————————-
دربین سه زنی که شاه به امید پسردار شدن اختیار کرد بینی و بینالله به قول کلثوم ننه ثریا ازاو خیلی سر بود و حق داشت او را ” موش ” صدا کند. تصور این که در یک بالماسکه شاه لباس شیر به تن کرده بود آدم را مجاب میکند که ملکه مادر و شمس حق داشتند نگذارند عروس لباس مادام پامپیدور را بپوشد. اگرچه آنها با مادر و خواهر شوهرگیری او را واداشته بودند به شکل ژاندارک درآید. دختره با آوا گاردنر مقایسه میشد و تنها ایرادی که اهل فن از او گرفته بودند این بود که ساقهایش یک کمی پرانتزی بود. تازه
شانزده سالش بوده و اگر آن آکلههای همایونی گذاشته بودند این دختر نیمه آلمانی جا بیفتد شاه زن ذلیل با آنها فالوده هم نمیخورد. اما خب، زنها اغلب چشم دیدن همدیگر را ندارند. من خودم یک نوه عمه داشتم که چهار کلاس درس خوانده بود و با شوهرش دعواش شده بود سر این که جرئت کرده بود او را با مارگارت تاچر مقایسه کند! تازه گلی به جمال مایکل کورلئونه که وقتی آدمکشها برای دست بوس این پدرخوانده میآمدند در را به روی زن خود پیش میکرد اما شاه وقتی سر و کلهی ارنست پرون پیدا میشد در را به روی ملکه ثریا قفل میکرد. پرون حتی سر زده وارد اتاق خواب شاه و ملکه هم میشد و یک بار از ثریا درباره امور خصوصیی آنها چیزی پرسیده بود که ثریا از در بیرونش کرده بود. سویسیی ابنهای!
حکایت: آوردهاند مردی در جستجوی خریدن یک اسب خوب با قیمت مناسب مدتها به مکانهای مختلف سرزده بود تا سرانجام در یک روستا شاهد منظور را پیدا کرده بود. یک اسب کرنگ با گردن کشیده و سری زیبا. قبل از پرداخت وجه و دریافت برگهی خرید فروشنده گفت اسب او یک عیب دارد که برای این که بعدا دردسرساز نشود در صورت توافق او معامله سر میگیرد. خریدار پرسید که آن عیب چیست و فروشنده جواب داد این اسب ” کونی ” است. خریدار فکری کرد و پیش خود گفت اسب که جزو ناموس آدم نیست، و بعد توافق خود را اعلام و معامله قطعی شد. اسب را به مزرعهی خود برد و افسارش را به درختی بست. فرزند خریدار که از دیدن اسب ذوق زده شده بود عصر همان روز هویجی در دست به اسب نزدیک شدو خواست پیشانیی اسب را نوازش کند که ناگهان اسب سردست بلند شد و چنان ضربهای به پسر زد که چند متر آنسوتر مجروح و بیهوش به زمین افتاد. پدرکه از نزدیک شاهد ماجرا بود به پسرش نزدیک شد که بلندش کند اما اسب که افسار پاره کرده بود از عقب روی دو پا بلند شد و به مرد ضربهای
زد و از مزرعه گریخت و از نظر گم شد. طبیب بالای سر پدر و پسر بود که صبح روز بعد اسب را که سر راه خود چندین نفر دیگر را ناقص کرده بود اهالیی یک روستا گرفتند و نزد خریدار پس آوردند. فردای آن روز خریدار با دست وبال گردن و پسر نیمه جان به دادگاه رفته و شکایت خود را از فروشندهی اسب تسلیم کرد. قاضی که یک آخوند بود حکم دادفروشندهی اسب را در دادگاه حاضر کردند. وقتی او در صندلیی خود قرار گرفت قاضی از او پرسید: شما چرا عیب اسب خود را به خواهان اعلام نکردید؟ خوانده یا همان فروشنده گفت: حاج آقا به خریدار نه تنها اعلام کردم بلکه در برگهی فروش هم ثبت کردم. حاج آقا رو به خریدار کرد و گفت: ورقهی فروش را نزد من بیاورید تا ببینم. پس از آنکه خوب نوشته
را خواند بدون هیچ تعجبی با لبخند تلخی که بیشتر حکایت از همدردیی آخوندقاضی با اسب داشت رو به فروشنده کرد و گفت: این که تقاضای مورد شکایت خواهان نیست. فروشنده گفت: قربان! وقتی من هم لفظا و هم کتبا اعلام کردم اسب من کونیست یعنی همهی عیب ها را دارد.
