شاعران این شماره: سریا داودی حموله، ناهید عرجونی، فاتمه فرهادی، آرزو نوری، حبیب شوکتی، عباس صفاری، عمران صلاحی، داریوش معمار، فریاد ناصری، علیرضا نوری و مجید نفیسی
_____________________________
اخطلاف
خود را به روی هرچه تویی قفل کردهام
بعد از میم آخر تنها
زرد پروانهای شدم
بر گوش باد
تا سه چهارم فردی باشم
که همیشه مفعول است
نیمهی خالیام
حجرالاسودیست
در نیمهی دیگر
مرا تحویل خودم بدهید
دارم میترسم
از زنانی که در آیینه تفتیش میشوند!
یک شعر: از ناهید عرجونی ………………………………….
.………………………از: صورتکتاب شاعر
كسي از شنبههایمان عكس نمیگيرد
از نگاههای شرقیمان در غروب اردوگاه
و زنهایی كه میدانند وطن
آواز مردهایست كه برنمیگردد!
ما شناسنامههایمان را برداشتهايم
با ترسهایمان كه بزرگترند
کسی از ما با چشمهای بادامیاش گريه میكند
کسی از ما با چشمهای درشت
من با چشمهای جنگزدهام
پرت میشوم
به حاشيهی خبرها
و فكر میكنم شيمیایی شدهاند شعرهایام
وحنجرهای كه با آن بغض میكنم
مرا به دريا بياندازيد
میخواهم خوراك كوسهها بشود صبوریام
وتصويرهایی از حلبچه
كه خوراك روزنامههای وطنم شد!
حالا ما
به تمام زبانهای زندهی دنيا
گريه میكنيم ….
مرا به دريا بياندازيد
میخواهم با ماهی سياه كوچکی
كه توی كودکیام بود
حرف بزنم!
دیگر تمام زنی شدهای
که آشپزخانه بلد است
هوس میکنم
همهی حرفهایم را به این در بگویم
زنگ که میخورد
فقط سهمی از اضطراب مال من است
تو نیستی
شبیه دختری
که مدرسه را تا زنگ آخر دوید
و شباهتش به من
خالی صحنهایست که بازیمان دادند
گریه را پس بده به چشمهایم
و خشمهایم را به گلو
به سنگی که در دستم نبود
زنگ خورد
و ما پشت درها و این سوی بطالت کارخانهها
زنگ زدیم
زنگ زدیم و کسی صدایمان را نشنید
از اینهمه گوشی خاموش
به من برگرد
به دلهرهی دری که تا تو بسته است
و زنگ که میزنم
فقط بگو: الو…
…………………………
خراش
دستام را به دیوار میکشم
تا خراش بردارم از تو
در مسیرهایی که نرفتهای
جاهایی که نبودهای!
اندیشیدن به تو
آغاز لبخند است
تبسمی
که بالا میآید از حلقام
روی لبام میماسد
چنان که گاردریلها
بر چهره خیابان
ماسیدهاند!
………………………….
روی جلد پاییز
بهار هیچگاه از موهای زنی
که فصل را زیر روسریاش مخفی کرده است
شروع نمیشود
اینجا آنقدر پاییز است
که زمستان ازجاده خارج میشود
پرنده اما
هیچوقت لیز نمیخورد
من از اینکه اسمام باران نیست
یکریز کویرم.
آدم مگر چند دفعه میمیرد
یادم باشد
برای آنها که به تشیع جنازهام میآیند
یک شاخه گلسرخ بفرستم.
.
.
بیشک خندهات میگرفت
اگر میدانستی از این روزهای باداباد
به آدرس سابقات هنوز نامهای میرسد و با مُهر«گیرنده مرده است»
برمیگردد .
انگار باورشان نمیشود
بیهیچ نقشه و توشهای
سرت را گذاشته و مرده باشی
تو هم که دیگر جان به جانات کنند خبر را
تکذیب نخواهی کرد
هوا
چنان سرد است
كه سرما را حس نمىكنم
و زخم
چنان گرم
كه درد را
كنارت مىنشينم
دستم را گرم مىكنم
و خاكستر مىريزم
بر زخمم
فحش
آرزو کردم، اسطبل بودم
تنها اسبها را در من نگه میداشتند.
نه سوار میشدم
نه سواری میدادم…
………………………
چه میشود که باشی و
مثل این انزوا
تو هم یک گوشهای از این زندگی را بگیری
نیستی و
چیزی هم نشده
فقط روبروی شعرهایم
گنجشکها روی برف راه میروند
با پنج فلب مهربان در اقصای تنم
معشوقههای قشنگ تحویل این شهر دادهام
این خاصیت قوم ماست
که هرکس را
با جایی از اندامش
دوست دارد
تُنگِ آب
تُنگِ آبم را نمیيابم.
آن را توی مهتابی گذاشتم
تا نيمههای شب كه بيدار میشوم
به غلغلِ آبش گوش دهم
كه از دلِ پاكِ زمين میگويد.
به مولای روم بگوئيد:
از تشنگی بیتابم
اما آبی نمیيابم*.
من واژهی “آب” را چون او
به فارسی و تازی
ترکی و رومی میدانم
اما از ديدنِ رُخِ يار
در كاسهی آب ناتوانم.
در مهتاب، سروهای تشنه
چون عابدانِ بيدار در نمازند
باشد كه كاريزكَنانِ كوير
از دلِ كركس و شيركوه
آبی به تشنگان برسانند.
در بسترم زنی خوابيده
كه از الههی آبها نشان دارد.
من صدای نفسهايش را میشنوم
اما سالهاست كه ديگر نمیتوانم
چهرهی زيبايش را ببينم