چهار سال از رفتن بیژن الهی گذشته است؛ رفتنی که برای آن وصفی خوشتر از این سطر قاسم آهنین جان نیافتم: “عبورِ ببرِ عابرِ نور”. از همان بدو رفتناش دربارهی او نوشتند آنچه نوشتند، او را نوشتآجین کردند به مراثی و مدایح، به شماتت و ملامت. و هر کسی دست به قلم برد و آخر از همه حلقهی آشنایان و دوستان این سالهای آخر. از طنز روزگار، باز هم غریب به اتفاق، جای نوشتن از شعر او، همان چند قطعهای که شاید خوانده باشند، از خود او نوشتند که هرآینه نه هرگز دیده بودند و نه شناخته بودند. چنان بر احوال او حکمهای محکم راندند که گویی عمری در جان او خانه داشتهاند. دوست نازنین، میلاد کامیابیان، با همان نثر خوش و فکر خوشاش نوشته بود “ژست الهی” در عزلت گزیدن تقلید پذیر نیست. یا “هر آنکه موضع صریحی در برابر زندگی نگیرد محکوم است به …” که تا الان دو سال است که میخواهم از او بپرسم کدام ژست؟ یا چه موضعی صریحتر از این که زندگی کنی بیکه زندگیات را بیرقِ هیچ چیز و حتی زندگی، کرده باشی. البته که هول و هراس به دل میافکند او که سر به راه خودش دارد و حتی تا آن دم آخر که از نظر محو شود یک وهله سر به سوی هیاهو نمیگرداند. اما این حرفها همه حرفهای از راههای دور است.اینها نشان اسب و سوار نیست بیشتر نشان گرد و غبار است. این ایراد این حرفها نیست، این خاصیت این حرفهاست و اساساً ایرادی در این حرفها را با این خاصیت زدن هم نیست.
در این سالها، یک خط هم دربارهی الهی ننوشتم. به این دلیل که دوست داشتم از سیمای او بنویسم و از آنچه در دیدار او به چشم من آمده بود نه آنچه از او به گوش من رسیده بود و در خیال من رسته بود. و نوشتن از دیدهها در آن دوران بیش از آن که نوشتن از الهی باشد نوشتن از خود بود. دلیل دوم اینکه، دست کم یک نفر دیگر را میشناختم که از هر کس دیگری سزاوارتر بود به نوشتن از سیمای بیژن. من به لبها و دستهای آن یک نفر چشم داشتم؛ آن یک نفری که لااقل در چشم من از شریفترین جانهای روزگار است. گفتهاند که “اول رسم رفاقت موافقت است”. این یک نفر در رفاقت با بیژن الهی، با طرز بودن او موافقت کرده بود بیآنکه رسم زندگی خودش را شبیه او کرده باشد. او که یکی از سزاوارترین افراد به سخن گفتن از “شخص” بیژن بود، در آن هیاهوی مدعیان بیژنشناسی سکوت کرده بود و سکوتی به غایت شریف که تا همین چندی پیش باقی بود. آن یک نفر، داریوش اسدی کیارس، آن منتهای امنیتی است که از دوست طلب میکنی. او را در کنار بیژن دیده بودم که بودناش، آن بودن خفیف و بیخاصیت یک مرید نیست؛ بلکه آن حضور پررنگ و مراقب و صادق یک رفیق است. و حرف من اینجا از رفاقت است، جدا از هرآنچه او برای الهی کرده است و خواهد کرد، نوشته است و خواهد نوشت.
در میان شاعرانی که از نزدیک دیدهام، دو نفر بودند که طرزی داشتند و حضوری. یکی کیوان قدرخواه که شش سال تمام مرا پذیرفت و مراتب عاشقی با شهر را به من آموخت و از جادو و حرز و طلسم، از شاعر و شمن به جای همدیگر یاد کرد و روانش شاد. آن یکی بیژن الهی.