توضیح ویراستار — این حکایت مربوط به قبل از کشف بیماری بودن عیب مربوطه بوده و محتمل است که اسب یاد شده نیز مشمول همین عارضهمیشده است
–
برگردیم سر ارنست پرون و شاه. این طور که از نوشتهی ثریا بر میآید او از هیچ کسی به اندازهی پرون بدش نمیآمده. و چون برخلاف ایرانیها که راست و دروغ چیزی را معلوم نمیکنند، مثل همهی تربیت شدگان فرنگ حرف پیشکی بلد نبوده و واقعیت محض را گفته است. مثلا دربارهی سختیهای زمان نخست وزیریی مصدق یک جا نوشته ” آن هماغوشیهای شبانهی ما هم بیشتر برای به دست آوردن آرامش بود ” بیانی که در روح زن ایرانی توسط آیین مردانهای که پیامدارش ازدواج با عروس خود را از زبان خداوند در قران مجاز شمرده (احزاب ، ۳۷ ) قرنها بود از میان رفته بود، چرا که یک فقه منحط به زنان آموخته بود که اگر لفظ ” عشق ” میان مردان و زنان مجاز بود در قرآن هم آمده بود.
از این حرفها میخواستم نتیجه بگیرم وقتی ثریا گفته ارنست پرون همجنس باز و از زنها متنفر بوده یعنی همهی عیب ها را داشته، و اگر هم بیماربوده دیگر دکترها تجویز نکرده بودند که دوای دردش فقط شاه و وزیر است. فردوست در اعترافات خود گفته بود دلیل حضور پرون در اتاق شاه غیراخلاقی نبوده بلکه برای شاه کتاب میخوانده بود. اما نگفته چه جور کتابی. آیا کتابهای غیراخلاقی نداشتهایم؟ آیا از اسلام به بعد یکی ازعلایق خلفا و سلاطین کتاب الفیه شلفیه نبوده است که ابن ندیم در الفهرست از دو ورسیون کبیر و صغیر آن در قرن چهارم هجری یاد کرده است؟ اصلا این پرون زیر چشم شاپور رپورتر که ریاست سازمانهای اطلاعات انگلستان را در ایران به عهده داشت چگونه شده بود صاحب اختیار شاه؟ کما این که خود رپورترقبل از کودتای ۲۸ مرداد شده بود معلم انگلیسیی ثریا که دور از چشم مصدق در کاخ به شاه بگوید چه کار بکن و چه بگو. با این وصف شاه سلطان حسین زمان به بهانهی سفر به شمال وقتی شنید دولت دکتر مصدق نصیری رابط شاه و زاهدی را بازداشت کرده از ترس نیمه شب ثریا را از
خواب بیدار کرده و ساعاتی بعد از رامسر با هواپیمای شخصی به بغداد و روز بعد با هواپیمای خطوط هوایی ایتالیا به رم پرواز کردند. این فرار مال دو روز قبل از بازگشت او به تخت سلطنت بود و همهی این یادداشت را من به خاطر واقعیتهایی نوشتهام که از زبان ثریا با نگاهی وفادارانه ولی تلخ ثبت شده است. شاه ترسو حتی نگذاشته بود چند دقیقه صرف لباس جمع کردن شود و با همان لباسهای فرار راه افتاده بودند و وقتی به ایتالیا رسیدند از در عقب هتل توی خیابان میروند و شاه یک دست کت شور خاکستری برای خودش و یک لباس سفید گلدار برای ثریا میخرد و بلافاصله میگوید باید مواظب پول باشیم که کم نیاریم چون پول زیادی نداریم. ثریا نوشته در مسیر فرار هم شاه از او اجازه خواسته بود هدیههای عروسی شان را بفروشند! و اضافه کرده دو ساعات قبل از رسیدن تلگراف سقوط دولت مصدق به او گفته بود ” باید به امریکا بروند و آن جا کاری دست و پا” کنند. باور میکنید؟ آدم دلش برای این ملکهی بیست ساله کباب میشود! اضافه میکند وقتی تلگراف سقوط دولت دکتر مصدق را به دستش دادند چنان دستش میلرزید که کاغذ چند بار از دستش افتاده بود. با این همه وقتی سه روز بعد با هواپیما به ایران برگشت وقتی با سپهبد زاهدی آدم امریکا و مجریی کودتا از مقابل صف فرماندهان ارتش عبور میکرده چشمش خورده بود به نصیری – همان ارتشبد فرمانده ساواک بعدی – که درجه ی سرتیپی دارد در حالی که وقتی میرفت او سرهنگ بود. همان جا به سپهبد زاهدی مثلا نجات بخش خود که برای برگرداندن او لعنت خدا را خریده و آدم آمریکاییها شده بود گفته درجهی افسرانی که به امیری ارتقاء پیدا میکنند فقط از اختیارات شاه
