نوشته: پاپی عابدین
سنت، مدرنیسم و پست مدرنیسم(کریتیکال)
گذشتگان با طبیعت بودند و ازاین طبیعت تبعیت میکردند. هرگز از طبیعت سئوال نمیکردند و یا دربارهی مثلن ماه و دریا چندان بحثی نمیکردند. به بیانی دیگر بیشتر در کیستی طبیعت شناور بودند! و نه در چیستی آن. به دیگر بیان چیستی یا ماهوی طبیعت برای گذشتگان دغدغهای به شمار نمیآمد. لذا جهان گذشته، جهان وحدت و همراهی بود و چیزی به نامکاربرد عقل به طور مجزا نبود.
راسیونالیزم ( عقل گرایی) در زمانی آغاز شد که بشر چشم به روی طبیعت باز کرد و پسوند «شناسی» را برای هر موجودی انتخاب نمود. و جالب اینجاست که برای اولین بار در مقابل طبیعت با پشتوانهی عقل ماند و پسوند «شناسی» را به طبیعت اضافه نمود و علمی بنام طبیعت شناسی را بوجود آورد. در همین جا بود که آیدتیک ( درون بینی ذات شهود ) یا همان ماهوی و چیستی در دل طبیعت نضج و بارور شد. راسیونالیزم به عنوان یک مکتب با شاخکهایی فرارونده شروع به گشتاورد در کنه طبیعت نمود و هر واژهای پسوند «شناسی » را به خود گرفت. همین طبیعت شناسی باعث شد که انسان به خود بیاید و ابتدا به انسانیت خود و انسان شناسی بپردازد و با بهره گیری از عقل خود توانست در طبیعت متاثر شود و طبیعت را بسازد. علم بشر تا آن جایی قد داد که ماشین را جایگزین اسب کرد و هواپیما را جایگزین ماشین. این سیر تطور که با ظهور رنسانس قوت بیشتری را به خود گرفت بشر را شعورمند کرد و دنیایی به نام مدرنیسم بوجود آمد. نوعی اندیشه که در قرن17 استارت اساسی خورد. (این اندیشه که در پی جایگزین کردن مدرن به جای کهنه بود یا نو به جای کهنه.)به هر روی این روند رو به رشد بشر تا جایی رسید که کهنه گرایی در طبیعت رخت بربست و نوگرایی مد شد و متفکرین نوگرایی را دوران انتقاد نامیدند. اینان معتقد بودند که مبانی معرفتی طبیعی و انسانی باید «شناسی» شود. به عنوان مثال معرفت باید معرفت شناسی شود. عقل باید عقل شناسی شود. بشر باید بشر شناسی شود. علم باید علم شناسی شود. روح باید روح شناسی شود. روان باید روان شناسی شود. طبیعت باید طبیعت شناسی شود و … و در صدد برآمدند تابسترهایی به نام دانشگاه ( محل یادگیری دانش) را برای این علوم فراهم آورند و بشر را دانشمند و بینشمند کنند. ولی همین بشر مدغدغ (صاحب دغدغه) به این نتیجه رسید که راسیونالیزم (عقل گرایی) دیگر کارآمد نیست و بایستی به ماورای دوران نقد و نقادی رسید و متفکرینی در اقصی نقاط جهان، نضج علمی گرفتند و دنیایی به نام پست مدرنیسم یا پست کریتیکال را مطرح نمودند.
در دوران مدرنیسم عقل علیرغم اینکه نقد میشد ولی مورد احترام و جایگاه بود و بدیلپذیر نبود اما در دوران پست کریتیکال عقلانیت از دو زاویهی فیلسوفان عقلگرا و فیلسوفان حسگرا مورد حمله قرار گرفت وراسیونالیزم جای خود را به سوبژاکتیویسم داد. جهانی ذهنی و ایماژیسم محور که شاید بتوان گفت شاخک اصلی آن حسگرایی بود و این فرآیند بسان ریسمانی مهمل در حافظهی جامعه پایگاهی بس عمیق زد و با نگاشتن رمانها و داستانها و تاثیر این اندیشه در ادبیات، هنرو موسیقی به جایگاهی سرمد دست یافت. با ظهور پست مدرنیسم هنر برای هنر به فراموشی سپرده شد و فرد برای فرد جایگزین آن شد! مدرنیسم و پست مدرنیسم دغدغهی خواص شدند. همان خواصی که تیشه به ریشهی خود زدند تا عموم مردم هنوز هم در دنیای کهن و سنتی با بهرهگیری از میراث اسلاف، زندگی کنند! لذا نوعی بی قراری برای خواص ایجاد شد ولی عوام هنوز هم در جهان عموم گذشتگان با بهره گیری از سیرهی آنها؛ زندگیشان متداوم است. بنابراین سنت ،مدرنیسم وپست مدرنیسم به مثلثی مختلفالاضلاع تبدیل شد و سنت زمان آرامش – مدرنیسم زمان دقت و پست مدرنیسم زمان سرعت نام گرفت.