نخستین بار بیژن الهی را سال هفتاد و نه دیدم، به یمن رفاقت دورش با پدرم و به لطف دو رفیق قدیم پدرم، یکی حسن ملکی یا آنطور که دوستان شاعرش میشناسند منصور ملکی (او که بی آنکه یک دم با سلیقهی من در شعر و شاعری همداستان باشد و بالعکس، هر چه توانست کرد که مرا در آن شور و شوق نوجوانی یاری کند، او که در دوران روزنامهنگاریاش در “ایران” و “آریا” با تمام شاعران دو دههی قبل که امروز میشناسیم، یک به یک به گفتگو نشست و نشر کرد. او که زحمت اصلی را کشید و با الهی تماس گرفت و از اشتیاق من گفت و قراری گذاشت و دیدار را میسر کرد) و آن دیگری محسن صبا ( هم او که شعر “چارگوش خودی” تقدیم به اوست که بعدها یک بار و در خانهی پدری در اصفهان دیدماش و سخنوری شگفت انگیز بود و نخستین درسی که به من آموخت اینکه در حد و حدود شنوندگان سخن باید گفت و یا اصلاً نگفت. پس از ادبیات چیزی نگفت و از بیژن جز چند جمله و به اصرار من چیزی نگفت و از زندگی در آمریکا گفت و از چرخهی ترسناکی گفت که در دست رشتهی بانکها طی میشود و همین).
قرار ما ساعت شش عصر بود در تهران در پاساژ گاندی و در ایوان کافه ال به همراه حسن ملکی و دخترش توکا. و من که رفته بودم محمد آزرم را برای بار اول توی کافه کاکا ببینم تا رسیدم ده دقیقهای بود که آنها رسیده بودند. موی بلند از پشت بستهاش را داشت و چهرهی خوش و آرام و لبخند گرم و یک پیراهن سفید بییقه پوشیده بود و یک شلوار سفیدتر و سیگار ژیتان آبی میکشید که تا آن روز ندیده بودم. از من خواست که چیزی را ضبط نکنم و گفت ثبت اگر خواستی بکن ( و به شقیقه اشاره کرد) ولی ضبط نکن که با هم درد دل کنیم. اول از موسیقی گفت. از حسین طاهرزاده گفت و از جهانگیر میرزا و میرزا حبیت سماع حضور ؛ از قمرالملوک وزیری گفت و از زن خوانندهای پیش از او که به یاد ندارم و این هم از زیانهای ثبت کردن است. از اهمیت شعر او گفتم که وقتی از ذهنم به زبان آمد طنین بیمزه و پرتعارفی داشت که خیلی خجالت کشیدم. جوابی داد که هر بار که با او حرف زدم و از شعر او گفتم همین جواب را داد. گفت: شما که چیزی از من نخواندهاید، این چند تا شعر که خواندن نشد. من هشت نه هزار صفحه نوشتهام که نخواندید. چه اهمیتی وقتی نخواندهاید؟ پرسیدم چرا منتشر نمیکنید؟ به عین عبارت و تا آنجا که حافظهام یاری میکند گفت: پیش از انقلاب مجموعهی شعرهای خودم و بهرام اردبیلی و ( یک نفر دیگر را که چون دقیق به یاد ندارم اسمی به گمانه نمیآورم) به خانمی دادم برای انتشار در مجلدهای نفیس و پولاش را هم تمام و کمال پرداخته بودم. بعد از انقلاب کتابها را که نشر نکرد هیچ، با پولاش کتاب سخنان خمینی را منتشر کرد. بعد از “شعر دیگر” گفت و از اسلامپور و اردبیلی و از لورکا گفت و از ترجمه های شاملو گفت . یکی دو نفر نام برد که پول می دادند به بهرام اردبیلی که شعر به نام آنها بنویسد و نشر میکردند(اسم آن یکی دونفر در ذهن من هست و همانجا بماند بهتر است). گفتم که “زوزه” ی آلن گینزبرگ را