است. اینها با آن چه در کتاب میلانی از یک سخنرانی او آمده که پیرامون همان ۲۶ مردادی ایراد شده بود که با ثریا به رامسر و از آن جا با هواپیما به بغداد گریخته بودند، اصلا قابل مقایسه نیست. شاه گفته بود: ” فراموش نمیکنم که در روز ۲۶ مرداد سال ۱۳۳۲ یعنی در روزی که کشور ما با خطر سقوط و اضمحلال قطعی مواجه بود، خودم در حرم مطهرحضرت امیرالمومنین دست توسل و التماس برای نجات میهن به سمت آن بزرگوار دراز کردم و شک ندارم که نظر لطف آن حضرت بود که در فاصله ی بسیار کوتاهی ایران را از خطر فنا نجات داد . ( نگاهی به شاه ، ص ۲۳۵ ) گمان نمیکنم حتی خمینی بعد از لو رفتن عملیات نوژه حاضر میشد این حرف را بزند. امریکا هم که یاد شاه نداده بود! پس مقایسهاش با شاه سلطان حسین صفوی بی راه نبود. ثریا برای همان یک روزی که امریکا و حضرت امیر شاه را – و نه ایران را – نجات دادند نقل میکند وقتی سفیر ایران حاضر نشد کلید اتومبیل شاه را برای استفادهی خود شاه در اختیار آنها بگذارد یکی از کارمندان سفارت آن را دزدید و در هتل اکسلسیور که مراد اریه اتاقهای خودش را با پول مورد نیاز در اختیار شاه گذاشته بود تحویل آنها داد . النته گفته اند شاه به آن پول ( یا چک ) اریه دست نزد و بعد پسش داد. اما این که آن یهودیی فرزند یک خاخام که یک سال بعد نمایندهی مجلس شد درست همان موقع آنجا چه میکرده من نمیدانم، شاید هم من نمیدانم. اما میدانم در جریان اصلاحات ارضی تنها کسی که قانون شامل حالش نشد و ارضهای بیحساب و کتابش را لقمه لقمه کرد و فروخت
همین مراد اریه بود که چندین باردیگر هم نمایندهی مجلس شد. اینکه نوشتهاند شاه واقعا عاشق ثریا بود حرف مفت است. عشق یعنی قبول بدون قید وشرط آن چه محبوب, معشوق, یا یار بخواهد. به همین دلیل است که اریک فروم میگوید تنها عشق کامل را فقط مادر دارد که از فرزند خود چیزی نمیخواهد مگر این که فقط فرزند او باشد. و از همین روست که نخستین جایی را که برای یافتن قاتلان فراری تفتیش میکنند خانهی مادر اوست که تنها اوست که به یک فرزند فراری پناه میدهد. اما شاه مگر ابراهیم بود که وقتی ساره باردار نشد از هاجر خدمتکار او صاحب پیغمبر جانشین شود ؟ او که ضریح امیر المومنین را در نجف گرفته بود، یک استغاثه هم برای بچه دار شدن ملک اش میکرد که هنوز بیست سالش تمام نشده بود نه این که از ثریا چیزی را بخواهد که درداستانهای عهد عتیق عملی بود در ضمن از بغداد تا نجف در جادههای امروز نزدیک دو ساعت و نیم راه است که با معیارهای زمان ملک فیصل باید آن را دو برابر کرد. شاه که پس از ورود به فرودگاه بغداد حتی سفیر ایران اعلام کرده بود به دستور مصدق او حق رفتن به سفارت را ندارد و چندین ساعت بناچار در گرمای مرداد ماه بغداد داخل هواپیما مانده بودند تا ملک فیصل در بازگشت از حضور او خبردار شد. تا صبح روز بعد که به ایتالیا پرواز کرد در همین زمان کوتاه با سفیران انگلیس و امریکا و خانوادهی شاه عراق دیدار کرد و یک ملاقات ویژه هم با آیتالله شهرستانی که مثل اکثریت غریب به اتفاق جامعهی روحانیت شیعهی آن روز دشمن قسم خوردهی مصدق بود ( چون با ماندن مصدق انگلیس دلیلی برای تطمیع آنها نداشت ) حالا چه گونه با آن روحیهی مثال زدنی شاه وقت کرده بود دویست کیلومتر دورتر از بغداد خود را به مقبرهی امیرالمومنین برساند خدا میداند. ضمن اینکه حضرت اگر میتوانست مانع از اقدام ابن ملجم میشد که خود را رسانده بود که خواستهی قطامه معشوق فریبای خود را – انتقام از علی – برآورده کند
یک خاطره: در روزهای نوجوانی، چنان که افتد و دانی شبهای ضربت خوردن و شهادت حضرت امیر، و روزهای تاسوعا و عاشورای حسینی جزو ایام آزادی از سین و جیم مادرم بود. با همکلاسیها سرمان یا به افطاریها گرم بود و یا با پلوی امام حسین. سالهای شک و بهتزدگی بود و هنوز جا نیفتاده بودم که اینها واقعیت است یا نمایش اصلیی تعزیهها. یک
