شاعران این شماره: مریم بالنگی، سریا داودی حموله، ناهید عرجونی، فاتمه فرهادی، آرزو نوری، خسرو بنایی، کروب رضایی، جبیب شوکتی، علیرضا نوری
_____________________________
بدنم را بدون تشکرکردن
ترک میکنی
دریا بوسهی ماهی را عادت خودش میداند
میگویی
داری مثل خاورمیانه
برای یک بوسه گریه میکنی
همه چیزبه طور طبیعی
اصلاً خودش اتفاق میافتد
زنها با بدنهای لخت
مردها با آلتهای تناسلی
اعتراض میکنند
اصلن ستارهها فقط میخواهند
بگویند آسمان تاریک است
میزنم زیر گریه
چقدر همه چیز به همه چیز ربط دارد صفورا
……………………………………. از: صورتکتاب شاعر
..
تا جمهوری
به رختخواب خود برگردد
مرگ
آخرین کلاغی خواهد بود
که روی قطعههای تاریکی
تکثیر میشود.
.
صدايت كه میكنم
پرنده میايستد در هوا
کسی توی لباسهايم تحليل میرود
ودستمال غمگيناش را میگذارد توی جيب بارانیام
کسی كه از آغوشهای باز
تنها تو را به ياد میآورد
از لبهای بسته
تنها تو
میتوانستم با كوه وآيينه وبرف آشتی كنم اما
من لابلای ملافههای گلدار و گلهایی كه به آب دادی
خودم را
به خواب زدهام
در اين روزهایی كه يك ريز پنج شنبهاند
به خودم میگويم صبور باش
به چينهای پيشانیام
به لباسهای سياه
صبور باش عزيزم
روی پاشنهی كفشهای خودت بايست
وبدان در هميشه روی يك پاشنه نمیچرخد
از در در آمدی
میخواهم دروغ بگويم
دروغ بگويم وبخندم
از در در آمدی
ومرگ رفته است تا برايمان چای بياورد
ما تنها هستيم
برای موهايت شانه میشوند انگشتهايم
تو میخندی
لبهايت زنده است ومیخندي
مرگ يادش میرود كه برگردد
او میداند
ما چای نمیخواهيم
تنها هرم نفسهای تو كافیست
واين كه من خواهرت هستم
و موهايت را سپردهای به انگشتهای عاشقام
میخواهم بلند بلند بگويم
رضا جان همينجا بمان
هوا سرد است وجادهها خيساند
و زبانم لال مرگ ساده نيست!
.
.
.
صدايت كه میكنم
باد شانههايش را تكان میدهد
و چای يخ زده است!!
.
اینکه حرف میزند
من نیستم
من نیستم که کاکتوسها را
به جای پنجره گذاشت
سیرههای تو را سر برید
به پلیس زنگ زد
و کلاغها را به انگشت نگاری برد
این که مدام حرفها را بریده بریده میگوید
درهم میخندد
و گریههایش شانههایم را میلرزاند.
من اینجا نشسته بودم
تو شعر میزدی
ولی او مدام میرقصید توی آینه
گیسهایش را کشیدم
وقتی تورا بوسید…
من فکر میکنم
باید عذر بخواهم
از زنی
که سالهاست توی آینهام گریه میکند.
«چرخ»
به دنیا آمدم
زیر پل گیشا بایستم
یا زنی باشم
در خانه شوهرش
که قورمه سبزی میپزد و جا نمیافتد
به دنیا آمدم
فکرم بگذرد از هر چیزی
و مدام بپرسم
کدام چرخ جهان لنگ میزند
همیشه اتفاق از سر شب میترکد
آتشفشانی بی خبر خودش را روشن و
اقیانوسها جا عوض می کنند
و یکهو
یکهو تانکها!
آخرالزمان چه غرش کریهی دارد
این روزها صدای تلویزیون از گلوی بریده بلند میشود
و مرگ وقتی از خودش بلند شود
کردی برقصد و
فکر کند کوبانی نیمی از جهان است و
و نیمی دیگر فقط نمیشنود
هر که میآید وبرای میکروفن معلمی میکند
ویا فیلسوفی میشود عصرهای جهان را به غبغب و بگوید
تا اطلاع ثانوی عشق به نامزدی نمیرسد.
تاریخ به دشنام یک کوچه بنبست خورده
ونقش انگشت را فقط میتوان برای ماشه خم کرد
انوقت گلوله خودش را ول
چنان ول ولول
تا قلب زنی که سر به بازی و
برای شمارش معکوس رویاهایش
خودش را انداخته درست وسط معرکه اخبار
جهان را با گیسویت دوباره نام گذاری کنم …این را سیاستمداری گفت که کرواتاش را کنار سواحل آرام شل میکرد
و آتشفشان را با چشم هایت روشن
این را شاعری که از جنازهها دشنام میخورد:
یا این جهان را برد ته این منظومه شمسی
تا یخ بزند
یا چنان نزدیک
که در خورشید ذوباش کرد
همین
مالکیت
در حافظه زمین درختی رویید، اندازهی دلتنگی ما
پارچههایی به آن بستیم
برای نذرهایی که برآورده نشد،
پارچهها کلاه شدند درست اندازه سر ما،
حالا هزار جای زمین، هزار پرچم روییده!
اندازه تاریخی که فدای جغرافیا شد.
.
صبح بهخیر
درختها را دوست دارم
چرا که بههر کجا که باشم
به زبان مادریام
سلام میکنند
شانههایت را بده
شانههایت مادر سفر بودند
شانههایت تختِ موهات بودند
در شانههایت چه کلاغهای کم رنگی
در شانههات جای بوسهی من هوالباقی
در شانههات جنهای مهربان جفتگیری میکنند آیا
خدای من در شانههات چه شکلی دارد یدالله؟
و آن طوفانی که نوح را بر سر زبانها انداخت
از شانههای تو هم رد شد وُ قهرمان قایقرانی المپیک خدایان آتن شد
کسی که شبها در خیابان سوت میزند دیوانه نیست تنها است
از شانههاش بپرس چه طوفان سهمناکی در شکم دارد
کسی برای زیبایی جهان زنش را نمیبوسد
بوسه الزاماً بوسه است آیا
و من در زندگیهای قبلیام اول سرخ پوست بودم
بعدن با صدای چگور با رقص از شکم مادر پریدم بیرون
یک آدم شوت بودم یدالله
دستهای تو بالاترین دستها بود در خودارضایی
در قتل عام
از آخرین تولدم سی و نُه سال میگذرد
نسبت من با زمین یک نسبت غیر خونی است
من با هیچکس حتا مادرم نسبت خونی ندارم ندارم
من از خون میترسم
از خونِ دماغ
از خونِ عادت ماهانه
از خونِ سرباز جوان
از خونِ زنان کُرد
از خونِ بوسه بر شانههای تو میترسم
یکی یک غروبِ شاعرانه بالای این شعر بگذارد
به سنگهای جهنم بگوید
در قلب من هیچ خبری نیست که نیست
من از خون غروب هم میترسم یدالله