ترجمه میکنم. گفت گینزبرگ را دوست دارد اما از من خواست بروم سراغ شاعران مهمتر و اسم برد: جان اشبری، چارلز اولسن. بعد از هزار و یک شب گفت و این که حدود بیست داستان از هزار و یک شب در نسخههای موجود حتی در انگلیسی هم نبوده تا همین اواخر. گفت شاهکارند این داستانها اگر بنشینی و به فارسی برگردانی، ارزش دارند. در او هیچ اثری از گوشهگیری و عزلت ندیدم. هیچ نشانی هم از آن غرغرهای متداول میان همهی ما نبود. حتی آن ماجرای پول دادن و شعر نوشتن را هم اگر من اسمی از آن شاعران نمیآوردم اشارهای نمیکرد. شاداب بود و شوخ بود و مشتاق معاشرت. ما را مهمان کرد و وقتی که جوان صورت حساب را آورد دست او را با دو دست گرفت و گفت: این دوست خوب من. وقت رفتن از من پرسید از اینجا چطور برود زعفرانیه. آدرس کتاب فروشی باغ در تجریش را داد و گفت هرچه آنجا برای من بگذاری به دستم میرسد که بعدها یک کپی از شعرهام را آنجا برایش گذاشتم. شمارهی تلفناش را به من داد و گفت گاهی زنگی بزن. که وقتی زنگ میزدم صدای او را میشنیدم که میگفت: بوقی که شنیدید، پیامی بگذارید.
بار دوم، نه سال بعد بود سال هشتاد و هشت و در همین ماه آذر. داریوش اسدی از پشت تلفن گفت داریم میآییم اصفهان که برویم شیراز. گفتیم اگر هستی هم را ببینیم. آمدند و در جلفا هم را دیدیم. همان موی بلند از پشت بسته را هنوز داشت اما نه به آن نظم و یکدستی قبل، لاغر شده بود. من را بغل کرد و بوسید که خیلی جا خوردم. خستهی سفر بود اما شاداب و خوشرو. رفتیم کافهای همان اطراف و از قهوهی ارمنیها تعریف کرد اما نخورد. بعد رفتیم به خانهی پدری که آن زمان همه در سفر بودند و ما سه نفر ماندیم. حرفها زدیم. از داریوش پرسیدم که چرا شعر چاپ نمیکنی. گفت دیگر شعر نمینویسم. کاری که دیگران بهتر از من میتوانند، من چرا اصرار کنم؟ بیشتر نقد مینویسم.
شعر “مرثیه برای حاجیه خانم” را خواندم که گفت خوانده بوده است در میان آن شعرها که برایش گذاشته بودم که خیلی خوشحال شدم. و گفت که شعر را دوست دارد که نفهمیدم از روی مهربانی گفت یا نه. از شعر زبان آمریکا حرف زدیم و آن زمان داشتم ویژه نامهی شعر زبان مجلهی دستور را آماده میکردم. شعرها را با حوصله شنید و گفت: زوکافسکی درست است نه زاکوفسکی. و بعد دربارهی زوکافسکی حرف زد و از شعر سکوت گفت و گفت شعر سکوت این است نه آنکه گلشیری خیال میکرد. از شعر کوبیستی گفت و ربط شعر و تکنیکهای نقاشی. از هانری میشو حرف زد. دوباره آن حرف مسخره را زدم که شعر تو شعر پربهایی است و باز هم حرف مسخرهای به نظرم آمد و باز هم خجالت کشیدم و به خودم گفتم: بعد از این همه سال دوباره گفتی؟ دوباره همان جواب را داد که تو شعر از من نخواندهای. گفتم همانها که خواندم. گفت حرف بزن. گفتم: زبان شعرت تنها بر ترکیب بدیع استوار نیست. بر ترتیب بدیع هم سوار است. مثال، در “چارگوش خودی” شاعر کم هوش مینویسد: “اگر بدانی چقدر تاریک شده است”. تو مینویسی:
و تنها
اگر بدانی چقدر تاریک شده ست.
