و نزد فرزندانش آمد. بهزودی او را در لیتل راک ارکانسا بستری کردند. تمام آخر آن سال و تابستان سال بعد را من از جمعه تا یکشنبه ازمحل کار یکسره به لیتل راک میرفتم و ارتباط من با آن رفیق قطع شده بود و بعد هاهم دیگر تماس با او میسر نشد چون گویا او تکزاس را پس از جدایی از همسرش به جای نامعلومی ترک کرده بود تلفن و آدرسش را هم به کسی نداده بود. من نیز به زودی تکزاس را ترک میکردم، بگذریم که چهار سالی را پس از سال ۲۰۰۳ بیشتر در ایران گذراندم .
در آگوست سال ۲۰۰۱ برادرم در ارکانسا فوت شد و من به اتفاق فرزندانش با جنازهی او به ایران رفتیم. در تهران بعد از مراسم دفن و ختم و شب هفت و دید و بازدیدها چون کار تازهای شروع کرده بودم به تنهایی بلیت بازگشت خود را از واشنگتن به نیویورک تغییر دادم به شکلی که از نیویورک با یک پرواز داخلی دیرهنگام به دالاس میرفتم و صبح روز بعد میتوانستم کار خود را از سر بگیرم. در آمستردام هنوز صبح زود بود که ک ال ام به زمین نشست. چند ساعاتی تا پرواز نیویورک مانده بود و من روی یکی از راحتیها لم داده بودم و چرت میزدم که بلندگوی فرودگاه نام مرا صدا کرد و گفت به سکیوریتی مراجعه کنم. پیراهن سیاه تنم بود با ریش چند روزی نزده که دستپاچه خود را به در سکیوریتی رساندم. تمام فکرم به دخترم بود که سال آخر دانشگاهش را تازه تمام کرده بود. یک هلندی مرا به اتاقی راهنمایی کرد و از من خواست منتظر بمانم. ضربان قلبم در شقیقههایم میکوفت و من قادر به شمارش آن نبودم. مردی لای دری را باز کرد و مرا به اتاق دیگری راهنمایی کرد. چشمهای خسته و بیخواب من نشان او را روی سینهاش میدید ولی از آن فاصله قادر به خواندن آن نبودم. مرد پشت میز خود نشست و نام و مدارک مرا خواست که به او دادم. آمریکایی بود و با لهجهی جنوبی حرف میزد. پرسید به چه علت به ایران مسافرت کرده بودم. چرا سفرم انقدر کوتاه بوده است. چرا پس از این سالها هنوز سیتیزن نشدهام. محل کارم کجاست؟ مدارکم را خواست. این آدرس ویرجینیا مال کیست که چندین بار قبل از رفتن به ایران به آن جا رفتهام؟ ( خانهی برادرزاده را میگفت ). او چه کاره است ؟ و و و و و تمام ان چه را که خودش میدانست انقدر پرسید تا بلندگو مسافران نیویورک را فراخواند. بلند شد و باملاطفت برایم سفر بیخطری را آرزو کرد. لحنش به نظرم خیلی مطمئن نیامد و من این را وقتی بعد از ظهر به نیویورک رسیدیم از یاد برده بودم بدون آن که بدانم وقتی اوایل شب پرواز ما به سوی دالاس اوج میگرفت آن دوقلوها ی نور افشان شب آخر خود را میگذراندند
*
کاش آن رفیق قلندر بود و نظرش را دربارهی ظهور داعش که در سرعت بر ظهور رایش سوم پیشی گرفته است میپرسیدم
———————————
تیرماه ۹۴