همدلجوانم، بهزاد خواجات.
ممنونم که هرازچندی شعرهاتان رابرای من میفرستيد. شور و شوقتان رامیستايم وخوشحالم که میبينم همسر منهم درشما بهانتظار لحظه مقدر نشسته است.
خوب يا بد، من شخصا اهل قضاوت نيستم چرا که قضاوت را چيزی از مقوله خشونت و فقدان مسئوليت میدانم. يک اشتباه ناچيز قاضی میتواند موجب ياس يا خودباوری شود. وانگهی، ميزان ومعيار قضاوت درست و غلط درکجاست؟ کي ميداند که دقيقا کدام سوی حقيقت نشسته است؟
پس بی اينکه موضوع قضاوت مطرح باشد صدای شعررادر لحن شما میشنوم که براي دل خود زمزمه میکند. میگويم براي دل خود، چون مرا که گوش تيز کردهام بهجد نمیگيرد حال آنکه اگر ترانهای میخوانيد بناچار برآنيد که شنوندهای مشتاق شکارکنيد. آخر نهمگر نوشتهايد دفتری فراهمداريد و ناشري میجوئيد؟ صدای جويبار که بیهدف نيست: تشنه را صلا میدهد. پس بايد صريحتربود. بايدزمزمه زيرلبی را بهسرودی روشن مبدل کرد. بايد کنار کهکشان ايستاد وصدا برداشت تاشنونده بتواند خنياگر جانش را بشناسد و انتخابش کند.
زيرکانه شاعريد آنجاکه میگوئيد:
دلت رابه نخل بياويز
درحجله آفتاب. ـ
فردای تو شيريناست.
اماشاعر با فقدان پايگاه مشخص فکری ميان تشتتها دست و پا خواهد زد، ميان تصويرهای مبهم سرگردان خواهد شد واز شکاری جانفرسا تهی دست و بینصيب بازخواهد گشت. ازاين زاويه که نگاه کنيم شعر را يک راه و يک وسيله خواهيم يافت. بايد ديد با شاعري خود میخواهيم چه کنيم. يک تيله رنگين گاه بسيار زيباست اماقطعا باديدن آن ته دل ازخود میپرسيم آيا کاربردش چه میتواند باشد؟
ازخود میپرسيم از چه سخن به ميان آوردهايد آنجا که میگوئيد:
اين بار هم شکل تودارد
رنجی که چيدهام
ازآبها.
اين بار هم بميرم درتو
کز آشوب سينه مرغ
با پوستی ازستاره
میميري.
میپرسم رنجي که از آبها چيدهايد چهگونه رنجي است و وجه شباهتش با من چيست؟ـ و به پاسخي نميرسم. بعض وقتها ديدهايد يک ريگ رگهدار صيقل يافته که در بستر رود بيابيم چه زيباست؟ـ منخود درسالهای کودکي که تابستانی را به روستائی رفته بوديم روزهای درازی در ساحل رودخانه به دنبال چنين ريگهائيی گشتم و در آخر کار از آنها مجموعهای فراهم آوردم. میتوانستم آنها را نگهدارم در شيشهئی بريزم و حتا نامی برآن بگذارم.اما در پايان کار حاصل جستوجوهايم فقط بيحاصلی بود. چرا که از آن منظور مشخصي نداشتم: نه قصد سنگشناسی در ميان بود نه نيت مطالعه درترکيب رنگها. پس: ريگهاي زيبا، بدرود! متاءسفم که به هيچ کار من نمیآئيد!
بايد ميگذشت
غوغای قناری سبز. ـ
آن روز هم جهان
رشتههای بريده نور بود…
چرا متوقعم مرا بهپاس اين سطور شاعر بخوانند؟ و تازه، اگراين توقع برآمد چه منظوری حاصل شده است؟ البته میتوان گاه بهخودا ستراحت داد و با کلمات به بازی پرداخت اما در همانحال میبايد درخاطر داشت که کلمه مقدس است و تقدسش را ارج میبايد نهاد. بهاعتقاد من شما با همه وجود شاعريد و صراحتي که در گفتوگوی با شما بهکار میبرم بههمين سبب است. ما دوتن پاس حرمت شعر را میتوانيم بر سر يکديگر فرياد بکشيم و آنگاه برادرانه با يکديگر جامی درکشيم.
اگر فرصت کرديد خوشحال میشوم مطالبی را که در گفتوگوی با آقاي محمد محمدعلي [نشر قطره، ص۲۴ تا۵۲] عنوان کردهام نگاهی بکنيد و نظرتان را خواه در موافقت و خواه در مخالفت برايم بنويسيد.
بختيار باشيد
احمدشاملو