شب سرد زمستانی که ” آقا ” روحانیی معروف شهر کوچک آن روز ما شب ضربت خوردن حضرت بر منبر رفته بود گوشهای چپیدم و با چای فصل به فصل و خرما به سخنان او گوش فرا دادم. دقایقی بعد چند نفر از لبو و باقلا فروشان محل هم با موج سرما وارد شدند و پشت بخاریی مسجد به گرم کردن خود مشغول شدند و همه به زودی در خلسهی ناشی از گرما فرو رفتند. مسجد در سکوت و اندوه سخنان آقا فرو رفته بود که معمولا واعظها به آماده کردن نوحهی نهایی مایهی آن را بیشتر و بیشتر میکنند. رسیده بود
به شبی که قطامه قرار بود با ابن ملجم برای پیمان نهاییشان ملاقات کند که آقا با صدای بلند شروع کرد به توصیف آشکارای سر و وضع آن زن نانجیب که برای مصمم کردن ابن ملجم خود را به صد ترفند هوسانگیز آراسته بود. که ناگهان یکی از لبوییها که چرتش پاره شده بود از پشت بخاری که صدای گرگر آتش آن تنها صدای دیگر مسجد بود فریاد زد: اوخ جون! مسجد به هم خورد. آقا به حالت قهر بلند شد که ازپلههای منبر پایین بیاید که من از گوشهای فرار کردم.
–
به هرحال وصلت ناجور ثریا با تلخکامی زمانی به پایان رسید که او تازه بیست و پنج ساله شده بود که امروزه میگویند برای ازدواج زود است. اما انگار تمام اتفاقات بعدی قرار بود به روندی پیش برود که شاه سرانجام ایران را که امیرالمومنین به آن سختی پس گرفته بود تحویل ابن ملجمها بدهد و باز هم الفرار! و معلوم نیست در این افت و خیزها چرا همیشه پای هند و هندی در میان بوده است. میپرسید چه طور؟ به این بیت قدیم اخوان ثالث
توجه کنید :
نادری پیدا نخواهد شد امید
کاشکی اسکندری پیدا شود
خب، در این که نادری پیدا نخواهد شد هیچ شکی نیست. از اسکندر هم اگر داعش را مناسب مقیاس فرض کنیم به درک که پیدا نخواهد شد و آرزومندیم در همان سوراخی دفن شوند که برنامه ریزهای آنها بیرونشان کشیدهاند. اما شاید روح شاعر هم به این حقیقت فکر نکرده بود که اسکندر و نادر دو مردانی بودند که هند را فتح کرده بودند، هندی که با موقوفهی ” اود ” که محلی در هند است اول با حاکمان شیعیی خود و بعد به دست انگلیس آنقدر حجج اسلام و آیات عظام را خورانده بودند و پول آنقدر زیاد داده بود که یکی از آنها در زمان حیات خود چنان گنبد و بارگاهی برای خود ساخته بود که از گنبد و منارههای حرم خواهر امام رضا بزرگتر و بلندتر شده بود و چون صدای اعتراض بقیه در آمد با یک رقم نجومی ی آن روز مهندسی را از اروپا آوردند که آنها را پایینتر کشید. در انقلاب ۵۷ هم یادمان نمیرود هندی بودن نام فامیل منجر به باقیی قضایا شد. و به عنوان حسن ختم این یادداشت باید به حضور یک هندیی ابواب جمعیی انگلیس اشاره کنم که در شب عاشورا به محلهی بدنام تهران مراجعه کرده بود و شایعهی عظیمی در میان مردم پیچیده بود که تقدس آن روز منجر به چسبیدن او و زن روسپی به هم شده بود! بلوای عجیبی از مرد و زن و بچه در اطراف جایی که بعدا به ” قلعهی زاهدی ” معروف شد به پا شد که مردم را با شلنگ آب متفرق کردند. پنج شنبه در نشریهی ” باباشمل ” رضا گنجهای شعری به چاپ رسید به این مضمون :
به بخش رادیکال صد رفته بودم
به فکر شعر واسه این هفته بودم
زنی دیدم به من گفتش او مشتی
انقد تو شعر میگی خسته نگشتی ؟
به او گفتم مامان مشغول کسبی
مواظب باش جیگر یک وخ نچسبی
گویا گفته شده بود شاعر ناشناس بچه محصل بوده که ” رادیکال صد ” را به جای ناحیه ده کنایه ازمحلهی بدنام به کار برده بود. اگر کسی دورهی بابا شمل را دارد تا آن جا که در حافظه دارم جزو پنج شمارهی اول است و گرنه آن سالها من هنوز به دنیا نیامده بودم
———————–
خرداد ۹۴