آن سطر اول است که سطر دوم را نجات می دهد از هیچ نبودن. بدون آن سطر اول، دومی عبارت عادی است. دیگر اینکه زبان شعر را با زبان ادبی با زبان مودب یکی نمیگرفتی از همان آغاز و بر خلاف آن فخامت مهجور که در شعرهای دیگر و در شعرهای دیگران هست. فخامتی هم اگر هست، پیچیدگی هم، به ویژه، اگر هست در ترکیب و ترتیب سطرها و تصویرهاست، و کلام طبیعی و طبیعت کلام به جای خود باقی است. و طبیعت کلام با سهولت محاوره فرق دارد. با اخراج واژههای دورافتاده فرق دارد. سهولت محاوره در سهل انگاری محاوره است. اما طبیعت کلام در آرایش طبیعی کلام است :
چرا نروی از اتاق رو به حیاط،
رَخت و پَختی که نداری،
چرا نه به آن اتاق بالاخانه
که درگاهیِ او را بهارِ بی رحم
در نمییابد؟*
دیگر این که وزن را طبیعت کلام فارسی و طبعاً شعر فارسی میدانی. در عین حال وزن را مسئولیت کلام نمیدانی، بلکه مشغولیت کلام میدانی. اما از همهی اینها که بگذریم استاد بیبدیل تقطیع سطرها هستی.
عقاقیر *
بندیِ این دانش عطاریام که میدانی
کدام علف توی کدام حُقه است و حُقههای علفی میدانی.
میشود اما که از گذار مغبچهیی هم، که از خرام سبزه خطی هم،
که نفسهای او، که علی علای او از میان بازار دور شد،
جا به جا شوند علفها؛ آنگاه
سر هر حقهی آشنا که بگشایی
عطری غریبه میشنوی…
حرف زدم و از این قبیل حرفها. حالا میدانم که اینها همه نسبی است و در شعر هر دورهی او چندین مثال نقض برای هر کدام از احکام من (به جز آن حکم آخری) حی و حاضر است.
چیزی نگفت و گوش داد حرف را عوض کرد و به موسیقی رسید. باهم موسیقی شنیدیم از طبلای غنایی استفان میکاس تا شیخ شنگر از باراد و تا چند کار نامجو. از یکی دو کار نامجو(به ویژه از آن اجرای غزل زلف برباد مده) خوشاش آمد و خندید و گفت: این کاری است که به فرامرز اصلانی میگفتم باید با حافظ بکنی و هرگز نکرد.
از سفر افغانستان یک گل کوچک باقی مانده بود که آوردم. به رغم قلب ضعیف و نگاه نگران داریوش همراهی مختصری کرد و سرخوش شدیم و شب گذشت و فردا رفتند شیراز. گذشت و دیگر ندیدماش تا شد آنچه شد.
در همین یادهای معدود من از او، هرگز آن مرشد عزلت گزینی که از او ترسیم میکنند نبود. همانقدر که در نوشتن سخت و پیچیده و غریب بود، در معاشرت آرام و ساده و خوش رو و راحت بود. مفتون راههای ناهموار بود و شیفتهی چیزی ورای چیزها، اما جرماش اینها نبود. جرماش این بود که در دسترس عموم نبود و عموم این را نمیبخشد. حتی از عموم کناره هم نگرفته بود، سر جای خودش بود اما چشماش به در نبود. سرجای خودش بود و سر جای خودش ماند و به جای مطلوب خودش رفت و همین. اما همین را هرگز براو نمیبخشند.
* اینها شاید مثالهای آن دیدار نباشند که آن مثالها در یادم نمانده است که همینها بودند یانه. هر چه بود از همین جنس بود.