شاعران این شماره: ناهید عرجونی، فریبا گیاهی، آرزو نوری، غلامرضا بلگوری، عابدین پاپی، منصور خورشیدی، حمید عرفان و علیرضا نوری
_____________________________
……………………………..از: مجموعهی (کسی از شنبههای ما عکس نمیگیرد)
و سرباز بودی
مچاله در پیراهنت
و سرانگشتانم آشفتهتر از آن که موهایت
……..
از جنازه بر میگردم
دستهایم خط خوردهاند
کسی دلم را میتکاند
سیب میافتد
……….
امشب برای همهی سربازهای دوست و دشمن گریه میکنم
(روی جمجمه ام بنویس پنجره )
نو
اینجا پاریس است!
سایهام روی هیچ دیواری نیست!
گُم شدهام
روی خطی که به هیچ جاد های پیوند نمیخورد.
همهی مردمِ شهر جن شدهاند.
شانزلیزه هی حرص میخورد
ریههای رنگینش
از بوی تند عطرهایش به سُرفه افتاده!
ایفل
از دور به من چشمک میزند
کور خوانده!
دلم را به دست نمیآورد
حتی در خوابهایش.
شکوفهای غریبانه
روی پنجرهام تاب میخورد
مونترال شکوفه ندارد
بهارش سرد اما دلش گرم است
دستت را میگیرد
در آغوشت میکشد
سُفرهاش را قسمت میکند
حتی اگر پُر نباشد.
با سیاه و سرخ
با سفید و زرد
و رنگی که تو نیستی.
این شهر سیبهایش مصنوعیست.
پروانهای روی معدهام
بال بال میزند
خوابم نمیبرد
در پُشت پلکهایم سقفِ میدانِ آزادی
چکه میکند
چراغ را خاموش میکنم
در تاریکی سایهها روشنتر میشوند
فومن آرام آرام
روی دلم نفس میکشد.
نقطه
لبالبم
از لبههای پرتگاه
-دلخوش به افتادن-
میخواهم سبک باشم
مانند نقطهای
پایان خط
……………………….از: صورتکتاب شاعر
از اسب نو
جا به جا که میشوم
کلمات دهانشان بسته میمانند
خیال سرخوشم پیجوی کسی نیست
از گرمای روز دیگر نپرس
همین که آفتاب بر سنگ نشست
وحقیقت باد از شاخههای برهنه گریخت
به اندوه گل میرسم
کمی در شفای شب پره تردید میکنم
دستان من انگشتانش را از دست داده
برای همین نمیتوانم مشت بر دهان کسی بکوبم
حالا تو هی بگو
از اسب افتادهام
نه از اصل
هرصبح
تهران پر از چشم میشود
و آنقدر پیر میشویم
که روی کلاغ خوابمان میبرد
و دوباره
درشب میریزیم
مثل درختی که
سیباش را گم کرده است!
هیاهوی فوارهها
در جلوههای کمال
پرسه میزنم
هلال کم رنگ ماه
در فاصلهی دو نگاه
میافتد میان هیاهو
از آسمان جستجو
آراسته درچشمهای تو
میرویم
با دستانی ازستارههای ناگهان
وقتی، همهمهی فواره های نور
سپید میبارد
روی کمانههای رنگ
یک شعر از: حمید عرفان
جناب مرگ
در خواب به گفتگویم
با چهرههای معانی
در تصویرباز بینهایت
و شور حضور واژهها
که بی استعاره بر آبها روان است
در بیداری
سخن از جناب مرگ است
مشتهایش بر چانه
و چانهزدن با او
در تندر و سیلاب وتوفان
نه … نمیخواهم
رها شوم از خواب و
گفتگوی بسیار با چهرهها
دوش
وقت سحر
اصلاح کنی
ادکلن بزنی
بایستی صف نان
و آنقدر بایستی که یادت برود:
……………..برفهای این چند سال
…………….به اندازهی جرم رستم خونی بودهاند